Friday, December 30, 2005

فردينان دو سوسور

سوسور اين نظريه را مطرح کرد که هدف مطالعات زبان شناختی توجه به نظام زيربنايی قرارداد ها ست (واژه ها و دستور زبان) که به موجب آن نشانه ( واژه- واحد اصلی معنا ) می تواند معنا داشته باشد. نشانه شامل دال و مدلول است.دال تصوير واژه است، چه آوايی چه بصری و مدلول مفهوم ذهنی آن. سوسور به تمايز يک نام و يک شئ اشاره نمی کند بلکه به تمايز ميان تصوير واژه و مفهوم آن اشاره دارد.
اولين اصل نظريه سوسور اين است که نشانه (دال و مدلول) اختياری ست؛ زبان های مختلف نه تنها دال های متفاوتی را مورد استفاده قرار می دهند بلکه دنيای محسوسات را به شيوه ی خود تقسيم بندی می کنند (اختياری بودن نشانه در سطح مدلول) پس زبان تنها يک روند نام گذاری ساده نيست که از طريق نام گذاری اشيأ و مفاهيمی عمل کند که هر يک وجودی با معنای مستقل (هستی های از پيش موجود) دارند. (استدلال اين است که اگر اين گونه بود برای واژه ها معادل های دقيق معنايی در زبان های مختلف می داشتند) از نظر سوسور زبان نظامی از تمايز ها ست که در آن هر واژه تنها با توجه به آن چه نيست معنا دارد.(غذا - غير غذا،نظام تقابل های دو دويی) نتيجه مهمی که ازين نظريه به دست می آيد، تمايز بين لانگ و پارول است. پارول ها گوناگون و متعدد ند و هيچ زبان شناسی نمی تواند اميدوار باشد که به تمامی آن دست يابد.
سوسور تمايز ديگری نيز ميان دو جنبه ی هم زمانی و در زمانی زبان قائل می شود. "هم زمانی" جنبه ساختاری زبان را مطرح می کند (نظام در يک لحظه ی خاص) و "در زمانی" به تاريخ زبان می پردازد (تغييراتی که در طول زمان در قرارداد های زبانی به
وجود آمده) بنابرين به عقيده ی سوسور هدف مطالعات زبان شناختی جنبه ی هم زمانی لانگ است.


ادامه دارد

Saturday, December 24, 2005

"Die Mauern des Alleinseins sind die des Egoismus" (?)

Friday, December 23, 2005

حذف

حذف
حذف اضطراری
حذف حذف اضطراری

حذف کاما و نقطه از نثر ضربه-زننده ست - چه-را؟
حذف قيد و صفت
فعل تنها
فعل لخت - ی اش توی ذوق تان نی-ست اين فقط قسمتی از بدن عريانش ا-ست.
می گويم (اين) آبستراکسيون - کدام؟ - در خود - اش تنديده
تنها - کلمات اش را بر می دار-م - راه ديگر-ی-م نی-ست

اشياء (موجودات؟) نام دار-ند.تنها نام (ها؟) موجود ند - شناسه ی فعل خود فعل ا-ست؟
آبستراکسيون تصويرساز
تصوير-ساز
تصور من (اين) ا-ست تنها - تصاوير موجود ند (تصور و تصوير - روباه و دم-ش) نه؟
از تکرار - خود(م) خسته م

مفعول سهم بيشتری از فعل دار-د تا فاعل
مفعول نام می شود،فاعل شناسه می مان-د

هی متوجه يد؟ دار-م فلش(جهتش هنوز به-جا ست) های رابط دنيا تان را به داشت-ن بود-ن محدود (می کنم) چه لذت-ی(چه؟) دار-د وقت-ی پوزه و زبان زبان تنگ-سرد-چسبيده ی گذشته (بود و داشت) ست.
::
نام(ها) از گذشته ی فعل(ها) می رويند، چيزی که بوده است وجود کاملی ست. وجود در پايان سير زمان
(شايد آبستراکسيون ما(؟) تنها وقتی معتبر(؟) باشد که زمان از بلعيدن وجود(ها) سير شده)
- توصيف هستی ست يا خود آن؟
در هر دو حال با اتمام نسبتی دارد ؛ هستی کلمه نيست يا اگر هست فرم قراردادی کلمه نيست. هستی و هست متعلق به لحظه ی نا-گذشته ند چگونه با ساختاری ناشی از مشاهده و تجربه نا-آمده(ها) را وصف می کنيم؟

زبان قرارداد توصيف تمدن
ذهن انديشنده تصوير انديشيده استدلال
اتمام

نمی دانم تا چه حد نتيجه اي منطقی(؟ - روباه و دم پيشتر-بريده-ش) ست :
ما(؟- توهم جمع - ذهن ما؟) تاريخ-محور است (فعل(های) پر زوری دار-يم)
::
ترسيده ا-م (از) روزی (که) نام(ها) حذف-شده ا-ند

پايه ی (اين) استقرا کجا ست؟

زبان سراي وجود است

"زبان واقعاً موضوع پيچيده و مهمي يه..."

واقعاً چه چيزي در پس اين ابهام و پيچيدگي زبان جاي دارد؟

زباني كه من از آن نام مي برم زبان ناب انسان است. زباني كه در سكوت ما نيز جريان دارد. و حالت خالص آن را در سكوتم مي بينم. همان گونه كه وجود من دو وجهي است، كلام كه سازه اي از وجود من است نيز دو وجهه دارد. وجهه من تنها و وجهه من با ديگران. پس زبان هم دو روي دارد زبان منِ تنها و منِ با ديگران. ابهام و برداشت هاي متعدد نيز با چنين تعريفي از دل اين تضاد من و ما ناشي ميشود. و اين ناشي از چند سويه گي زبان است. اين ابهام و تضاد را گريزي نيست.

عنوان اين مطلب و نيز جمله زير سخن معروف هايدگر است.

زبان همان چيزي است كه به وجود امكان مي دهد كه حضور يابد و نزد انسان ها باقي بماند.

Wednesday, December 21, 2005

از شر توهین کسی که به خودش احترام نمی گذارد در امان نیستی!

امام علی

Sunday, December 18, 2005

PushDown Automaton

هميشه برايم سؤال بود که چرا؟
فهميدم که مردم پی دی ای را دوست دارند

داد

تمام دلخوشی هايت را گرفته اند
-داد نزن

توجيه نمی کنم
سکوت می کنم

-داد نزن
صدای کی برد توهين است، صدای من توهين است
من توهين آميزم

متأسفم

توجيه نکن
سکوت کن
داد نزن

Saturday, December 17, 2005

ريزريز

بعضی ها را بايد ريزريز کرد
ذهن های بيمارشان را
نسخه شان خيلی ساده است
امّا بگذار دکتر ببيچد
من همان ريزريزشان کنم بهتر است.

متنفرم

اين سطل کو؟

Friday, December 16, 2005

شبيه

قصد تو ست يا سردی من؟
که اين چنين تشنه می آييم و تشنه می رويم؟
با هزار - معمای باز
و دهان بسته

شبيه می شوم به هزار - چيز و شعر
شبيه می شوم به هزار - چيز و نثر
باز - گم می شوم

زندان ميله ها
راست زمين می رويد
در سطر های بی - خط خوردگی بی شکست

هزار - برگ - گرد خواب

Thursday, December 15, 2005

زندگی در ايران اسلامی جهاد است .مرگ در ايران اسلامی شهادت.

خودم

فهميدم از چه چيز ديوانگی می ترسم
من ناظر خودم ام
نمی خواهم اين من ناظر را از دست بدهم

Friday, December 09, 2005

عقل- روایت دوم

مشکل داشتن میزان متوسطی از عقل است که تمی توانم خوش باشم
احتمالا آدم های آن دو انتها وضعیف بهتزی دارند

پ.ن شاید منظورم از عقل مندی احساس عقل مندی ست

Tuesday, December 06, 2005

عقل

شوپنهاور گفته است كه معمولاً انسان از جلو به سوي چيز هاي مورد نظرش كشيده نمي شود، بلكه از پشت سر به سوي آنها هل داده ميشود. اين آموزه جان مايه نسبي گرايي معرفتي است.

اگر بپذيريم كه عقل چيزي است كه جهان فرا روي ما را روشن مي كند و ما را در مقامي قرار مي دهد كه بر اساس استدلال هاي خود راهي را كه فكر مي كنيم صحيح است انتخاب كنيم، در مقابل غريزه تمايلي كور است كه ما را بدون آنكه انتخابي در ميان باشد به سوي هدف هاي خود هل مي دهد.

شوپنهاور مي گفت كه اگر سنگ هم داراي خود آگاهي بود فكر ميكرد كه مسيري كه به هنگام پرتاب از صعود تا سقوط پيموده است، خود انتخاب نموده است.

پ.ن: منطقاً اين پايان اين سخن(بخوانيد پست) نيست،
بيشتردوست داشتم، درمورد شوپنهاور و نيچه بنويسم ولي نه خودم مي فهمم كه چي دارم مي نويسم و نه ميدونم كه چي مي خوام بنويسم. خلاصه همه چيز مثل يك كلاف سردر گم شده كه نه سرش معلومه نه تهش. سرنوشت اين سخن هم دو حالت داره يكي اين كه مثل بقيه حذف شه يا نارس به دنيا بياد. ولي بازهم فرقي نداره.

Monday, December 05, 2005

In the end

In the end we had the pieces of the puzzle, but no matter how we put them together, gaps remained...

Wednesday, November 16, 2005

با خودم حرف می زنم، می شنوم که هی کسی صدا می کند سارا .... دنبال صدا که می گردم گمش می کنم
ديروز 4 تا تلفن کردم و تمام شدم.4 بار گفتم سلام من سارا ام، خودم هم باورم شده
امروز آمدم اينجا. دارم توی وبلاگ اش می نويسم
ديشب سارا را خواباندم. نشستم سير به گلهای خشک شده ی توی گلدان اش خنديدم. خيلی خسته بود. زهر همه ی زندگی مان را ريخته بودم در جام اش و او همه را سر کشيده بود.
حالم خوب است. فقط توی خيابان و کوچه و دانشگاه هی کسی صدايش می کند و از من می گريزد.
ديروز 4 بار گفتم سارا ام دست هايش که می لرزيد می خنديدم.همه چيز را بالا آورده بود. خودم توی کاسه دست شويی ديدم.
حالم خوب خوب است. برای همه ی اين ها نقشه داشته ام حتماً.فقط هی کسی صدا می زند و فرار می کند. جايش هم هنوز گرم است.شب ها بد خواب می شوم.آخرين بار تب داشت شايد.نمی دانم امّا که همه چيز را همانطور که آخرين بار بود نگاه داشته. باز ذهن بيمارم لابد.
تب داشت و هذيان می گفت ، کدام مان بيشتر نمی دانم. چرا نمی ميرم؟ گفتم چرا بايد بميری؟
زهر تمام زندگی مان توی جام اش بود

Sunday, November 13, 2005

بيش از اين‌ها ، آه ، آری
بيش از اين‌ها می‌توان خاموش ماند

می‌توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مرده‌گان ، ثابت
خيره شد در دود يک سيگار
خيره شد در شکل يک فنجان
در گلی بی‌رنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر ديوار

می‌توان با پنجه‌های خشک
پرده را يک‌سو کشيد و ديد
در ميان کوچه باران تند می‌بارد
کودکی با بادبادک‌های رنگين‌اش
ايستاده زير يک طاقی
گاری فرسوده‌ای ميدان خالی را
با شتابی پر هياهو ترک می‌گويد

می‌توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر

می‌توان فرياد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بيگانه
دوست می‌دارم

می‌توان در بازوان چيره‌ی ِ يک مرد
ماده‌ای زيبا و سالم بود
با تنی چون سفره‌ی ِ چرمين
با دو پستان درشت سخت
می‌توان در بستر يک مست ، يک ديوانه ، يک ولگرد
عصمت يک عشق را آلود

می‌توان با زيرکی تحقير کرد
هر معمایِ شگفتي را
می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت
می‌توان تنها به کشف پاسخی بيهوده دل خوش ساخت
پاسخی بيهوده ، آری پنج يا شش حرف

می‌توان يک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پایِ ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد
ميتوان با سکه‌ای ناچيز ايمان يافت
ميتوان در حجره‌هایِ مسجدي پوسيد
چون زيارت‌نامه‌خواني پير

می‌توان چون صفر در تفريق و جمع وضرب
حاصلي پيوسته يک‌سان داشت
می‌توان چشم ترا در پيله‌ی قهرش
دکمه‌ی بي‌رنگ کفش کهنه‌ای پنداشت
ميتوان چون آب در گودال خود خشکيد

می‌توان زيبائی يک لحظه را با شرم
مثل يک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می‌توان در قاب خالی مانده‌ی يک روز
نقش يک محکوم ، يا مغلوب ، يا مصلوب را آويخت
می‌توان با صورتک ‌ها رخنه‌ی ديوار را پوشاند
می‌توان با نقش‌هايی پوچ‌تر آميخت

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود
با دو چشم شيشه‌اي دنيای خود را ديد
می‌توان در جعبه‌ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال‌ها در لا‌به‌لای تور و پولک خفت
می‌توان با هر فشار هرزه‌ی دستی
بی‌سبب فرياد کرد و گفت
آه ، من بسيار خوشبخت‌ام

(فروغ فرخزاد)

مبناي يك

در زندگي اي كه مفهوم اميد و آرزوي وجود نداشته باشد آرامش هم وجود ندارد. آشفتگي هم با عدم آرامش تعريف مي شود. وقتي كه اميدي نيست و آرزويي هم وجود ندارد، پس آشفتگي هم بي معنا است. ولي پرسش همچنان باقي است. از چي ميترسيم و از چه چيز هراسانيم؟

اين نشان دهنده يك فرار بزرگ از واقعيت صريح و خشن است، در صورتي كه اقرار ميكنم كه قبولش دارم. اين رفتار و تفكر دوگانه تا چه مدت ادامه خواهد داشت؟

Thursday, November 10, 2005

Erlkönig

لذات زاييده ی درد ها هستند. نمی گويم رنج می گويم درد.
و توهم مادر زيبايی ست.
اين شعر گوته را ببينيد

ErlKönig
Wer reitet so spät duch Nacht und Wind?
Es ist der Vater mit seinem Kind;
Er hat den Knaben wohl in dem Arm,
Er faßt ihm sicher, er hält ihn warm.

Mein Sohn, was birgst du so bang dein Gesicht? -
Siehst, Vater, du den Erlkönig nischt?
Den Erlkönig mit Korn und Schweif?
Mein Sohn, es ist ein Nebelstreif. -
"Du liebes Kind , komm, geh mit mir!
Gar shöne Spiele spiel ich mit dir;
Manch bunte Blumen sind an dem Stand,
Mein Mutter hat manch gülden Gewand."

Mein Vater, main Vater, und hörest du nicht,
Was Erlkönig mire leise verspricht? -
Sei ruhig, bleibe ruhig, mein Kind;
In dürren Blättern säuselt der Wind.

"Willst, feiner Knabe, du mit mir gehn?
Meine Töchter sollen dich warten shön;
Meine Töchter führen den nächtlichen Reihn
Und wiegen und tanzen und singen dich ein."

Mein Vater, mein Vater, und siehst du nicht dort
Erlkönig Töchter am düstern Ort? -
Mein Sohn, mein Sohn, ich seh es genau:
Es scheinen die alten Weiden so grau. -

"Ich liebe dich, mich reiyt deine schöne Gestalt;
Und bist nicht willig, so brauch ich Gewalt,
Mein Vater, mein Vater, jetzt faßt er mich an!
Erlkönig hat mir ein Leids getan!" -

Dem Vater grauset's, er reitet geschwind,
Er hält in Armen das ächzende Kind,
Erreicht den Hof mit Mühe und Not;
In seinen Armen das Kind war tot.

Thursday, November 03, 2005

زندگي سراسر حل مسئله است

"ميگم: سوالي كه Range نداده باشه دو حالت داره يا Judge احمقه يا هر راه حلي قبوله

ميگه: ما كه احمق نيستيم، پس ميديم

..."

... ولي واقعاً اين زندگي هيچ چيزي نداره حتي صورت سوالي هم وجود نداره راه حلي وجود نداره كه بخواي Order الگوريتم را روي اون امتحان كني و ببيني جواب ميده يا نه. درست مثل اجسامي كه در حال سقوط هستند، نمي توني به اون ها تكيه كني...

"آهاي كجايي تو؟ مگه با تو نيستم؟ حواست با منه؟... "

سنگ ها دارن ميان بدون تكيه گاه ...

حالا اگه من هم سقوط ميكنم باز هم نمي تونم روي اون ها بپرم؟ مثل پلنگ صورتي؟

شايد بهتر باشه كه اين جا هم KIS(Keep It Simple) كني! نمي دونم آخه حيفه. سوال F ؟(نيش خندي)

شايد هم حيف نيس. من نمي خوام، آره من ارزشم بيشتره. ارزش؟ هه هه هه!!

واقعاً اين روزها خودم را كه نگاه ميكنم زندگي را فقط با يك كلمه ميتونم توجيه كنم: توهم. فقط با يك توهم ميتونم اين همه بي نظمي و آشفتگي را ببينم. چه توهمي هم.

آيا با اين تعريف عنوان اين مطلب بي معني به نظر نمي رسد؟(عنوان مطلب بر گرفته از كتابي از پوپر است)

Monday, October 31, 2005

بودن با آدم ها برايم مثل وسوسه ی خوردن چايی با قند يا شيرين کردن قهوه است. هميشه پشيمان می شوم

Friday, October 28, 2005

مرگ

"مرگ سر نخ زندگي اصيل و امكان ناگهاني و همه جا حاضري است كه وجود مرا به هم مي پيوندد و آن را پا بر جا ميكند... به آنچه خواهم بود تبديل ميشوم صرف نظر از اينكه باشم يا نه"

ولي فقط يك انسان شجاع ميتواند بگويد كه: من مرگ خويش را جلو مي اندازم نه با خود كشي بلكه با زندگي در حضور مرگ كه هميشه حضورش را حس ميكنم.

در توضيح

دلمشغولي هاي من در جهان، كارها ، تفكرات من نشانگر شيوه وجود هستند. من ميتوانم خود را از اين يا آن كار رها كنم اما هرگز نميتوانم خودم را از هرگونه دلمشغولي رها سازم. با اين حال كمتر كسي هست كه بتواند خودش را از اين كار يا آن كار رها كند. اين توانايي كمي نيست، فقط آدم هاي به معني واقعي آزاد هستند، كه چنين خصوصيتي دارند.

اين اصولاً بايد براي كامنت مي آمد ولي خوب، خودش يك پست شد

Monday, October 24, 2005

فردا 21 رمضان است
خيلی وقت است که شب شده

گويا فردا کانتست است
صبر کن هم تيمی هامو از جيب بغلم بيرون بيارم

بديهيات ديگری هم وجود دارند
جملات خنده داری به يادم می آيد

پيشاپيش به خانواده هاشان تسليت ميگويم

Saturday, October 22, 2005

هيچ مفهومی نيست
هيچ تعريفی نيست
گفت "دنيا مث يه آسايشگاه روانيه" داشت به مهتابی ها نگاه می کرد؛ شايد اين جمله برايش شوک الکتريکی شادی بخشی بود.بوی سوختگی می آمد.چشم هايش را بست. حقيقت اين بود که هيچ چيز چيز ديگری را نمی مانست. 6 .. 5 .. 4 .. 3 .... 1.. ايی سرش انگار با نخی نامريی به سقف دوخته شده بود.
*
کدام پاسخ کجاست؟
در را که باز کرد پرسيد.حسی مثل گم کردن لنگه ی جوراب در اتاق دويد. می دانی که! هيچ چيز شبيه ديگری نيست. دست هايش را جفت هم کرد.برجستگی انگشت سوم دست راست،ضربدر آبی روی دست چپ.
*
با صدايی که به هيچ چيز شبيه نبود گفت " اِه..." و سکوت کرد.
*
دختر پشت قاب آلومينيوم خنديد.
روی آب بود؟
*
چهره هاشان جور ديگری بود. غريب و گنگ. کلمات ميفتادند توی آينه شان و عجوج معجوج می شدند. حال تهوع داشتم. دنيا شبيه فيلم های اکسپرسيونيستی به نظرم می آمد. فقط چشم هايم را بستم. من بازيگر بدی بودم. من هيچ تصوير گرافيکی اي نبودم. من هی از تصوير بيرون می زدم. نه که خوب بودم يا زياد، من بد بودم.
گفتم بس کن! گفت اين بازی نيست... و بس نکرد
لعنت به همه ی چيز های تکرار نشدنی - جدی گرفتن و جدی گرفته شدن
گفت ترسو! گفت دروغگو! گفت که دوستش ندارم
لعنت به همه چيز همه چيز همه چيز
حرفم را خوردم :"دوسّت دارم که بهت خيانت می کنم!" نمی خواستم چيزی را ثابت کنم.مفهومی نبود، من تعريفی نداشتم. چقدر دور بودم و نزديک - من هيچ جا نمی روم. من تا ابد همين جا ام! - چقدر دور می شدند روی ريل ِ چراغ های مهتابی

Friday, October 21, 2005

خواب

تيغ دستم گرفتم و دارم به روي پوست و استخوانم نشتر ميزنم. خون مي پاشه تو صورتم و فرياد من به هوا ميره. سر تيغ تو استخونم فرو ميره. همه چيز پوسيدس و فاسده. مثل يك تخم مرغ خراب كه فاسد شده و توش خون جمع شده و بوي گندش همه جا رو پر كرده. نه من نمي خوام بميرم. خنده يه تلخي ميكنه. حالم ازش به هم ميخوره. مي خوام بزنم تو سرش تا تمام مغزش بپاشه رو زمين و ديگه نبينمش ولي دلم براش ميسوزه مثل ديونه ها نشسته كنار ديوار و زانوشو گرفته تو بغلش با يك معصوميتي كه خاص خودش. گريه ام ميگيره وقتي بش نگاه ميكنم. ديگه بش نبايد نگاه كنم. هرگز بش نگاه نمي كنم و... ديگه بش نگاه نكردم.


Monday, October 17, 2005

نمي دونم چرا دوباره دارم به تقدم و تاخر وجود و ماهيت فكر مي كنم. اين كه آيا وجود مقدم بر ماهيته يا ماهيت مقدم بر وجوده.

نه مسلماً ماهيت مقدم بر وجوده آره ماهيت ماست كه هميشه اين جوري بوده. من تصميمي نگرفتم، تصميمي وجود نداره .... تغييري وجود نداره ....


پ.ن. اين هم در رد هستي گرايي!

Saturday, October 15, 2005

حال خودم را نمی فهمم. "بعضی وختا آدم خسته س، تنهاس... ، .. " هرچه فکر می کنم جمله اش به يادم نمی آيد ولی حس می کنم الان از همان وقت هاست که زنگ بزنی به دوستی و ببينی که او هم چه اندازه از تو دور است گريه ات بگيرد و گوشی را بگذاری. از آن وقت هايی ست که سرت را بگذاری روی شانه اش زار بزنی و سکوت همه را شفاء بدهد. از آن ساعت ها و دقيقه ها و ثانيه های نکبتی ست که از دنيا و ارتباطات اش خالی شده اي و از خود نکبت ات، و هيچ چيز به اندازه حضور فيزيکی انسانی ابله خوشحال ات نمی کند.

**
اتفاق های عجيبی در اين دانشکده می افتد. من که ديگر تهوع گرفته ام...خبر ها تان مال خودتان
**
من سرم درد نمی کند. اين هم از تلقين مثبت ما
**
سيگار و پول چيز هايی که توی اين خانه نيست
**
بازی جديدی پيدا کرده ام، خودت را ميگذاری جای کسی ديگر... مثل او فکر ميکنی و جالب تر مثل او احساس کردن است اسمش را گذاشته ام بازی شبکه معيوب؛چون مال اوقات تهوع از شبکه معيوب تمدن و آدم ها ست.
**
با 9 تا نقطه و 3 تا لامپ می خواهد نشان ام بدهد که من هنوز زنده ام
فک می کنم نا اميدش کرده باشم.
**
من و تصاوير ايجاد نشده
می پرسم اگه اين جوری بشه چی ميشه؟
اگه اون جوری بشه چی؟
اگه ...؟
جواب ها را می شنوم ولی باز هم منم و تصاوير ايجاد نشده
**
TLE
احساس خنگی می کنم
فقط دلم می خواهد همه اين بازی ها تمام شوند
**
الهه زنگ زد:" حوصله ام سر رفته پا شو بيا اينجا!" همه فهميده اند من پاک خل ام!
همین

Wednesday, October 12, 2005

ارزش زندگي؟

زندگي اي كه تجربه نشده باشه ارزش زندگي كردن نداره . سقراط

Tuesday, October 11, 2005

تکرار نشدنی

تکرار نشدنی يعنی : يه آدم وقيح، پر رو، پر مدعا

Sunday, October 09, 2005

سرم درد ميكنه انگار كه منگ شدم. همه عضلات بدنم با هم درد ميكنند نمي تونم تكونشون بدم .... ساعت 1 بعدازظهره .... باز مي خوابم ساعت 2 شد ... بدنم خسه س ... هنوز وقت دارم ... ساعت ميشه 2:40 ديگه عمراً به كلاس برسم ... مهم هم نيس ... بخواب ... ساعت 5 ديگه حالم از خواب هم به هم ميخوره، ديگه نمي تونم بخوابم ....
نه اين نه خوابه و نه كابوس يه جور فراموشيه فراموش كردن ... ولي اين راه حل هم باگ داره و Judge داره به اين راه حل ميخنده ... آيا روزي ميرسه كه بي خيال شه از اين همه submit و accept بده؟

خودت بودي چي؟ ... من؟ .... مهم نيس اين سوال هم حل ميشه... حل ميشه ...

Tuesday, September 27, 2005

هيچ وقت فکر مرگ اينقدر آزارم نداده بود
واقعاً آزارم می داد؟
گفت"م هيچ کس خاکم نمی کنه" ، و نفس عميق بی صدايی کشيدم
سرم درد می کرد؛ حالم بهم می خورد؛
دلم نمی خواست توی اون قبرستان دور و تنها دفن بشم
مخصوصاً حالا که مزرعه کلزای کنارش خالی خالی شده و اون رنگ زرد تند بخار
دلم نمی خواست؟
يعنی يه سنگ قبر گنده رو ترجيح می دادم؟ اون جوری هيچ وقت نمی تونستم بيرون بيام حتی روز قيامت.
خدا حتماً حسابی عصبانی می شد.
کرج ... همه بروبچ هم هستن،هواش هم که خوبه
ولی من که مرده بودم
چرا مردن اينقدر سخت شده بود؟
چون فقط مردن نبود
به هر حال دم آخر موقع حساب کتابه
گفتم نمی رسم
نفس عميق صدا داری کشيدم
سرم درد می کرد؛ حالم بهم می خورد؛
به چی نمی رسيدم؟
*
آزار دهنده تصوير محتوم مزرعه کلزا ست و حس گير کردن زير سنگ قبری که شعر مورد علاقه ت رو روش نوشتن
*
الان مي فهمم که همراهی مرگ و زندگی واقعاً همراهيه و تقابل نیست


Saturday, September 24, 2005

بعد از مدتی جنون من به دنيای واقعی بی تفاوتی برگشته ام . افکار روز های جنون همچنان موجودند امّا به لطف خدايان من منگم، سرم سنگينی می کند و حال تهوع دارم
*
لينک های معيوب ... روابط موجودات ... اجتماع
حتی شما دوست عزيز
*
بسته وسط اتوبان خوابيده بود. قهوه اي بود مثل همه ی چيز های ديگر
من کنار ايستاده بودم
ماشين ها با سرعت رانده می شدند
بسته امّا بست خوابيده بود کف آسفالت
نگران اش بودم
می گفتند داخل بسته زندگی من است
*
گفتم اينم وارونه می شه
بدبين بودم؟
گفتم اصول
خنديدی؟
اتاق از سر و صدا پر شد
سر و صدا از پنجره ريخت بيرون
گفتم اينم وارونه می شه
بدبين نبودم
فقط کمی آدم بودم : "چرا وقتی ميشه وارونه شه نشه؟"
همه چيز وارونه شده بود
با خودم فک کردم که وقت خيانت رسيده
از پنجره ريختم بيرون
اشتباه می کردم؟

اصفهان

معده ت می سوزه، اعصاب ات خورده يا نيس؟ زياد مهم نيست، فقط می دونی که حال ات خوش نيست

*

نشستی کنار آب، زاينده رود خسته ست و سياه؛ نشستی و در حالی که آدم های زيادی دور و برت ان

با خودت حرف می زنی.

*
خيابون های قديمی اصفهان همون قدر دلگير ان که محله های جديدش.

*

بريونی خوش مزه ست امّا نه اونقد که فک می کردم. چه طور من قبلاً نخورده بودم؟

*

بلالی و چای و بستنی و همه چيز های خوشمزّه را دوست دارم.

*

به ويرجينيا وولف فکر می کنم؛ زاينده رود سياه و خسته ست؛ شهر شلوغ است و چراغ ها روشن اند

ازدحام وسوسه انگيزی ست. بياييد تمدن مان را تف کنيم درون رود.

*
می گه بياين کنار آب راه بريم ببينيم به کجا می رسه! می گم خب معلومه، گاوخونی!

*
تا ساعت 4 صبح داريم بحث می کنيم؛ من از هم حسی با لباس های روی بند سر مستم.

*
اصفهان بيش از حد برايم نوستالژيک است. من به موقع به خانه بازگشته ام، قبل از فروريختن اشک ها.

*
از وفور دستشويی در شهر تعريف می کنی، ريحون عزيز می گه اينجا اصفهانه

ما به اين نتيجه رسيديم که اين اصفهانی ها اصلاً جنبه ی تعريف ندارند

*

می گه نچ نچ نچ

می گم من يه سؤال واضح پرسيدم جواب مشخصی هم داره! لحنم عصبانيه؟ نمی دونم

معده م يه کم می سوزه موقع رد شدن از خيابون بايد مراقب بود. هوا تاريک شده. حس خوبی ندارم، انگار که زمان رو ازم دزديدن

*

من خوابم مياد پس می خوابم؛ چمن ها

*
من هيچ از هيچ کس بهتر نيستم! و اين از آن جهت دردناک است که من پايه ی همه چيز است و از آن گريزی نيست

چگونه از خود بگريزم؟ و چرا؟ ملّا ها و فلاسفه، هميشه به اين دو گروه حسادت کرده ام.

*

مريم .... آدم های شجاع ... آدم های معمولی .... آدم هايی که بلدند زندگی کنند ... شجاعت تصاحب؟

بياييد فکر نکنيم

*
زاينده رود

پاچه های بالا زده

سنگ های خيس

آيدا ميگه چرا ناراحتی؟

من به اين فکر می کنم که چرا نمی توانيم حرف بزنيم ولی می توانيم لاس بزنيم

پرسيده بود به نظرت ما داريم لاس می زنيم؟

هردو برای هم جالب بوديم امّا شناخت زيادی از هم نداشتيم.

داشتيم لاس می زديم؟

همه آدم ها همه عمرشان را لاس ميزنند. راه فراری نيست؟

گفتم ناراحت نيستم فقط دارم فکر می کنم.

راه فراری نيست. در همين جواب ساده هم تفاخر هست - فکر کردن

هاه!

کاش کسی سطلی آب روی سرم خالی می کرد.
*

Tuesday, September 20, 2005

Lonely leaf

The tree has lost its memory,

it has nothing to do

with the falling leaf

That is vanished forever, forever

Sunday, September 18, 2005

خاتمه

تصمیم گرفتم که دیگه از این نوشته های روشنفکران ننویسم به نظرم خیلی کلیشه ای اند و توضیح واضحات است. سکوت بهتر از این آشفتگی ها است به خصوص موقعي كه اطميناني هم از گفته هاي خودت نداشته باشي. یک نوشته دیگه ای هم داشتم در مورد علم و روشنفکر که از خیرش میگذرم. كسي ميگه تو نیز اگر بخسبی به از آنکه در پوستین خلق افتی...

روشنفكران 4

سومين ضلع از مثلت اسطوره سازي روشنفكران را اسطوره مردم، مجموعه اي از انسان ها با علايق و منافع واحد مي نامم. انسان عادت دارد كه به هر پديده تشخص ببخشد. در تقريباً تمامي اساطير پديد آمدن اموري كه در يك فرايند تاريخي و به شكل غير عمدي به دست نسلهاي متعدد تكوين يافته اند مثل زبان، علوم، ابزارها و قوميت ها به قهرمان هاي اسطوره اي نسبت داده مي شوند. خلق مفهوم مردم نه به عنوان مجموعه اي از انسان ها، بلكه يك اراده و يك شخص در واقع ادامه روند تشخص بخشيدن است.

در اين ديدگاه به تعداد عقايد مختلف، مردم داريم و البته هر عقيده اي نيز مدعي اصالت داشتن مردم مورد نظر خود است. در چنين تفكري مردم صورت تبلوريافته ي تفكرات روشنفكر است.

Saturday, September 17, 2005


من برگشتم
اصفهان خوش گذشت
از همراهی همه ی دوستان متشکرم

Sunday, September 11, 2005

روشنفكران 3

نتيجه ديگر اسطوره پيشرفت محتوم نزد روشنفكران ايراني، شكاف بين ذهنيت روشنفكر با عينيت جامعه و مختصات آن است. اين فاصله باعث شده است تا برآورد روشنفكران از اوضاع و سير حوادث با آنچه در واقعيت رخ مي دهد تفاوت زيادي داشته باشد.

اما شايد مهمترين نتيجه منطقي اعتقاد به اسطوره پيشرفت، باور به اسطوره اي است كه ما آن را اسطوره توطئه مي ناميم. انديشه اي دايي جان ناپلئون وار كه هر واقعه اي را قسمتي از يك توطئه بزرگ و حساب شده عليه خود مي داند. درجواب به اين كه چرا ما از كلمه اسطوره براي اين باور استفاده مي كنيم در حالي كه امروزه تركيب تئوري توطئه متداول است، بايد بگوييم چون حتي هزاران بار اشتباه از آب در آمدن اين توطئه باوري نيز نمي تواند معتقدين به آن را در درستيش به شك اندازد.

آنجا كه مسائل آنگونه كه مي بايست تحقق نمي يابند، آنجا كه پيشرفت آنچنان كه مي بايست تحقق نيافته و ايده آل هاي مثل آزادي، عدالت و آگاهي در مسير رو به جلو و محتوم خود گامي در خور بر نداشته اند، در اين لحظات روشنفكر ايراني به دنبال مقصر مي گردد و رمز اين را ز را در توطئه اي مي جويد كه در گوشه اي تدارك ديده شده است. در اين نظام فكري براي هر واقعه اي دليلي كاملاٌ متفاوت با آنچه در ظاهر به نظر مي رسد وجود دارد.

اما مهمترين نتيجه اعتقاد به اسطوره توطئه نزد معتقدان آن، انفعال در صحنه عمل است. اسطوره توطئه پيام آور بدگماني چه به انسان ها و چه به رويداد ها است.

اگر تصميم گيري درباره امور در جايي خارج از دسترس فهم و اراده ما صورت مي گيرد، پس كنش ما خود به خود بي فايده است.

روشنفكران 2

اسطوره پيشرفت محتوم يكي از زير بنا هاي انديشه روشنفكران ايراني در صدوپنجاه سال گذشته است. اين اسطوره چه از نظرتاريخي و چه از نظر جغرافيايي از مرز هاي ذهن روشنفكران ايراني فراتر مي رود. رد پاي اين نظريه چه در آراي حكماي يوناني و چه در اديان ابراهيمي قابل پيگيري است. به زبان ساده جهان، در حال طي يك مسير مشخص(تاريخ آفرينش) است كه از ازل شروع شده است و به ابد ختم مي شود. تلاش براي يافتن قوانيني كه سير وقايع اين تاريخ را ديكته مي كند در سه سطح صورت گرفته است.

كشف ديني اين قوانين؛ در اين تاريخ شناسي ديني هستي با آفرينش شروع شده و با ظهور قيامت و تجلي داوري نهايي پايان مي يابد. براي فهم قوانين حاكم بر اين تاريخ مي بايست به سخن اراده اي كه اين جهان را آفريده است و نمايندگان آن يعني پيامبران گوش فرا داد.

كشف علمي اين قوانين؛ ارائه نظريه هاي هستي شناسانه همزاد اولين تلاش هاي علمي براي فهم جهان بوده است. اما با لاپلاس اين تلاش ها وارد مرحله تازه اي شد. لاپلاس فيزيك دان فرانسوي قرن نوزدهم معتقد بود اگر مي توانستيم اندازه حركت و جهت حركت تمام ذرات جهان را يك لحظه پس از آفرينش بدانيم مي توانستيم تمام وقايع تاريخي را تا ابد محاسبه كنيم.

كشف متافيزيكي اين قوانين؛ به واقع در اين زمينه هگل فيلسوف آلماني همان جايگاهي را دارد كه لاپلاس در زمينه علمي. هگل با نظريه تاريخ تكوين روح خود سنگ بناي جرياني را گذاشت كه بعد ها با فلسفه ماترياليسم تاريخي ماركس تكميل شد. كارل ماركس تاريخ را مسيري مي داند كه جامعه انساني در روند خود از كمون اوليه به جامعه نهايي كمونيسم طي مي كند. تاريخ انگاري فلسفي البته در صور مختلف خود هنوز از رواج بسياري برخوردار است. نظريه پايان تاريخ فوكوياما از آخرين جلوه هاي مطرح اين نحله فكري است.

