Monday, February 20, 2006

در انتها

- سخت بي گاه آمده ام؟

- كمي انتظار شايد راه­گشا باشد

انتظار انتظار ...

---

بگوييد بر گورم بنويسند:

زندگی را دوست داشت

ولی آن را نشناخت

مهربان بود

ولی مهر نورزيد

طبيعت را دوست داشت

ولی از آن لذت نبرد

در آبگير قلبش جنب و جوشی بود

ولی کسی بدان راه نيافت

در زندگی احساس تنهايی می نمود

ولی هرگز دل به کسی نداد

و برخلاف گفته شما از خود نيز تنفري نداشت كه از همه متنفر شود

بدرود

(فريدون فروغي با اندكي تلخيص و تصرف)

---

Sail! Sail! Where goes my life?

No one knows where it stops.

My life is such to sail

In the endless and shoreless ocean.

Who knows where except the wind?

That flows as it blows.

در خاتمه مانيفيست

زماني جزميت تمايل خود به مقاومت در برابر استدلال و تعامل را به اين ترتيب صورت بندي مي كرد: حقيقت يكي است و به طور تام در اختيار من است. بعد ها جزميت جديد اين صورت بندي را تغيير داد و به اين صورت در آورد: چيزي به نام حقيقت وجود ندارد. مقياسي واحد وجود ندارد و به تعداد انسان هاي روي زمين حقيقت هاي متفاوت وجود دارد. با كمي دقت در هر دو آموزه به اصلي مشترك در بين هر دو پي خواهيم برد و آن اين است كه حقيقت يعني من. در شكل سنتي جزميت اين معني به روشني قابل تشخيص است. از نگاه جزميگراي سنتي، بت من، قبيله من، مذاهب پدران من عين حقيقت اند. اما فهم جزميگرايي در فرد نسبي گرا احتياج به توضيح بيشتري دارد. وقتي فرد به وجود حقيقت واحد اعتقادي نداشته باشد، به راحتي مي تواند عقيده خود و يا هر عقيده ديگري را در عين حقيقت بداند. در حقيقت در اين نوع نگاه معيار صدق و كذب كلي كه بتوان با آن درستي عقيده ديگري را سنجيد وجود ندارد. نتيجتاً امكان تعامل عقلي بين عقايد مختلف نيز خود به خود منتفي خواهد بود. شرط استدلال عقل، پذيرفتن يك مقصد واحد است كه طرفين بحث با استدلال خويش خواهان رسيدن به آن اند. در صورتي كه وجود اين مقصد مشترك پذيرفته نمي شود، استدلال عقلي نيز خود به خود بي معني خواهد بود. در چنين شرايطي هر كس اسير مينيمم محلي عقايد خود خواهد بود. بدون آنكه عقل بتواند امكان فرار از چنين مينيمم محلي اي را فراهم كند و اين به معناي جزميت مطلق است. شايد بي جهت نباشد كه بزرگان اين نحوه تفكر در دوران جديد همواره يا حامي رژيم هاي توتاليتر بوده اند يا از آراءشان به نفع توجيه اين گونه رژيم ها استفاده شده است. كافي است كه محصول سياسي انديشه ماركس را در كنار تمايلات حزبي هايدگر به فاشيسم و حتي آراء خاص سياسي فوكو قرار دهيم تا روشن شود در هر سه نا اميدي از عقلانيت انتقادي نمودي واضح دارد. شايد قرن ها مواجة عقل با جزميت باستاني كه معتقد به انحصاري بودن عقيده بود ذهن هاي آزاده را به اين توهم انداخته باشد كه نسبي گري معرفت راه رهايي انسان در پي گرفتن آن چيزي است كه درست است. اما با نگاهي به فلسفه سياسي اواخر قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم روشن خواهد شد كه جزميت جديد يا همان نسبي گرايي معرفت شناسانه نيز كه معتقد به انحلال عقل در ديگر مفاهيم مثل قدرت، اراده يا ناخود آگاه جمعي است دقيقاً راه به همان شرايط جزميت باستاني خواهد برد. من در پي تكذيب و يا تاييد اينها نيستم. بلكه به دنبال آنم كه بفهمم كه آيا اين نسبيگري معرفت شناسانه راه به مدارا و تساهل مي برد يا خير؟ و آيا مي تواند عرصه اي را پايه ريزي كند كه آراي متفاوت بتوانند با همديگر تعاملي مسالمت جويانه داشته باشند؟ و يا به عبارت ديگر مي تواند خشونت را در فرايند بر كرسي نشاندن حذف كند؟بر اين عقيده ام كه خير! چرا كه تعطيلي عقل به عنوان يگانه ابزار سامان دادن مسالمت جويانه اختلاف آرا، فقط به خشونت كور منجرب خواهد شد. عقلانيت انتقادي يگانه وسيله اي است كه مي تواند عقايد انسان ها را به يكديگر متصل كند و كم هزينه ترين راه در بر آمدن بهترين عقايد را نشان مي دهد. در پي تخريب اين پل ارتباطي انسان ها در جزاير تك افتاده فرديت خود يا فلسفه خود يا آيين خود محصور خود بيني و كج انديشي خواهند شد. در اين صورت خشونت يگانه ابزار تفوق ساكنين يك قلعه بر قلعه اي ديگر است. تجربه لنينيسم ملهم از آراي ماركس و فاشيزم بعد از انديشه ابر مرد نيچه به روشني آزمون تاريخي اين نسبي گري را بيان مي كند. در هر دو انديشه خون تقدس مي يابد و بر جاي عقل مي نشيند. يافتن ريشه هاي نسبي گرايانه انديشه نيچه كار چندان مشكلي نيست. تمايل به تحويل همه وجوه حيات انساني مثل علم و اخلاق به اراده برتر وجه مشترك تمامي آثار نيچه است. در كتاب تبار شناسي اخلاق كه به تعبيري منسجم ترين كتاب نيچه از نظر صورت بندي عقايد اوست، تمام سعي نيچه در اثبات اين نكته است كه اخلاق انساني چيزي نيست جز غلبه اراده طبقه فرادست در طول تاريخ. اما در انديشه ماركس اين نسبي گري در پس تعبير او از ايدئولوژي پنهان مي شود. ماركس معتقد است كه در هر جامعه ساختار ابزار توليد و روابطي كه بر توليد حاكم است درك مشخصي از واقعيت را به همراه دارد. پرسش انديشه غربي از امكان خطاي انساني در درك پديده ها كه به بيكن و دكارت مي رسيد و توسط كانت پاسخي در خور يافته بود، اين بار توسط ماركس صورت بندي جديدي مي يابد. براي عقلانيت غربي اين پرسش همواره وجود داشته است كه حجيت آن چيزي كه ما به عنوان حقيقت مي پنداريم در چيست؟ بيكن اتخاذ روش استقرايي تجربي را در فهم پديده ها و رها كردن ذهن از بت هايي كه راهزن عقل در درك پديده ها هستند، حجت حقانيت انديشه هاي ما مي دانست. دكارت كه بر خلاف بيكن تجربه گرا يك عقل گرا بود پاسخي متكلمانه به اين موضوع مي داد مبني بر اين كه چون خداوند مهربان است پس راضي به فريب دادن ما نيست. بنابراين درك عقلي ما از پديده ها دركي حقيقي است. بعد از تحليل بيشتر انديشه ماركس و از رونق افتادن تئوري تاريخي گرايانه او در باره مناسبات توليد (خداي جديدي كه جانشين ارادة طبيعت فيلسوفان قبلي شده بود) نگاه فرجام شناختي انديشه ماركس و آموزه اقتصاد زير بناست از ميان رفت و نگاه كاملاً نسبي گرايانه آن باقي ماند. در نيچه اراده معطوف به قدرت ابر مرد، در هايدگر موقعيت وجودي دزاين(به آن مفهومي كه هايدگر آن را مي خواند) در ويتگنشتاين كنش روزانه انسان و منطق بازي هاي زباني بر خاسته از آن و در فوكو صورت بندي قدرت همگي جايگزين هايي براي مناسبات توليد ماركس بوده اند .
جان كلام آن است كه نتيجه محتوم آموزه هايي كه جنبش فاشيزم و كمونيسم بر اساس آنها شكل گرفته است، سركوب دگر انديشان در تمامي شكل هاي آن بوده است. چيزي كه در اينجا بدنبال ارائه آن بودم نظريه عقلانيت انتقادي پوپر است. در نظريه پوپر ما با حقيقت واحد روبه رو هستيم ولي هر كس به ميزاني از آن برخوردار است. كه لزوماً اين پراكندگي در سطح فهم از حقيقت به معني داشتن سهم هاي هم ارز از آن نخواهد بود. اتخاذ چنين ديدگاهي اگر چه در وحله اول همانند ديدگاههاي نسبي گرايانه ديده خواهد شد ولي با كمي دقت در ذات آن مي توان وجود تعامل بين ديدگاه هاي مختلف را مشاهده كرد. حقيقت همانند قطعات پازلي است كه هر كس قطعه اي از آن را در دست دارد. ذكر اين جمله بزرگمهر خالي از فايده نخواهد بود كه همه چيز را همه گان دانند و همه گان هنوز زاده نشده اند.
پ.ن : خيلي طولاني شد؟ ببخشيد

