Saturday, May 07, 2005

گفتم خط خطی ام ياد نقاشی افتادم شايد چون به طرز احمقانه اي خط خطی ها ی خود را نقاشی
ميدانم گفتم احساس تناقض ميکنم گفتم نرو گفتم گوشی رو نذار گفتم خط خطی ام فکر کردم چه قدر
اين خط ها مهم اند ..... سکوت کردم چشم هايم را بستم جلوی چشم های بسته ام خط ها رژه می
رفتند ، سايه هاشان توی کلّه ی پوکم با انحنا ی ظريفی پيچيدند ، رفتند و آمدند اين قدر
ظريف که دلم خواست با انگشت لمسشان کنم ، تقليدشان کنم ..... گفتم خط خطی ام خط خطی
بودم گفت خوب ميشی گفتم خرم نکن گفت برو نظريه بخون فصل شيش رو تموم کن ده و نيم بهت
زنگ ميزنم فکر کردم خيليا ميگن خوب ميشی بنا به تواتر احتمالش هست خنديدم ياد احتمال خدا
بودن محمد افتادم ، خدا ، بنده ، من ، من هم چيز ها يادم می ماند حتی چيز های نچندان مهم
سکوت کردم سکوت کرد يک خط توی سرم جيغ کشيد ، خط تلفن هم جيغ کشيد شارژ گوشی داشت
ته می کشيد من سيگار می کشيدم گلويم می سوخت همه چيز شروع کرده بود به کشيده شدن
شايد ميخواستند اين قدر سکوت را بکشند که پاره شود صدايم را صاف کردم ، پاره شد سکوت و صدا
هر دو .... خط هنوز جيغ ميکشيد خودش را ميزد به جمجمه ام به خط گفتم خفه شو با صدا ی اتو
کشيده گفتم باشه ، ديگه کاری نداری؟ به شوخی گفت از اوّلش هم کاری نداشتم گفتم پس تا ده
و نيم گفت خدافظ گفتم خدافظ و قطع کردم جيغ تلفن خفه شد خط هنوز جيغ ميکشيد گوفتم خفه
شو خفه شو خفه شو لطفاً گفت خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو لطفاً مامان هم امروز گفته
بود پس چرا نمی ميری جواب داده بودم می ترسم خفه شو مامان خفه شو لطفاً ... خط جيغ جيغ
می کرد من گوش نمی کردم نمی شنيدم به حرف هايم راجع به شعر فکر کردم به خط فکر کردم که
آمده بود مغز ام را نصف کرده بود حالا هم داشت جيغ می کشيد گفته بودم نمی تونم اين تناقض رو
حل کنم نميتونی اين تناقض رو حل کنی گفته بودم تو نمی فهمی گفته بودم خط خطی ام
خسته بودم دود سيگار خانه را برداشته بود خط خطی مغز مرا بايد نظريه می خواندم مغز و سيگار
و چراغ ها را خاموش کردم

----------------------------------------------------------

با پژمان و با پری سا چت کردم موسيقی گوش دادم ، بهار زنگ زد به بهار گفتم که خط خطی ام فقط به
خاطر شعر ... گفت که نظريه بخوانم گفتم چشم .... به آيدا زنگ زدم آزاده گوشی را برداشت به آيدا
گفتم که چند چيز را به بهار و خودم ميل بزند راجع به نظريه حرف زديم به آيدا گفتم با بهار نرفتم
نمايشگاه گفت چرا گفتم که حوصله نداشتم بهار گفت 10:30 زنگ ميزند و اگر درس ها را نخوانده
باشم اتفاق های بدی می افتاد 4شنبه چکاد است .... بايد برای زندگی برنامه داشت اين هم از آن حرف
ها است نميدانم چه مرگم است همه چيز خوب است غير از من .... همه چيز همه چيز من از کجا
بدانم چقدر خوب است که تنها نيستم تواتر چيز خوبی است پری سا گفت به مخاطب اهميت ميدی؟ گفتم
نه ولی شايد هم بدم به هر حال تواتر چيز خوبی ست مخصوصاً وقتی چيز های خوب تکرار شوند
بهار 10:30 زنگ می زند من درس دارم من خيلی کار دارم بايد برای زندگی برنامه داشت