Saturday, September 24, 2005

بعد از مدتی جنون من به دنيای واقعی بی تفاوتی برگشته ام . افکار روز های جنون همچنان موجودند امّا به لطف خدايان من منگم، سرم سنگينی می کند و حال تهوع دارم
*
لينک های معيوب ... روابط موجودات ... اجتماع
حتی شما دوست عزيز
*
بسته وسط اتوبان خوابيده بود. قهوه اي بود مثل همه ی چيز های ديگر
من کنار ايستاده بودم
ماشين ها با سرعت رانده می شدند
بسته امّا بست خوابيده بود کف آسفالت
نگران اش بودم
می گفتند داخل بسته زندگی من است
*
گفتم اينم وارونه می شه
بدبين بودم؟
گفتم اصول
خنديدی؟
اتاق از سر و صدا پر شد
سر و صدا از پنجره ريخت بيرون
گفتم اينم وارونه می شه
بدبين نبودم
فقط کمی آدم بودم : "چرا وقتی ميشه وارونه شه نشه؟"
همه چيز وارونه شده بود
با خودم فک کردم که وقت خيانت رسيده
از پنجره ريختم بيرون
اشتباه می کردم؟

No comments: