Saturday, August 26, 2006

مکالمه

این چه سرنوشت احمقانه ای ست؟
این ، چه-سرنوشت-احمقانه ای است

Friday, August 25, 2006

ذهن هنرمند - بخش نخست

در مورد ذهن هنرمند و دو جنسی بودن اش بلند فکر می کردم*. بد نیست با روال منطقی تری این جا نقل اش کنم.

با وجود ریشه ی ادبی این مسئله، این جا با مطرح کردن چهار مسئله ی ذهنی** از موسیقی شروع می کنم:

مسئله ی ذهنی 1: تا کنون فقط مرد ها آهنگ می ساخته اند. به همین دلیل استقزار درک و دریافت مردانه از زبان موسیقی امری مسلم تلقی شده. بنابرین دور از ذهن نیست که تصور کنیم اگر از آغاز آهنگسازی به زنان واگذار می شد شکل کلی موسیقی متفاوت می بود.

مسئله ی ذهنی 2: تفاوت احتمالی دو جنس در زبان هنری مورد استفاده ( در ادبیات به عنوان نمونه ی بارز ) اما موسیقی زبان روزمره ی مردانه یا زنانه ندارد. موسیقی یک زبان انسانی و فراتر از مرز های جنسیت است. تنها اپرا ها و موسیقی های مناسبتی می توانند اندکی خود را در این چارچوب ها قرار دهند.

مسئله ی ذهنی 3: موسیقی مردانه : ژوسکن کبیر با میراث بسیار جسورانه ی خود که از انگشت گذاری های ابتکاری به دست آمده بود و تاکید های سرسختانه اش. باخ حیرت انگیز و معجزه گر با گرایش های ساختاری باورنکردنی اش به تجرید. فانی هنزل با قدرت فرامردانه اش در "پیشروی های مداوم" به کمک مدولاسیون ها و واریاسیون ها. موسیقی زنانه : چگونه می توان بدون جریان نرم و ملایم آبشار های آهنگین فرانتس شوبرت زندگی کرد؟ پالسترینای شگفت انگیز، که هیچ کس نتوانست هم پایه ی او "من" خود را در دل "بیان احوال" موتت هایش پنهان کند! فقط زنی به نام کلود دبوسی موفق شد نوای چنان احساسی را به ترنم در آورد.

مسئله ی ذهنی 4: توصیف های رمانتیک تاثیر و تاثر و وابستگی زن و مرد را قلم می گیرم.آهنگساز هنگام آهنگسازی 30% ،(؟) از وجودش خصوصیات جنس مخالف است.

ادامه دارد...

--------------------------
*دوستی گفت: "منظورت اینه که یه طرف ذهنش با اون طرف س.. داره؟ و اثر هنری محصول..؟"

**ملهم از مقاله ی "زنان آهنگساز" از دیتر دولا موت ترجمه ی ناتالی چوبینه

Tuesday, August 22, 2006

ریتم

یک

می گه : " ادای کی و می خوای درآری؟ "
می گم : "ادای فاک فینگر تو رو! "


و

اون | این سه چهار خط را بالا و پایین کردم.

سعی کردم بهش فکر نکنم، به این که معنی دوستی چیه. نرفتم دنبال تعاریف معلق. این که خیال کنی آدابی داره، ربطی به تعاریف مربعی نداره!

دو

نون گفت باید خط شان بزنم. من هم بدون این که لیست کرده باشم شان خط شان زدم.
تنها راهی ست که به نظرمان می رسد.

و

این ها دروغ اند. داستان هایی که نون می گوید نه؛ چون داستانی نمی گوید، منتظر فرونشستن خشم است. دروغ بودن این ها را هم اگر باور نداری سعی کن تصورش کنی. شرط می بندم نتوانی!

این ها فقط چیزهایی ست که نمی دانیم و سرگرم مان می کند. شاید شبیه مسئله ی که رسالتش بی جواب بودگی ست. خودش کم چیزی نیست؛ ما هم که حسابی قدرش را می دانیم و سرگرم می شویم.