اما صورتي از اين نظريه كه ما از آن به عنوان اسطوره پيشرفت محتوم در انديشه روشنفكران ايراني ياد مي كنيم شكل عمومي تر و البته خفي تري از تاريخ انگاري است. بنا به اين اسطوره اراده و جريان تاريخ بر اين قرار گرفته است كه جوامع انساني البته با شتاب هاي متفاوت به سمت غاياتي مثل آزادي، آگاهي، عدالت و رفاه هرچه بيشتر روان بوده و به طور كلي در مسير يك پيشرفت محتوم در حركت مي باشد. بنا به اين تفكر فقط به صرف اين كه در قرن بيست و يكم زندگي مي كنيم مي بايست از ميزان بيشتري از همه اين ايده آل ها نسبت به كساني كه در قرن بيستم زندگي كرده اند برخوردار باشيم. ارتجاع در اين معني در اصل اراده اي است كه به عبث در تلاش براي معكوس كردن جريان تاريخ بوده و مي خواهد جامعه را به عقب باز گرداند.

انديشمندان ايراني در مقاطع زيادي از تاريخ صدوپنجاه سال گذشته اثبات كرده اند كه در بزنگاه هاي تغييرات بزرگ اجتماعي سياسي همواره با اطمينان چشم و گوش بسته اي منتظر آن زايمان تاريخي هستند كه قرار است فرزند ايده آل هاي موعودشان مثل آزادي و عدالت و پيشرفت را به دنيا آورد.

ادامه دارد...

Wednesday, September 07, 2005

بهار می آيد :دی

Saturday, September 03, 2005

خواب

تا صبح بزن و بکوب بود و رقص
هم رقص ام دختری بود که نمی خنديد امّا شاد بود و مرا بامداد می خواند و داور مسابقه بود
وقتی گفت بامداد دوم شد، باور نمی کردم که من باشم امّا به جد آرزويش را داشتم

اسمش را نپرسيدم و کاش می پرسيدم و می گفت که آفتاب است و من می بردمش به همه ی شب
های بی سر و ته ام که باهم برقصيم و هميشه دوّم شويم

چهره اش نيز، به يادم نمانده؛ انگار که سال ها ست، من از اين ديشب کذايی گذشته ام.

برايش بهترين شام و شراب را ... در يکی ازين شب های بی سر
و او که آفتاب بود مرا در شوق رقص جادويی اش نگاه می داشت و سر حوصله با غذايش بازی می کرد
و من شراب را جرعه جرعه ...
و سر ها و دست های بريده و لجن مال را نمی ديدم پشت پنجره ی شب
صورتم گر می گرفت و شايد دلم می خواست ببوسمش بی که فکر کنم تا چه اندازه از گهی ست که از آن گريزان ام
او فريب کوچک من می شد، که به آفتاب شيفته بودم و با بامداد مخلوق خود می رقصيد

کاش اسمش را پرسيده بودم و گفته بود فريب-ا ست و می گفتم من آفتاب صدايت می کنم که شاد است و نمی خندد و می بردمش
به شب های دم بريده ام که بتابد با پرتو فريب اش

کاش اسمش را پرسيده بودم

Gestalt

Adult learning - R.Bernard Lovell
گشتالت* کلمه اي آلمانی به معنای صورت، ترکيب، شکل يا قالب است.گروهی از روان شناسان** اين عنوان را انتخاب کردند زيرا تأکيد داشتند که ادراک را در يک صورت و قالب صحيح شکل بدهند. ورتهيمر معتقد بود که تجزيه ی کل به عناصر يا قسمت های مجزا چنان که روان شناسان مکتب محرّک و بازتاب مصر به انجام آن بودند، کاری بيهوده و بی نتيجه است. علاقه و توجه اصلی روان شناسان گشتالت بر عرصه ادراکات متمرکز است. ورتهيمر برای ادراک چهار قانون قائل است که با هم اصلی کلّی يا معنی آفرينی را به وجود می آورند. اين اصل بيان گر آن است که فرد مهدوده ی ادراک را با چنان صورت ساده و روشنی نظم می دهد که معنی آفرين باشد. چهار قانون شباهت، مجاورت، پيوستن و مداومت چگونه گی صورت بندی ادراک را بيان می کنند.
شباهت مبتنی بر اين اصل است که در يک محيط مرئی ما تمايل به آن داريم که اجزاء مشابه را برگزينيم و به صورت يک واحد دسته بندی کنيم. مجاورت يعنی اين که اجزاء نزديک به هم تمايل دارند که به هم بپيوندند و يک واحد کامل و مجزا را تشکيل دهند. پيوستن دارای اين مفهوم است که اگر گسيخته گی هايی در صورت های مرئی وجود داشته باشد، مثلاً يک طرح يا تصوير ناتمام باشد، بيننده در صدد بر می آيد که تصوير ادراکی کاملی از آن بسازد. مداومت به توصيف چگونه گی ادامه ی دلخواه خطوط مستقيم و منحنی های دلخواه در قوه ی ادراک ما می بردازد.
يک روان شناس مکتب گشتالت خواهد گفت يک کارتون در صورت تفکيک خطوط متشکّله ی آن قابل فهم نخواهد بود.ارزش کل از ارزش اجزاء آن بيشتر است. مثلاً آن کيفيت فوق العاده ی معنی آفرين، که ما حرکت پنج خط را به عنوان چهره ی يک سياست مدار معروف تشخيص می دهيم نتيجه ی آن چهار قانون ادراک است. بنابر نظريات اين مکتب، همين چهار قانون توضيح دهنده ی اين مسئله هستند که چگونه ما به جای نت های مجزای موسيقی، آهنگ ها و لحن های پيوسته را دريافت می کنيم.

* die Gestalt : Aussehen, äußere Form, Erscheinung, Körperbeschaffenheit ...(der Sprach Brockhaus)
** kohler (1887-1967), koffka (1886-1941), wertheimer (1886-1943), lewin (1890-1947)

جنگ

ميوه بر شاخه شدم
سنگ پاره در کف کودک
طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خويشتن ام
چنين که دست تطاول به خود گشاده
منم

شاملو

Friday, September 02, 2005

صدا

رنگ صدا، زنگ صدا و ارتفاع.
{لعنتی، ميخوام بترکونمت، تو بايد بيشتر از اين ها صدا بدی، می فهمی؟}

گف بلدی ويولن ات و بترکونی؟
! Reگفتم ياد می گيرم! آرشه رو محکم کشيدم روی سيم

،کلمات تو را بيشتر دوست دارم
.لباسی زيبا ميپوشانی شان گويی که به ميهمانی می روند
.کلمات من امّا عريان اند و گاهی از عريانی خود شرم می کنند
*
نمی خواهم کلمات ات را لخت کنم، فقط لطفاً آن کت و شلوار پلوخوری را از تن ذهن ات بکن

شمال

هرکسی شمالی داره!
شمال من ، وختی سرم و بالا می گيرم به سمتش، ترسه و نفرت ، و راه هايی که همه به رم ختم می شوند

بدون عنوان

ما انديشيدن مان را جار می زنيم!
ما توانايی ها مان را به رخ ديگران می کشيم
ما ساعات طولانی را به صحبت کردن راجع به افکار و عقايدمان می گذرانيم
ما خود را برای هم می آراييم

من خودم را دوست دارم، گاهی وقت ها عاشق خودم هستم
گاهی می خواهم خودم نباشم که اين خودشيفته گی را تعبير ديگری کنم
من خودم را به رخ خودم می کشم
من خود را برای خود می آرايم

هر جا که نگاه می کنم معجون فاضلاب گونه اي در سفره اي رنگين.
هاه، نگاه کن اينجا منم ،سفره اي رنگين ميان فاضلاب

تا در درون سفره چه باشد

فريب خوردگی و اعتياد به فريب، تنها حقيقت تفاهم ماست شايد.

سخت گير

پشت سر هم حرف می زنی، اجازه نمی دهی به حرف هايت فکر کند، هر جمله ات جمله اي جهت تشريح خود يدک می کشد :
سلسله ی بی پايان جملات ؛ من خسته ام خيلی خسته! رها کن!

رهایش کن
: )

Thursday, September 01, 2005

عدالت

حداقل عدالت اینه که همه برای شرکت در مسابقه ی دو روی یک خط آغاز بایستند
حداکثر عدالت اینه که همه در یک زمان به خط پایان برسند
این جمله مال استفان پینکرزه . ولی باز هم من می گم که بهترین تعبیر عدالت همونیه که سارا میگه, همه می میرند

Wednesday, August 31, 2005

خواب

شهر خواب آشفته می بيند
من ميان کوچه ها گام می زنم
هيچ گوش داده اي؟
هيچ خواب مرگ ديده اي!؟

چگونه بخوانمت ؟
در اين فرصت های بلند چند ثانيه اي!
نامت در ذهنم گير می کند
چند ثانيه گذشت؟

دغدغه ی بی مخاطبی و بد مخاطبی هم بلايی ست که تازه گی ها به جان من افتاده! البته احتمالاً اشکال از خطيب است وخطاب.

و دريغا - ای آشنای خون من ای هم سفر گريز!-
آن ها که دانستند چه بی گناه در اين دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند

آلمانی ها - فرانسوی ها

آلمانی های خوش بين
فرانسوی های بد بين
آلمانی های قديمی
فرانسوی های جديد
آلمانی های ملّی
فرانسوی های جهانی
آلمانی ها
فرانسوی ها
يه ديدگاه بامزه می تونه اين باشه که فرانسوی ها از سر ناچاری موضعی فراملّی اتخاذ کردن و به بدبينی رو آوردن و درنتيجه جديد شدن!
نه ؟

طرح

گفت:"هوا داره تاريک ميشه! نمی خوای چراغ ها رو روشن کنی؟!" بدنم کرخت شده بود؛برخورد خون به ديواره های قلبم رو حس می کردم؛ منتظر بود جوابی بدهم؛ دستش را با عجله توی دستم گرفتم انگار يکباره متوجه ضرورت حضور اش شده باشم. سرد بودم و می لرزيدم؛ لرزيد؛ از سرما بود؟! نفهميدم؛ چقدر احساس تنهايی می کرد؛ گوئی سال ها بود که رفته ام. رفته بودم؟! هوا به اندازه ی کافی تاريک شده بود، برخاست که چراغ ها را روشن کند؛ از تاريکی می ترسيد؟! من می ترسيدم در تاريکی بودم که سردتر و سردتر می شد. تصوير سياهی و من که درون اش منجمد می شدم در ذهنم عقب و جلو می رفت و تکرار می شد. کليد را زده بود يا نه؟! ، دويد، دست هايم را محکم گرفت. خسته بود، از خودش، از من که رفته بودم و نمی خواستم برگردم ، امّا گرم مثل ظهر تابستان؛ از تنها ماندن خسته بود. با تصوير درون ذهنم می جنگيدم، دست هايش گرم بودند؛ سياهی؛ من معلق؛ خالی شده بودم يا تسخير؟! او گرم بود و تاريکی را آب می کرد؛ افتادم کف تصوير، تمام بدنم درد می کرد. زنده بودم، شکفت. ليوان را از روی ميز برداشت؛ فرو کرد توی تابلو ی ذهنم. "آب روشنی ست. " ليوان را مقابلم گرفته بود."و فاصله است آب! " ذهنم می خنديد. گفتم :"خيلی بزرگ شدی!"
"آره!" کمک کرد بنشينم. آب را سر کشيدم گفتم:" دلم برات تنگ شده!" دستش را فرو کرد توی موهاش ، چقدر سفيد شده بودند، چند سال بود که رفته بودم؟! يادم نمی آمد. گفت:"دلم برايت تنگ شده!"



Tuesday, August 30, 2005

روشنفکران 1

روشن فکر از نظر ما یک منتقد است و معنی منتقد را مخالف می دانیم. از نظر ما منتقد حق تایید مطلبی را ندارد. و نقد را با نفی همسان می پنداریم و جالب آنکه نفی از نظر ما نفی وجودی است و نه نفی تفکری. به جای آنکه با تفکر مخاطب خود مخالفت کنیم با شخص خود مخالف و با وجود وی به ستیز بر می خیزیم. در خانواده و نسبش کنکاش می کنیم. مگر وی را از این ناحیه نیز خفیف کنیم. در بحث های روشنفکری ما تایید به منزله حذف سخن گو است. ادبیات روشنفکری ما مملو از توهین ها و ناسزا های است که قلب آدمی را به درد می آورد. از نظر ما روشن فکر خوب روشن فکر متعهد(گاهی تفکرچنان پیچ و تاب می خورد که به ضد خود تبدیل می شود) همه باید شهید شده باشند. در سنت فکری ما ارزش مردگان بسی بیشتر از زنده گان است. حداقل مرده توان صحبت ندارد و خداوند هرمنیوتیک را آفرید تا ما از دل هرسخنی برداشت مطلوب خود را باز یابیم. گویی هرمنیوتیک هر برداشتی را بر میتابد. تفکر ما تفکری جزم اندیشانه است.
مشکل دیگر جامعه روشنفکری ما(خوشبختانه در این مشکل تنهای تنها نیستیم و ملتهای دیگری نیز در این مرض با ما همدردند) دوری از علم است.
پ.ن. مشکل علم را دیگه حوصله ندارم که بنویسم. میذارمش برای یه بار دیگه اگه توانش بود

وسوسه انتخابات

این روزها جامعه روشن فکری ما در شوک بعد از انتخابات قرار دارد . کسانی مطابق معمول بدنبال تحلیل های توطئه باورانه هستند . کسانی دیگر انگشت اتهام را به سمت این و آن می گیرند . کسانی دیگر با تلخی و نامیدی, به گوشه های انزوا پناه میبرند , تاعافیت را, نه در صحنه کنش اجتماعی که که در زاویه محفل ها بجویند و کماکان, نهان روشی, را به عنوان بهترین راه و رسم در این گیر و دار وا نفسا پی گیرند. اما بر عکس من این لحظات را یکی از بهترین فرصت ها برای از نو اندیشیدن در باره تصور مان از جامعه خود و تلقیمان از دنیای پیرامون خودمی دانم.
وسوسه انتخابات مرا نیز به کام خود کشیده است....شاید وقتی دیگر ما... بگذریم

هنر : نو بودن و بدوی بودن

متن زير را از ميان ياد داشت های کتاب های تاريخ هنر و هنر مدرن و با توجه به بحثی که با يکی از دوستان در مورد هنر - زيبايی و تعهد داشتم نوشته شده:
می گويند که يونانی ها اولين کسانی بودند که سؤالاتی در باب علل وجودی و نقش های اصلی هنر مطرح کردند. تلاش های آن ها برای پاسخ گويی به سؤالاتی ازين دست و همچنين تبيين روش های تأثير گذاری هنر بر انسان و جهان تقريباً قانع کننده و تا حد خوبی موثر بوده است - در اکثر بحث ها به تعاريف يونانی رجوع می کنيم. آن ها می گفتند که نقش هنر آموزش توأم با لذت است و روال کارش تقليد از پديده های مشهود جهان و ايدئالی کردن آن هاست. ولی مطالعه ی آثار بيگانه و بدوی خبر از وجود اصولی ديگر می دهد؛ به ويژه به درجات مختلفی اصل تقليد را نفی می کند. در کتاب به تنديس های آفريقايی اشاره می کند -و به چشم ديده ايم - که معمولاً به خاطر دگرگون سازی مدل طبيعی آن، تحسين می شده. بدوی گری ، به منابع جديد و کهن چشم دارد تا بتواند جهانی فرا زمانی بيابد -يا در واقع بسازد- که در آن تعادلی نوين ميان فرهنگ های مختلف بشر برقرار شود. اگر به مثال تنديس آقريقايی خودمان برگرديم
می بينيم که توان ارتباطی مشهود شکل ها و رنگ ها، با تقليد از پديدار های طبيعی يا بدون تقليد از آن ها نشان از اشتراک همه ی(اکثر) انسان ها در زبانی مضمر و نه پيدا، بدوی و ذاتاً شاعرانه دارد. زبانی که در گذر زمان قابليت آشکار اش را در برابر زبان محاوره ی مجود آشکار می کند. و در آثار هنری مدرن به کار گرفته می شود.
در زمان تولد عکاسی تصور می شد که نقاشی از بين خواهد رفت امّا عکاسی تنها آن بخش از نقاشی را تضعيف کرد که به تقليد آشکار از مدل موجود می پرداخت، و اين به تحول نقاشی به آن چه امروز می بينيم انجاميد؛در ادبيات هم به همين صورت والت ويتمن، اميل ورهارن، ژول رومن، ماياکوفسکی و ديگران نو بودن و بدوی بودن را به هم پيوند زدند .گام های سريع صنعت و تکنولوژی هم به اين جريان دامن زد . به عنوان مثال باله ی "تقديس بهار " استراوينسکی با ديسکورد های تند و تم بدوی گرای خود در 1913 در پاريس
اجرا شد و بی درنگ به جهان فن آوری پيوست.

ادامه دارد

Monday, August 29, 2005

صدای پرنده ها بالا گرفته، پنکه سقفی بی خسته گی می چرخه و سايه ی روی سقف اش. معده ام می سوزه. توی سرم يکی داد می زنه عوضی عوضی عوضی! می گم شما ها عوض بشو نيستين، سرمو فرو می کنم توی بالش. صدای اذان مياد
...

هوا خوبه؛ يکی با عشوه در و باز می ذاره، صدای بلند نرينه گی و فحاشی مياد.
هوا خيلی خوبه؛ صدای پرنده ها و شاخه های درخت ها تر و تازه، قرص خورشيد توی آسمون...
گف:"عجب آدميه!"، گفتم اصلاً عجيب نيست وختی ما خودمون اين جوری هستيم! فک کردم ما خودمون هم عجيبيم شايد.
در بسته ست، نه هور هور گريه ی مادينه اي، نه ار ار داد و قال نرينه اي

Saturday, August 20, 2005

چقده کار دارم وای
با اين اوصاف فک نکنم بتونم کتاب و تموم کنم!
پرو لباس و خريدن سی دی هم اين وسط قوز بالا قوزه!
همينه که ميگن سحر خيز باش تا کامروا باشی


Massnamen gegen die Gewalt

Bertolt Brecht
توضيح: متن آلمانی در دست نبود ، آنچه در پی می آيد ،ترجمه ی آقای علی اصغر حدّاد است که من به خيال خودم به فارسی روان تری باز اش نوشته ام.

روزی آقای کوينر، مرد متفکّر که در تالاری برای جمعيت زيادی عليه زور سخن رانی می کرد. او که ناگهان متوجه شد که مردم از برابرش پا پس می کشند و متفرّق می شوند، برگشت و به پشت خود نگاه کرد : زور!
زور از او پرسيد :"چه می گفتی؟" کوينر جواب داد:"به نفع زور سخن رانی می کردم." بعد از آن که آقای کوينر سالن را ترک کرد ، شاگردانش که از پاسخ او متعجب بودند سراغ پای مردی اش را گرفتند.او جواب داد:"پای مردی ام برای آن نيست که همراه ستون فقرات ام در هم شکسته شود.مخصوصاً که من بايد بيشتر از زور عمر کنم" سپس آقای کوينر اين داستان را تعريف کرد:
در دوران مبارزه ی مخفی ، يک روز مزدوری به خانه ی آقای اگه آمد.آقای اگه آموخته بود بگويد نه. مزدور برگه اي از طرف فرمان روايان شهر به او نشان داد .در آن برگه نوشته شده بود که آن مزدور به هر خانه اي پا بگذارد، آن خانه متعلّق به اوست؛ هر غذايی هم طلب کند ،مال او خواهد بود و هر مردی هم پيش چشم او بييد بايد به او خدمت کند. مزدور روی صندلی نشست، دستور غذا داد،دست و روی خود را شست و پيش از خواب در حالی که رو به ديوار دراز کشيده بود پرسيد:" به من خدمت خواهی کرد؟"
آقای اگه روی او را پوشاند مگس ها را پس زد ،مراقب خواب او شد و هفت سال آزگار مانند آن روز از او فرمان برد.در اين مدّت هر چند در حق او از هيچ خدمتی فروگذار نکرد، امّا هميشه از از انجام يک کار سر باز زد که کلامی به زبان بياورد. پس از هفت سال مزدور از آن همه خوردن و خوابيدن و دستور دادن فربه شد و سرانجام روزی مرد. آقای اگه او را در همان روانداز آلوده پيچيد، کشان کشان از خانه بيرون برد ، اتاق را پاکيزه کرد ، به ديوار ها رنگ نو زد،نفسی به راحتی کشيد و جواب داد :"نه."

Friday, August 19, 2005

يه درخواست کوچولو

با من که دست می دی محکم دست بده!
اگرم نه اصلاً دست نده! باشه؟


قبلاً از همکاری شما متشکّرم

قهوه

قهوه بعد از 2 هفته! خيلی عالی بود خيلی خيلی
يه قهوه فرانسه ی بی نظير
قهوه مرکزی -خيابان کريم خان
يه سر بزنين ضرر نميکنين

داستان

نشسته ايم، من ، مامان ، دختر و پسری که قرار است شوهر اش بشود. پسر از برو بچ دانشگاه ماست . با علاقه راجع به دانشگاه حرف می زند و مرا با سؤالات پی در پی بمباران می کند . حوصله ی فکر کردن به دانشگاه و حرف زدن از آن را ندارم ولی شوق او وادار ام می کند به مخلوطی از 3 زبان مکالمه ادامه پيدا کند نگاه اش می افتد به ميز سنتور و جعبه سنتور رويش می پرسد سنتوره؟ می خندم. نگاه می کند که نمی فهمم می پرسد کی ميزنه؟ می خندم که يعنی هيچ کس دهانم را که باز می کنم که بگويم مامان می زد ولی ديگه نمی زنه او که فکر می کند من سنتور می زنم اين طور ادامه می دهد من هم يه مدّت گيتار می زدم جوابی ندارم که بدهم لبخند می زنم.... در باره ی تافل صحبت می کنيم من و مامان بيشتر تا آن دو . دختر می پرسد آلمانی چی شد؟ جواب می دهم
بحث می چرخد و می چرخد ،دانشگاه بابا ، انتقال ما به اين خانه ، آشنايی ما با خانواده ی دختر . پسر می پرسد شما ها هم سن اين؟ منظورش من و زن اش هستيم دختر جواب می دهد که يک سال بزرگ تر است مامان هم که هميشه 6 ماهه بودن ام را گوشزد می کند
البته يه کم کمتر از يک سال ، دختر می گويد بهمنی بودی نه؟ سرم را تکان می دهم که يعنی آره
پسر هم بهمنی ست. می گويد بهمنی ها همه باهوش اند! اينجا نقطه اوج داستان است . نگفتم ولی از اوّل تا اينجا دختر وضع جالبی نداشته و دليل بی حوصله گی ام در واقع همين بوده. تلفنم زنگ ميزند محمد است پيامبر نجات! توی ذهنم داستان را ادامه می دهم
داستان جالبی نيست. ما چرا آدم نمی شويم؟ چه نتيجه ی اخلاقی اي بايد بگيرم خودم هم نمی دانم - شايد فقط بتوانم بگويم زندگی با تصاوير ذهنی بس است

روشن فکر

ميخواستم چيز هايی که سر کلاس بابک احمدی راجع به موضوع روشن فکر در ذهن داشتم بنويسم ولی هرچه تلاش کردم چيزی در خاطرم نمانده بود. در اين رابطه يکی از چيز هايی که جالب به نظرم می آيد تأثير برداشت مارکسيستی(يا حتی رويم را زياد تر کنم و بگويم برداشت استالينيستی!!) سارتر از فلسفه ی هگل روی جامعه ی ايرانی ست. چرا عقايد بندا اينقدر تأثيرگذار نبوده بايد دلايل جالبی داشته باشد ديگر اين که ارتباط خرد و خشونت ،روشن فکری و حفظ فاصله از جزميت ها و تأثير گذاری اي که از روشن فکر در مسائل اجتماعی و سياسی -در کل منظورم امور همگانی ست- انتظار می رود کمی دشوار و پيچيده به نظر می آيد. مخصوصاً با تعبيری که ما در ايران از روشن فکر داريم و هميشه دنبال رد پای او در نهضت ها و مخالفت ها و انقلاب ها می گرديم . چطور فردی بايد باشد؟ آزاد از ايدئولوژی ها و خشونت های ناشی از آنها با يک قلم تيز برای انتقاد يا موجودی به اندازه ی کافی راديکال جهت به پيش بردن نهضت ها ؟!
*
نهضت هايی که هرگز از خود انتقاد نمی کنند زيرا هميشه در شرايط مبارزه به سر می برند به نظرم با اصول اساسی مدرنيته و روشن فکری به عنوان مفهومی مدرن تناقض دارند و روشن فکران معرف چنين جرياناتی نمی توانند پلی ميان ارزش های اخلاقی و خرد انتقادی باشند.
نکته ی آخر اين که داشتن قلم و کاغذ چيز بدی نيست مخصوصاً که حافظه ات مثل من خدا باشد