Wednesday, February 15, 2006

مانيفيست 1

فريادي چنديست كه در ذهنم حالت ميرايي گرفته. مي خواهم آن را دوباره به اهتزاز در آورم. اين حرف و دنباله هاي آن سعي خامي است براين اساس. آنها را مانيفيست مي خوانم. پيشاپيش از همه كساني كه اين مطالب برايشان آزار دهنده است و نمي پسندند طلب عفو مي­كنم.

---

روش آزمون و خطا يا همان روش ديالوگ انتقادي كه هر انديشه يا عقيده اي را در معرض انتقاد جمعي قرار مي دهد، روش مدرن اصلاح بينش ما نسبت به جهاني كه در آن زندگي مي كنيم است. اما اين مسئله يك مورد كاملاً منحصر به فرد است و فقط در ساحت انساني مفهوم مي يابد، چرا كه روش طبيعت در موارد ديگر در غلبه خشونت در اِعمال اين تصحيح بوده است (كه اين خود نيز نقدي تكاملي بر آن وارد است كه به آينده موكول مي كنم). البته كاركرد خشونت در اصلاح عقايد در تمدن انساني نيز پي گرفته شده است و فقط در دوران مدرن موضوعيت خشونت از لحاظ تصحيح عقايد و انديشه ها از ميان رفته است. به صور كلي مي توان گفت كه تاريخ تحول و تطور عقايد انساني دو مرحله مشخصي را تا كنون طي كرده است. مرحلة حذف خشونت آميز و مرحله ديالوگ انتقادي. به هر حال همواره چه در يك منطقه جغرافيايي و چه در بين مناطق جغرافيايي مختلف رقابت ديني، فرهنگي و تمدني بر قرار بوده است. يعني عقايد رقيب همواره در كنار يكديگر به سر برده اند اگر چه در دنيايي ماقبل مدرن اين تنوع بسيار محدود بوده است. اما وجودش غير قابل انكار است و تعامل بين انديشه هاي رقيب مي توانسته است چهره خشونت آميز به خود بگيرد و هم از طريق ديالوگ انتقادي حل و فصل شود. در پهنه علم و آزادي فلسفي، روش دوم رجحان داشته است. عليرغم اينكه قدرت سياسي همواره در اين تعامل دخالت نيز داشته است، اما در زمينه عقايد ديني و سنت هاي اجتماعي حرف اصلي را خشونت زده است. به هر جهت وقتي آراي رقيب وجود داشته باشدتعامل بين آن انديشه ها فقط از اين طريق صورت مي گيرد. دو حالت دارد يا انتخاب ميز گفتگو و استدلال و يا كشتار و آزار مخالفين، از بين آنها يكي را بايد انتخاب كرد. جزميت فكري تا به حال راه دوم را ترجيح داده است. اما امروزه ما با آموزه ديگري مواجه هستيم و آن نسبي گرايي است. در اين آموزه چيزي به نام حقيقت وجود ندارد و حقيقت توهمي بيش نيست. در اين آموزه انچه كه باعث پايداري يك انديشه بر ديگر انديشه ها مي شود، نه دلايل برتر كه علت هاي قوي تر آن است. اين تحويل دلايل به علت ها جان مايه آن چيزي است كه آن را جزميت جديد مي گويم. در اين آموزه قدرت تنها داور نهايي بين عقايد متفاوت و خشونت تنها روش حل اين منازعه است. قائلين به اين آموزه از قدرت و خشونت تلقي هاي مختلفي دارند. ولي كم و بيش به اين امر معتقد هستند كه چيزي به نام حقيقت به آن صورت كه در ذهن اكثريت مردم جامعه معني مي­شود كلمه اي بي معني است. آنها آن را به مفاهيم ديگر تحويل مي دهند. نيچه آنرا به اراده برتر تحويل مي داد. ماركس توهم ايدئولوژيك را معادل حقيقت مي دانست و فكو قدرت را جوهره حقيقت معني مي­كرد.