یک

راحتی خودش، این که در چاله ی موقعیت هایی که نمی خواهد نیفتد، این که حتا به قیمت مخفیانه آزار دادن دیگران چیزی که می خواهد به دست آورد(؟) برایش از همه چیز ارزش مند تر است. در این میانه دیگری، دیگرانی ست که سهم بیشتری از این آزار دارد.

اگر معیار ارزش گذاری تثبیت شده ای داشتم، چنین فکری را ضد اخلاقی یا دست کم غیر اخلاقی نمره می دادم اما نه معیاری این چنینی دستم هست نه طبیعت این ایده وقعی به عدد اخلاقی بودن ش می نهد.

تضاد های زیادی وجود دارند. بعضی شان باعث شرم من می شوند. ما – من و نون – * طرفدار ابراز آزادانه ی احساسات و ایده ها هستیم. آن ها کلمات را به هم زنجیر می کنند. کلمات خودشان را به کلمات من- ما زنجیر می کنند. طرف مکالمه شان را به کلماتش زنجیر می کنند فردیت او را به جمعیت و سمبول گونگی کلمات اش. باعث می شوند شرمنده باشم از ناجورشدگی کلماتی وصله پینه ای که زمانی مصدرشان بوده ام. شرمی ست نادرست اما طبیعی. من به آسانی از این که این ها مرا ببینند می رنجم. اما ما دوست داریم دیده شویم. این ها هم همه جا هستند.

من این کل را مثل کتاب هایی** که می خوانم به عنوان یک اتفاق بدون شرح می پذیرم و سعی می کنم رویم را از سه تایی تمسخر-شرمندگی-پوچی برگردانم؛ اما غمی که در صفحه ی آخر کتاب ها ست همیشه به من زل می زند. کاری ش نمی شود کرد همین است دیگر.

---------------------------------
*
از این من و نون گفتن خوشم می آید. نوعی بدویت در آن هست. هیچ نون دیگری نمی تواند وجود داشته باشد. هیچ من دیگری نیز. نوعی همراهی اجباری لذت بخش.


** بیشتر منظورم کتاب های داستانی اند.

Tuesday, August 01, 2006

کارد

باید از چیزی یا کسی انتقام می ­گرفتم ؛ جای خلوتی می ­یافتم، چیزی مطلوب را به یک آشغالِ بی ­مصرف تبدیل می ­کردم : دل-تنگ یک ملودی گم­شده.
"باید کاری می ­کردم!" این را که نوشتم "میم" بر "دال" پیشی گرفت، اندیشنده بر اندیشه. خواست "اتمام" بر آن­چه که باید(؟) تمامش می ­کردم چیره بود؛ انتقام بر گذشتی از سر تکرار شکل تهوع و سرگیجه.

سرم درد می ­کرد. در این کار مصر بود. تصویر تابدار تیغه ­ی کاردی بر گلوی کسی، خون بود که فواره ای می ­جهید- صبح که بیدار می ­شد در بستری خونین و دیوار­­ها و سقف.

کاغذ­های کاهی ِ تصاویر ِ "من" در تصویر دیگری زنده زنده می ­سوختند و در تصویر بعدتر (بعیدتر) می زائیدند. نمونه ­بردارانی در ضعف ما و ریاضیات برای توصیف و تحلیل و انجماد ِ ماهیت ِآنالوگ.
می ­توانستند گندیدن مفاهیم در دست­های من(یا برعکس؟) را توضیح دهند؟! تصویر و توضیحی بر یاس و ترس من ، وقتی که احتمالات، رامِ آفرینش روی­داد­های کتره ­ای، زمان گسسته را به پیش می ­رانند و پس.

پیش از این که بفهمم کاری کرده بودم. دخترک همسایه خودش را کشته بود، بازگشته بود کارد روی گلوی دیگر. میان دو تصویر که از پی ِ هم می ­آمدند، من نبودم.