Thursday, August 18, 2005

شب

شب روز واقعيت جوگيری تهوع خسته گی سرم را بکوبم به ديوار
مکعب کره مغز يا خاک ارّه؟
کاش روز بود
like an apple!واقعيت اينجاست توی دستم
دلم ميخواد راه برم
راه رفتن حتی از يه کتاب خونه کتاب هم بيشتر خوش حالم می کنه
جوگير می شويم که زندگی کنيم زندگی ميکنيم که جوگير شويم
دلم ميخواد راه برم
از چيزی بيزار نيستم
انگار توی يک مکعب شيشه اي باشی
اينجا شب است . يک جای ديگری روز است مردم شديداً مشغول اند ميروند سر کار
اه از کار بدم مياد
کد می نويسند گيم مينويسند با جنتيک الگوريتم
يا در فلان لب فلان کشور خارجه فلان کار خفن احمقانه را مثل آدم های فلان فلان شده ...
يک جای ديگری روز است . مردم کلّی خوش به حالشان است. جنون شبانه ندارند لااقل
واقعيت ولی اينجاست توی اين شبی که فکر می کنم تا ابد اينجاست
ميخوام راه برم ميخوام توی جوب تف کنم ميخوام سرم رو بکوبم به ديوار
حتی موضوع به اين سادگی هم من را گيج کرده
من گنگ ام من کر ام
من توی اين مکعب گير افتاده ام و شکر ميکنم که مکعب است و کره نيست
من قدرت استدلال خودم را ميبينم که مثل مست ها افتاده توی جوب توی جوب آب است؟ يا آش؟
يا شراب گاز دار بدون الکل، قهوه ی بدون کافئين؟
جوب بيرون مکعب است،
چايی ت و بخور!
يه کتاب خونه کتاب هم خوش حالم نميکنه و اين فاجعه ست! به من بگو چی کار کنم
يکم شراب تفی از توی جوب برام مياری؟
شکر که مکعب است
و کره نيست
و گر نه سرگيجه هم داشتم
ميگه اسم شرکته بکر ه!
ميافتمvirgin ميگم چه اسم مسخره اي من ياده
حالا چه عيبی داره باکره نباشه؟ آخه اسم شرکت کامپيوتری رو هم می زارن بکر؟
بريم کوه طبيعت بکر
ميخوام راه برم
ميشه منو اخراج کنين لطفاً
تو رو خدا به اين پيشنهاد های نسبتاً احمقانه گوش کنيد البته اگه مثل من کر نيستين
برو تو خيابون داد بزن
برو رو پشت بوم
ميگم اگه اينقد انرژی داشتم که مسئله حل بود لااقل تا صبح فردا که باز خورشيد گول ام بزنه
به بهار گفتم به خورشيد سلام من و برسونه

ميخوام راه برم فقط
فکر؟
فکر کردن بازيه
نوشتن جاه طلبی
بالاخره خورشيد در مياد
نياوردی پس، چی شد؟
تفش کم بود! آها! باشه

از بچه گی م چيزی يادم نمياد
چمن ها بلند بودن
ساختمون ها هم
برف ميومد

راستی چرا فضای بين ما بعد اين همه سال هنوز هم سنگينه؟
من يادم نرفته يا تو؟

چيزی يادم نمياد شکنجه ام نکن
گفتم که يادم نمياد
ميخوام راه برم
ميخوام راه برم
ميشه منو اخراج کنيم که برم راه برم؟

سرفه

ميگه و با پرسش نگاهم می کنه "باز سيگار کشيدی؟" ميگم و سرفه می کنم "نه!" ميگه و لبخند مرموزی ميزنه "راس می گی؟" ميگم و به خودم شک می کنم " آره به خدا!" به خودم شک ميکنم ، دلم قهوه می خواد و البته سيگار! ببينم خواستنش هم باعث سرفه ميشه؟

رنج

غذاخوردن رنج است، حركت كردن رنج است، فكر كردن رنج است، نفس كشيدن رنج است، زندگي رنج است، متولد شدن رنج است...

Monday, August 15, 2005

حساسيت های من

متوجه شدم که حساسيت فقط توی روابط رمانتيک و شبهه رمانتيک نيست که به وجود مياد لااقل در مورد من چيزی که بيشترين حساسيت رو در روابط انسانی و اجتماعی ايجاد می کنه اينه که از ظرفيت های اون روابط به درستی استفاده نشه، دقيق تر اين که واقعيت مورد بحث با تصوير محتملش در ذهن من تفاوت زيادی داشته باشه. به نظر اين حساسيتی منطقی مياد ولی واقعاً آزاردهنده است چون جايی برای ابراز نداره حتی شايد امکان درکش برای خيلی ها وجود نداشته باشه به هر حال نمی تونم واقعيت وجود اختلاف های ساختاری بين خودم و ديگران رو انکار کنم گرچه خيلی دلم ميخواست می تونستم. کاری ش نمی شه کرد ، آش کشک خاله ست! ميگن وقتی نمی شه واقعيت رو تغيير داد بهتر بهش خوش بين باشی، نمی دونم اين جمله تا چه حد درسته، ولی چيزی که برام مسلّمه اينه که اين جمله از اين واقعيت آش کشکی ناشی می شه که آدم -حتی بعد از مرگش- بايد رابطه اي با اين واقعيات داشته باشه حتی می تونم ادعا کنم که تعريف آدم با ارتباطش با واقعيت اطرافشه که ممکن می شه؛حالا اين رابطه می تونه قبول واقعيت باشه می تونه يه جورحل شدن در واقعيت باشه می تونه انکار اون از طريق انتقاد از اون باشه ، شايد حتی واقعيت گريزی و عناد با واقعيت رو بشه از اين انکار تو'ام با انتقاد جدا کرد؛ به هر منظورم اينه که بی واقعيتی ممکن نيست و به اشکال مختلف در رابطه اي خصمانه با اون بروز پيدا می کنه . شخصاً فکر می کنم انتقاد بهتر از عناد باشه

امروز خيلی خسته شدم ، بعد اون همه دونده گی کلّی توی ذوقم خورد ، ولی عيبی نداره پيش مياد نهضت سرما خورده گی همچنان ادامه داره! از ديروز دقيقاً بعد از يک تلاش مذبوحانه جهت سر در آوردن از يک متن فينگيليش حس کاملاً مزخرفی بهم دست داده که حتی دليلش رو هم نمی دونم .
بگذريم ، به اين نتيجه رسيدم که همه ی اين آدم هايی که می بينم دارن ميگندن ... البته اون قدرا هم مطمئن نيستم، شايد هم من باز اشتباه می کنم
اوّلين راه بهترين راه نيست ، مخصوصاً توی فکر کردن که درستی شرط ذاتيه منظورم اينه که وقتی فکر می کنيم اصولاً پيش فرض اينه که درست فکر می کنيم و هيچ کس خودش رو با افکاری مشغول نمی کنه که نادرستی شون براش اثبات شده باشه! ساده ترين راه هم بهترين راه نيست ، ساده ترين راه معمولاً پاک کردن صورت مسئله است؛ البته راه های ساده ی ديگه اي هم هست مثلاً اين که مسئله رو اون قدر بغرنج کنی که ديگه حلش بی معنی به نظر بياد اين احساس مزخرف بی پدر مادر داره خفه ام می کنه ... نمی دونم چی دارم می گم و چی ميخوام بگم (شايد بگی که هميشه همين جور اي! بی راه هم نمی گی البته) به هر حال ، شايد من همه ی تلاش ام رو کردم که جلوی اين 2 تا اشتباه مهلک رو بگيرم و تلاش بيشتر به برداشت های اشتباه ديگه اي منجر بشه که باکی نيست، نمی دونم اصلاً چرا همچين حسی دارم


loque`le

از سخن عاشق - رولان بارت - ترجمه ی پيام يزدانجو

هومبولت آزادی نشانه را پرگويی مينآمد.من باطناً پرگوی ام ،چون من نمی توانم عنان سخن خود را به دست گيرم:نشانه ها به مهره هايی"آزادگرد" بدل می شوند.اگر می توانستم نشانه را محدود و مقيد کنم، تسليم قانون اش کنم، می توانستم سرانجام آرامشی پيدا کنم.اگر فقط می شد آن را، مثل دست و پای خودمان ، توی گچ بگيريم! امّا من نمی توانم از فکر کردن، از حرف زدن، دست بردارم : هيچ کارگردانی نيست که در اين فيلم درونی که من از خود می سازم مداخله کرده، با صدای بلند به کسی دستور دهد: کات! پرگويی نوعی مصيبت اختصاصاً انسانی ست : من مجنون زبان ام: هيچ کس به من گوش نمی کند، هيچ کس نگاه ام نمی کند ، امّا من به حرف زدن ادامه می دهم، ساز خود را می زنم

Sunday, August 14, 2005

آزادي

بر خلاف سينه ما كه مالامال شوق آزادي است، ذهن و سنت فلسفي ما فاقد تئوريهاي مستحكم براي تحقق آن است. در اين باره صرف كلمه فقدان، حق مطلب را ادا نمي كند چه، در سنت انديشه ما عناصري وجود دارند كه به واقع سم قاتل تحقق آزادي است. اين تمايلات شديد عاطفي و امكانات تئوريك ما، به وجود آورنده گرايشي است كه من نام آن را تصورات رمانتيك از آزادي مي گذارم. در صد سال گذشته هيچ كلمه اي به اين قدر روح نواز و رويا انگيز نبوده است. به نظر مي رسد كه تلاش در جهت طرح بحث هاي تئوريك در قبال آزادي و امكان هايش در جامعه ما بهترين پادزهر براي اين رمانتيسم بد فرجام باشد. از روشنفكران معاصر مي توان شكايت كرد كه به جاي تجزيه و تحليل آزادي و شرايط تحقق آن بيشتر به چكامه سرايي در ستايش آزادي و بزرگداشت شهداي آن قلم فرسايي شده است. به عنوان مثال ميرزاده عشقي، شهيد راه آزادي خود از خشونت طلبان بوده است. در اين جا بايد اين سوال را مطرح نمود كه آيا همين غلبه تصورات رمانتيك در قبال آزادي در فرهنگ معاصر ما ناشي از وجود سد هاي بزرگ در سنت انديشه ما نيست كه موجب امتناع از طرح بحث هاي تئوريك در قبال آن مي­شود. آينده فلسفه سياسي در اين مرزوبوم جواب اين سوال را خواهد داد.

It wasn't ME,belive me ,It wasn't ME! ; )

Friday, August 12, 2005

اميد

گفت اميد ...

گفتم اميد؟

گفت آره مي دوني يعني چه؟

گفتم اميد براي يه آدم تشنه آبه، براي يه آدم گرسنه غذاس و براي يه آدم تنها، هه، عشقه و براي من اميد معنا نداره ...

Friday, August 05, 2005

Bach effect

بدجوری باخ را دوست داريم اين قدر که به فکر افتاديم شايعه اي بسازيم مبنی بر اين که اين متسارت افکت اي که می گويند در واقع باخ افکت بوده! مثال اش هم خود خر مان هستيم لابد که آی کيلو مان از خدا رسيده به اي برابر لگاريتم خدا در مبنای سه و خورده اي ضرب در خدای به اضافه پنجاه و هفت هزارم از وختی که عاشق آقای باخ شديم

مات - ديوونه

يکی پرسيد هنوز مات انتخاباتی؟ جواب دادم نه .
الان ميخوام جوابم رو کامل کنم
سعی کن بفهمی که برشت چه ديوونه کننده ايه

زمانی نا مناسب برای شعر
- Bertolt Brecht


می دانم تنها انسان خوش بخت
محبوب است؛ مردم با اشتياق
صدای اش را گوش می دهند.چهره اش زيبا ست

در حياط ،درخت خميده
به زمين نا مرغوب اشاره می کند
امّا رهگذران به آن دشنام می دهند - و حق دارند.
من قايق های سبز و بادبان های رنگين را
در دريااچه نمی بينم. از همه اين چشم انداز ها
تنها تور عظيم ماهی گير نظرم را جلب ميکند

چرا از زن خدمتکاری حرف می زنم
که ميانسال است و خميده راه می رود؟
در حالی که سينه ی دوشيزگان جوان
هنوز چون گذشته گرم است؟
در درون من دو چيز با هم در جدال است
يکی شادی از ديدن درخت سيبی که شکوفه کرده است
و ديگری احساس وحشت از سخن رانی های اين مردک رنگرز
و تنها واقعيت دوم
مرا به سوی ميز تحرير می کشاند


يه سوال اساسی

آدم ها سه دسته اند ، لکاته ،رجّاله و پيرمرد شندرپندری
ببينم اين خوشگله جزو کدوم دسته ست؟

اين برشت حسابی روی اعصاب ماست
مخصوصاً از نوع شاعر اش
ديوانه مان کرده
از کتاب خانه اصل اش را گرفتيم بخوانيم
مگر وقت شد؟ مهلت اش تمام شد پس اش داديم
حالا ما مانده ايم و برشت شاعر آقای عبدالّلهی
و البته کمی عذاب وجدان نا قابل

روشن فکری و روشن شدن ما


چی شد که روشن شديم؟ دوستی در وبلاگی نوشت و ما روشن شديم که آدم روشن فکری هستيم يا حدأقل دوست داريم روشن فکر باشيم گفته بودند که روشن فکری چيز مزخرفی ست . دوستمان چيزی راجع به مزخرف بودنش نگفته و اين قسمت قضيه چيستی مان مانده توی مه

دلايل سکوت

گاهی وقت ها اين قدر خسته ايم که هر اندازه که موضوع سخن مهم باشد نميتواند سبب تحمل رنج سخن گفتن شود
گاهی طرف سخن بی اندازه بی اهميت است
و گاهی خود سخن

سخن مهمّی ست امّا سکوت ميکنم
هرچه تلاش ميکنم که گوش های مهمّی باشند برايم نميشوند
تبديل شده ام به يک گوش بزرگ مثل سياه چاله می بلعم سنگين تر ميشوم گوش تر ميشوم
برای نشنيدنتان

امّا از خسته گی شنيدن و نشنيدن تان و گفتن و نگفتن ام ،
فکر ميکنم بايد 17 ساعت ديگر بخوابم

Sunday, June 26, 2005

president Ahmadinejad!