Thursday, February 09, 2006

آسمون آبـي يه
آسمون زخمـي يه
رنگ من آبي يه
عشق من تاريكه
قلب من آسمونه
بارونش خوني يه

Wednesday, February 08, 2006

عرصه سخن بس تنگ است،

عرصه معني فراخ است،

از سخن پيش تر آ

تا فراخي بيني، عرصه بيني!

----

تعصب سخت گيري و خامي است

تا جنيني كار خون آشامي است

----

بلندي. سختي. آفتاب!

----

آنك منم پا بر صليب باژگون نهاده با قامتي به بلندي فرياد

آنك منم ميخ صليب از كف دستان به دندان بر كنده

واي

Saturday, February 04, 2006


بالاخره بخت"
Evolution & the human mind "باز شد.صاحب کتاب می تواند شادمان باشد، به زودی(؟) پس اش خواهم داد.

اين روز ها هيچ روز های خوبی نيستند، توفان و سيلاب آه ها و اشک های دوران جنون شايد تنها، نشانه های غمی ست که اين چنين سوگوار آن ام. غم است يا دل زدگی نمی دانم.

در خيالم يک بيضی می کشم و يک خط، دختر به پنجره تکيه داد. يک دايره می کشم، دوستانی اند که می خواهم داشته باشم و نيستند، چقدر احساس دل زدگی می کنم. قلم مو های چينی پرت می شوند، جوهر می ريزد، عجب هيجانی!

به اين هيجان وصف ناپذير، مقداری ترس مبهم، خستگی، نفرت و بی قراری اضافه کنيد، فکر می کنم تصوير کامل تری حاصل شود.

چقدر اين زبان را شسته ام که اين چنين برايم تنگ شده. فکر که می کنم می بينم در اين روز های بی درخشش، چندان نيازی هم به اين لعنتی فرسوده ندارم. بايد دفتر ديگری بخرم، از اين جا نوشتن خسته شده ام.

پسرک برق کفش های پاتيناژ اش را در تاريکی و مهتاب کم سوی از پرده گذشته نگاه می کند؛ دخترک هولوگرام روی جعبه ی AMD Athlon Processor اش را زير مهتابی. اين جا فيوز پريده، و همه ی اين ها تنها کلمه اند.کلمات بی سر، صدای نفس نفس و جيرينگ جيرينگ. اين تاريکی زياد طول کشيده، من می ترسم؛ ازين که تمام اين هفته و ماه و سال بگذرد می ترسم.آخرين درخششی که ديدم، شوپن بود.

دانه های زنجير را به هم يکی يکی وصل کردم، باور کن قشنگ شده، اما آن قدر سنگين است که نمی توانم بلندش کنم، اين يک زنجير واقعی ست. اين زنجير مقدمات مشکوک دست و پايم را بدجوری بسته.با پيش رفتن در اصل، فرعيات و مقدمات کم کم مشخص خواهند شد، اگر فرض کنيم نويسنده ی به عقلی پس کل قضيه باشد. اما اين "به عقل" بودن يکی از همان شک های سنگينی ست که گفتم.

بايد برای اين روز های تاريک برنامه داشت، دارم حرام می شوم.

من ترسو ام،
تصوير از پنجره فاصله گرفته بود.خزيده بود زير پتو دندان هايش به هم می خورد، ترسيده بود

Friday, February 03, 2006

سؤال

شما کجای بدنتان هستيد؟