احمدي‌‏نژاد با بيان اين مطلب كه «ترديد ندارم كه تمام ملت ايران امروز خوشحال هستند»، گفت: «البته اين خوشحالي نه به‌‏خاطر انتخاب يك فرد، بلكه به خاطر اين است كه باز هم عظمت اين ملت به جهان نشان داده شد و ثابت شد كه ملت ايران، ملتي بزرگ و تاريخ‌‏ساز است.»

احمدي‌‏نژاد در پايان اين ديدار كه تعداد بسياري از خبرنگاران در آن حضور داشتند، خطاب به خبرنگاران گفت: «دائم مي‌‏گويند خبرنگاران آزادي ندارند، اما شما الآن نيم ساعت است كه رئيس دو قوه كشور را مشغول كرده‌‏ايد.»
وي همچنين در پاسخ به اصرار يكي از خبرنگاران براي پاسخ‌‏دادن به پرسش‌‏ها گفت: «شما بيكاريد! ما كه بيكار نيستيم كه دائم حرف بزنيم.»

اینه

Friday, June 24, 2005

انتخابات 4

برای شرکت در انتخابات همراه داشتن شناسنامه الزامی ست. جالب این جاست که بر خلاف روال معمول الزامی به عکس دار بودن آن یا همراه داشتن کارت شناسایی معتبر علاوه بر شناسنامه جهت تطبیق عکس وجود ندارد

Monday, June 20, 2005

thinking organized improved!

ايستاد در مرکز جهان
اينجا مرکز جهان است
ايستاد
و فاتحانه
...

Sunday, June 19, 2005

moon in my cup! is it mine?

Saturday, June 18, 2005

entekhaabaat - ajab!

Wednesday, June 15, 2005

thinking organized!

ايستاد در مرکز جهان
اينجا مرکز جهان است
ايستاد و گوزيد

شرمنده! ولی به من ربطی نداره

انتخابات 3

شنيع
وقيح
مهوّع

کثيف
باهوش

انتخابات 2

کيست که بتواند آتش بر کف دست نهد و با ياد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند
يا تيغ تيز گرسنگی را با ياد سفره های رنگارنگ کند کند
يا برهنه در برف دی ماه فرو غلتد و به آفتاب تموز بينديشد
نه هيچ کس چنان خطری را به چنان خاطره اي تاب نياورد
از آن که خيال خوبی ها درمان بدی ها نيست
بلکه صد چندان بر زشتی آن ها می افزايد

Monday, June 13, 2005

انتقاد

بهم گفتن که مثل يکی می نويسم .... بهم گفتن که زشت می نويسم
بهم گفتن سعی می کردم مثل شاملو شعر بگم
چی بگم والا لابد راست ميگن

موومان سوم

آن وقت باران گرفت و من ديگر تاب نخوردم .روی حوض پر از موج های گرد و کوچولو بود و ماهی ها بالا می جهيدند که حباب باران را ببلعند. گفت:" احساس ميکنم اين باران برای من می بارد ." و از گوشه ی چشم چنان نگاهم کرد که ناچار شدم دوباره بگويم :" آلبالو. " گفت :" تو هم به خاطر من اين همه قشنگ شده اي." گفتم : " من که کاری نکرده ام. نه آرايش، نه چيزی. فقط حمام رفته ام." گفت: "تو هميشه می روی حمام ؟" گفتم :"اذيتم نکن." رفتيم توی ساختمان. دم پلّه ها دستم را گرفت. و من صدای تند قلبش را از توی دست هايش می شنيدم. بعد رفتيم بالا. اتاق بالا پشت دری های سفيد داشت. همه را کنار زدم که بتوانيم باران را تماشا کنيم. گفت :" درخت ها هم به خاطر من جوانه زده اند." و با سر انگشت، چند تار موی روی پيشانی اش را کنار زد و با صدای لرزان گفت :"ولی نمی دانم من برای چی زنده ام."

سمفونی مردگان
عباس معروفی

Monday, June 06, 2005

انتخابات

خيابون به شکنجه اي ممتد تبديل شده
يکی زنگ زده ميگه به رفسنجانی رأی بدين
ميخندم ميخندم ميخندم
تابلو تبليغاتی بزرگ ميگه "سلام دکتر!"
ميخندم ميخندم ميخندم
راه رفتن تو اين خيابون ها حالی داشت
ولی به شکنجه اي ممتد تبديل شده

Wednesday, May 11, 2005

رنگ از رخ فردا پريد
اميدی ماسيد
انسانی در خواب مرد
و آن چه مانده گاو است و زمين و ارسطو
...
1381

ماننده ی بارانی
مثل فواره ام
هميشه خلاف جهت حرکت کرده ام
طبيعتی و انسان ام
مرا به وجد می آوری
سرشارم ميکنی

در جستجوی تحول تغييرت دادم
ولی تو باز به راه خودت رفتی



باران هميشه خيابان را خيس می کند
هر فواره ی بلندی حوض کوچکش را

1382.5.6

Tuesday, May 10, 2005

1

نمای مسطح يک گربه نسبتاً چاق روی ذوزنقه قهوه اي بدرنگ - گربه روی مبل چرکی که سابقاً شکلاتی بوده لم داده ، تصوير از بالا - دختر درون قاب آلمينيومی چشم هايش ميدرخشد سرش را ميچرچاند به سمت داخل چيزی شبيه ضعف يا شايد نه، ايده اي خستگی آور به او هجوم می آورد مينشيند روی لبه پنجره شروع ميکند به حرف زدن
:
to be continued

Sunday, May 08, 2005

روز مزخرفی بود ، خواندن 60 صفحه از کتابی مزخرف کار سختی نيست... من آدم تنبلی هستم من کارهای سخت انجام نمی دهم امروز هم تمرين ويولن از قلم افتاد شايد هم قلم از تمرين ويولن . ماری اينجاست روی تخت خوابيده شبيه مرده های کارتون های کودکی- ببينم توکارتون هم مگه کسی ميميره؟ - موهايش رها روی ملحفه ی گلدار همرنگ بلوزش رنگی که کودکی ها فکر ميکردم فيروزه اي نيست بعد ها معلوم شد که هست! من اينجا بی تابی ميکنم ، بی تايی ميکنم آهنگ هايی گوش ميکنم که نبايد ، "شکلات يادت نره!" ماری اينجاست ، خوابيده مثل مرده دختر زيبايی ست ، مامان که برای شام صدايمان کرد گفتم تو برو من نميخورم فقط بر که ميگردی هيچی نگو با من حرف نزن! بد نگاهم کرد گفتم ميخوام کتاب بخونم دست هايش را گرفتم و گفتم ببخشيد ولی نميخوام مودم عوض شه! با خودم گفتم تو خيلی خوبی هر مودی رو ميتونی عوض کنی! ولی در واقع با او بودم هنوز هم بد نگاه ميکرد گفتم جدّی ميگم خيلی باهات حال ميکنم خيلی, هواسم نبود که جمله قبل را نشنيده هواسم نبود که جمله قبل را سانسور کرده بودم به سقف نگاه کرد گفت بريم زير چارچوب در رفتيم گفت حالا ادامه بده خنده ام گرفت خنديديم تکرار کردم جدّی ميگم باور کن گفت اينجا امنه! خنديدم دست هايش را رها کردم که برود شام بخورد من نشستم پشت ميز او رفت شام بخورد من بی تابی کردم بی تايی کردم جدّی گفته بودم دوستش داشتم سرم را کردم توی کتاب

-----------------------------------------
چند ساعت قبل تر

با ماری داريم چايی ميخوريم چه شب نوستالژيکی ست امشب شکلات نارگيلی روی ميز است چشم هايم ميسوزد سرم درد ميکند شايد خسته ام حرف ميزنيم از دانشگاه حرف ميزند از پروژه از تنهايی ولی شوخی ميکند ياد کودکی ها می افتم ، پرت ميشوم پايين چه وسوسه اي دارد من چای را سرد می کنم يعنی نميخورم تا سرد شود ميگويم ميدونی دمای چايی من موقع خوردن هميشه از همه پايين تره! چشم هايم هنوز ميسوزد چه وسوسه اي دارد چه لذّتی دارد پرت شدن پايين افتادن از 22 طبقه سرت قبل ازين که درد کند ميترکد چشم هايم ميسوزد حرف ميزنيم ماری اينجاست که با هم حرف بزنيم سرم درد ميکند شايد خيلی خسته تر از خودم هستم به اندازه تمام رأس های مؤلفه ی همبندی خودم خسته ام ....ميشود چقدر خستگی ؟

--------------------------------------
بروم بخوابم ، شب خوش

Saturday, May 07, 2005

گفتم خط خطی ام ياد نقاشی افتادم شايد چون به طرز احمقانه اي خط خطی ها ی خود را نقاشی
ميدانم گفتم احساس تناقض ميکنم گفتم نرو گفتم گوشی رو نذار گفتم خط خطی ام فکر کردم چه قدر
اين خط ها مهم اند ..... سکوت کردم چشم هايم را بستم جلوی چشم های بسته ام خط ها رژه می
رفتند ، سايه هاشان توی کلّه ی پوکم با انحنا ی ظريفی پيچيدند ، رفتند و آمدند اين قدر
ظريف که دلم خواست با انگشت لمسشان کنم ، تقليدشان کنم ..... گفتم خط خطی ام خط خطی
بودم گفت خوب ميشی گفتم خرم نکن گفت برو نظريه بخون فصل شيش رو تموم کن ده و نيم بهت
زنگ ميزنم فکر کردم خيليا ميگن خوب ميشی بنا به تواتر احتمالش هست خنديدم ياد احتمال خدا
بودن محمد افتادم ، خدا ، بنده ، من ، من هم چيز ها يادم می ماند حتی چيز های نچندان مهم
سکوت کردم سکوت کرد يک خط توی سرم جيغ کشيد ، خط تلفن هم جيغ کشيد شارژ گوشی داشت
ته می کشيد من سيگار می کشيدم گلويم می سوخت همه چيز شروع کرده بود به کشيده شدن
شايد ميخواستند اين قدر سکوت را بکشند که پاره شود صدايم را صاف کردم ، پاره شد سکوت و صدا
هر دو .... خط هنوز جيغ ميکشيد خودش را ميزد به جمجمه ام به خط گفتم خفه شو با صدا ی اتو
کشيده گفتم باشه ، ديگه کاری نداری؟ به شوخی گفت از اوّلش هم کاری نداشتم گفتم پس تا ده
و نيم گفت خدافظ گفتم خدافظ و قطع کردم جيغ تلفن خفه شد خط هنوز جيغ ميکشيد گوفتم خفه
شو خفه شو خفه شو لطفاً گفت خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو لطفاً مامان هم امروز گفته
بود پس چرا نمی ميری جواب داده بودم می ترسم خفه شو مامان خفه شو لطفاً ... خط جيغ جيغ
می کرد من گوش نمی کردم نمی شنيدم به حرف هايم راجع به شعر فکر کردم به خط فکر کردم که
آمده بود مغز ام را نصف کرده بود حالا هم داشت جيغ می کشيد گفته بودم نمی تونم اين تناقض رو
حل کنم نميتونی اين تناقض رو حل کنی گفته بودم تو نمی فهمی گفته بودم خط خطی ام
خسته بودم دود سيگار خانه را برداشته بود خط خطی مغز مرا بايد نظريه می خواندم مغز و سيگار
و چراغ ها را خاموش کردم

----------------------------------------------------------

با پژمان و با پری سا چت کردم موسيقی گوش دادم ، بهار زنگ زد به بهار گفتم که خط خطی ام فقط به
خاطر شعر ... گفت که نظريه بخوانم گفتم چشم .... به آيدا زنگ زدم آزاده گوشی را برداشت به آيدا
گفتم که چند چيز را به بهار و خودم ميل بزند راجع به نظريه حرف زديم به آيدا گفتم با بهار نرفتم
نمايشگاه گفت چرا گفتم که حوصله نداشتم بهار گفت 10:30 زنگ ميزند و اگر درس ها را نخوانده
باشم اتفاق های بدی می افتاد 4شنبه چکاد است .... بايد برای زندگی برنامه داشت اين هم از آن حرف
ها است نميدانم چه مرگم است همه چيز خوب است غير از من .... همه چيز همه چيز من از کجا
بدانم چقدر خوب است که تنها نيستم تواتر چيز خوبی است پری سا گفت به مخاطب اهميت ميدی؟ گفتم
نه ولی شايد هم بدم به هر حال تواتر چيز خوبی ست مخصوصاً وقتی چيز های خوب تکرار شوند
بهار 10:30 زنگ می زند من درس دارم من خيلی کار دارم بايد برای زندگی برنامه داشت



Tuesday, May 03, 2005

بارون فجيعی ميآد به عبارتی سگ و گربه! :دی
هاه هاه چه حالی ميده! بوی خاک و بارون گربه سگی .... مخصوصا امروز که اوج زندگی سگی بود! ولی خوب خوشحالم چون به نتايج خوبی رسيدم... شايد بهانه اي باشه واسه ادامه دادن نميدونم ، ميخواستم يه کم فحش بدم دلم خنک شه .... ولی الان نيازی
بهش حس نميکنم! پس فحش نميدم! :دی
ساعت 5 بايد برم کلاس ويولن راستش حوصلش رو ندارم ولی حيف که بفهمی نفهمی يه کم تمرين کردم! پس مي رم :دی
بارون بند اومده ، وراجی من هم
;)

Monday, May 02, 2005

سحر به بانگ زحمت و جنون
ز خواب چشم باز ميکنم
کنار تخت چاشت حاضر است
- بيات وهن و مغز خر-
به عادت هميشه دست سوی آن دراز ميکنم
تمام روز را پکر
به کار هضم چاشتی چنين غروب ميکنم
شب از شگفت اين که فکر
باز
روشن است
به کور چشمی ی حسود لمس چوب ميکنم

شاملو
--------------------------
شايد اين نشان تبحر تئوريک ماست که با وجود استيصال عميق در ساختار توهين آميز و احمقانه ی زندگی ميتوانيم در انديشه يا خيال خويش ازين وضع رهايی پيدا کنيم


Thursday, April 28, 2005

با قلم مو های جديدم نقاشی کردم چند تا درخت
درخت جهل معصيت بار نياکان است
چند تا کاج چند تا سرو با جوهر قرمز با جوهر مشکی
يه خورشيد کشيدم
با جوهر قرمز با جوهر مشکی
رنگ آفتاب توی نقاشی دويد
قرمز و مشکی

آفتاب
مفهوم بی دريغ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتابگونه اي
آنان را
اين گونه
دل
فريفته بودند

نصف صفحه هنوز سفيده
ديگه نميتونم چيزی بکشم
بعد ازين هرچی بکشم نقاشی و خراب کردم
به ماری ميگم "فک کنم اگه ادامه بدم بهش تر ميزنم!" سرشو تکون ميده و تأييدم ميکنه

تو دلم ميگم اين مال تو چون با قلم مو ها خيلی حال کردم و بساط ام رو جمع ميکنم
قلم مو ها رو که ميگيرم زير آب جوهر قرمز و مشکی ميريزه توی کاسه دست شويی ميريزه ميچرخه ، ميپيچه و فرو ميره
من درد در رگانم ، حسرت در استخوانم ، چيزی نظير آتش در جانم پيچيد ... حس کردم
دهنم مزه ی جوهر ميده
سر تا سر وجود مرا گويی چيزی به هم فشرد تا قطره اي به تفتگی خورشيد جوشيد از دو چشمم
دستم رو بردم طرف چشمم قطره اي به تفتگی جوهر مشکی جوشيد از چشمم .... از تلخی تمامی
دريا ها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم


Friday, April 22, 2005

24 april

روی يک کاغذ کاهی نه چندان ارزون که کمی به آبی کدر ميزنه نوشته :" نژاد کشی ارمنيان در آغاز قرن 20 ام ،جنايات
نازيسم در نيمه قرن ، کشتار مردمان تونسی در روندا ، مسلمانان بوسنی در قلب اروپا و جنايات اسرايل عليه ملت
مظلوم فلسطين نمونه هايی چند از جنايات بشری و حاکی از برتری طلبی و قساوت سردمدارن برخی حکومت ها است ...." کاغذ رو چند تا تا ميکنم و ميذارم توی جيب مانتوم. يادم ميآد که هر سال همين کارو ميکنم ، خنده م ميگيره ..."من محکوم ميکنم ! من نژاد کشی رو محکوم ميکنم ولی نه .... کشتن رو محکوم ميکنم .... ولی محکوم کردن چه فايده اي داره؟ تو دنيايی که هر روزش همين بساطه چی رو محکوم ميکنم و چرا؟ " همين جور راه ميرم و فک ميکنم که چی رو کی بايد محکوم کنه يا نکنه ...
اون ور خيابون همسايه ها رو ميبينم ، دستم و ميبرم بالا که يعنی سلام و ميگم :"بارو" بعد به هم لبخند ميزنيم همگی به هم لبخند ميزنيم
ادامه ميدم :" کشتن بده چه نسل رو چه فرد رو چه روح رو چه جسم رو ... ، جنگ بده چه صليبيش چه غير صليبيش
چه ترک ها ارمنيها رو بکشن چه من تو رو چه تو من و .... " به خودم ميگم بسّه خفه شو لطفاً و ميرم از سوپر
محل شير بگيرم

http://www.24april1915.com

mikhaastam begam ....
mikhaastam begam .....
tamaam e in modat mikhaastam begam ...
fek konam fahmidi ke mikhaastam begam
mikhaastam begam ....
mikhaastam begam hamishe tahsinet mikardam
mikhaastam begam mano bebakhsh
na ino nemikhaastam begam
vali motmaennam ye chizi mikhaastam begam!

اتوبان...سردرد...حواستو جمع کن ...اين چه وضعه رانندگيه؟!...چشمامو می بندم موتی...حالم بهم می خوره از ترافيک مخصوصاً تو اتوبان...کاش خودت رانندگی می کردی....تبليغات.....تابلو....."دو ديدگاه يک انتخاب"...تهوع....اجنرال....۱۲.۵.....کلاس acm....پوروطن...بد شلوغه امشب....هر چی می ری تموم نمی شه...کو ...تبليغ تفال و ميگم...اينم که اجنراله........"دو ديدگاه يک انتخاب"...تابلو....تبليغات...ماشين...جاده چالوس رو وا کردن؟....نمی دونم...فک کنم....اينقد فک نکن!...تو خيلی فک می کنی...جاش درس بخون....مهندس بهت نمياد مهندس شی....سردرد...چراغا اذيتم ميکنن...کجايی تفال...کلمبس....تخم مرغه؟؟؟....چرا؟....اخه شبيه شون نيسی!...اونايی که من ديدم..........."دو ديدگاه يک انتخاب"...تابلو....۲۰۶ ...من البالويشو دوس دارم ....اين نقره اييه...تفالم نيس...اون دختره ديوونه بود ...نه موتی؟!...از ماشين کناری صدای موزيک مياد...کاش جای اونا بودم........."دو ديدگاه يک انتخاب"...چند ساله؟....اه از ۷۹ يا ۸۰ ....غصه داره توش...خب هر کسی يه جوريه....من و چه به هسه...چشمامو می بندم...حواسم هست که نميرم؟...نميريم؟؟...سعيد خوابه؟؟....نه ولی من خيلی وخته خوابم...مهتدس....مگه می شه....من نمی خوام قده تو جوون باشم....اصلاً چرا؟؟؟.....تفال؟! ...کجايی...کنار تو....هميشه همين جا می مونم....تبليغات...چراغ...ماشين....آدم....خونه....خوبيش اينه که وقتی چت می کنی نق نق صدا نمی کنه....سرمو برمی گردونم ...می خوام تو چش چراغه نيگا کنم...حواسم هست نميريم؟؟؟!....

¤ نوشته شده در ساعت 4:3 توسط سارا

جمعه، 9 مرداد، 1383


Thursday, April 21, 2005

na na na
na na na
na na na
na an na
na na an
na na na
na an na
na na na
na na na

سلام سلامتی مياره....سلام....داشتم راجع به دريا فک می کردم ...ياد ماهی افتادم ...بعد هم ياد ماهی گير....ياد چند صد کيلومتر اون ور تر .....من از دريا بدم مياد...تو چی ماهی گير؟!!!........ماهی........

می چرخه.....گردابه؟!! ....يا ....طوفان؟!!....پرواز می کنم يا شنا؟؟!.....پره های قايق موتوريه....آره....سلام.....سلام سلامتی مياره....ماهی غذای سلامتی....

به طرف دريا.....ماهی غذای سلامتی.....کدوم؟!....ماهی؟!.....آره بدجوری.....اونم شب ۱۴ ....به اين زودی گذشت؟!!!.....می گم سلام....بلکی سلامتی بياره......همونی که ژاپنی ها ...آره....کدوم؟!!!.....همون که سلامتی مياره.....برا ژاپنی ها ....واسه ما....همون سلام بسه....کممون بود اسلامم ميذاريم روش....خدا بزرگه....ولی ...به من چی می رسه از ين بزرگيش...می ترسی؟!!....خب بترس....همون قد که بخوای....آره....شايد....می گفتن ژاپنيا با اراده ن!....

سلام....می چرخه....موتور قايق.....يه قايق ديگه هم هست.....اما موتور نه....خدا بزرگه...سلام.....موتور هست.......ماهی نيست.....خدا هست....سلام خدا چه طوری؟!!!....سلامتی؟ <ماهی>من که خوبم ....دارم ميام اونجا......ببين تورمم پره پر سلامتی....سلام....

چند سالش بود ؟!!!....شايد۱۵ ...شايد۱۴ ....تو دريا که آدم پير نمی شه....می ميره.....مث يه نقطه ی قرمز مث يه ضبدر قرمز....مث يه ماهی قرمز.....

سلام....ديدی سلام سلامتی مياره...بهار گل و شکوفه.....خاک اينجا ...شوره.....شکوفه ها شوره ....زدن......سلام شکوفه....سلام خدا....سلام بچه....غذای ماهی شدی به سلامتی؟!!!

¤ نوشته شده در ساعت 3:47 توسط سارا

شنبه، 10 مرداد، 1383

به شدت احساس بدی دارم

شاید یا جور دلتنگیه... نمی دونم

نه می تونم بنویسم

نه لای کتابیو وا کنم محض پر کردن خالی زندگی،

کامپیوترم هم از صبح روشنه...

اما من خاموشم...می بینی؟!

نمی دونم این چه حسیه....آه ...آره؟!

نه بابا...بی خیال....بازی هم ندارم .....مافیا ...خوشم نمیاد.......اه

حیف که دیره...وگرنه ویولن تمرين می کردم....از صبح کارم شده همین....

از بی حوصلگی....

باهار می گه...خب ..این که بد نیست ...آره؟!...نه بابا ...بی خیال....

خوبیه اینجا نوشتن ...می دونی؟!...چیه؟!!....آره؟؟!...

این که...می تونی ...ول کنی....آره؟! ...بی خیال....جمله رو...ادبیات و ...

سبک و ...هر آشغال دیگه رو....

نه...بازیی ....نه کلمه ای....نه مافیا....

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه......

بی خیال....باغ شم که چی....

هی تو.... بگو....زیبا ترین حرفت را .....بگو....خجالت نکش....

شکنجه ی پنهان سکوتت ...را...آشکاره کن....و هراس مدار

....آره؟!...بی خیال...ازین که بگویند...ترانه ای بیهوده می خوانید....

......

حتا ...بگذار خورشید هم....برنیاید...به خاطر فردای ما ....اگر...

بر ماش...منتی ست.....آره....بذا اونم ...بره به همون درکی...که ماه....

¤ نوشته شده در ساعت 2:27 توسط سارا

يكشنبه، 11 مرداد، 1383