به شدت احساس بدی دارم
شاید یا جور دلتنگیه... نمی دونم
نه می تونم بنویسم
نه لای کتابیو وا کنم محض پر کردن خالی زندگی،
کامپیوترم هم از صبح روشنه...
اما من خاموشم...می بینی؟!
نمی دونم این چه حسیه....آه ...آره؟!
نه بابا...بی خیال....بازی هم ندارم .....مافیا ...خوشم نمیاد.......اه
حیف که دیره...وگرنه ویولن تمرين می کردم....از صبح کارم شده همین....
از بی حوصلگی....
باهار می گه...خب ..این که بد نیست ...آره؟!...نه بابا ...بی خیال....
خوبیه اینجا نوشتن ...می دونی؟!...چیه؟!!....آره؟؟!...
این که...می تونی ...ول کنی....آره؟! ...بی خیال....جمله رو...ادبیات و ...
سبک و ...هر آشغال دیگه رو....
نه...بازیی ....نه کلمه ای....نه مافیا....
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه......
بی خیال....باغ شم که چی....
هی تو.... بگو....زیبا ترین حرفت را .....بگو....خجالت نکش....
شکنجه ی پنهان سکوتت ...را...آشکاره کن....و هراس مدار
....آره؟!...بی خیال...ازین که بگویند...ترانه ای بیهوده می خوانید....
......
حتا ...بگذار خورشید هم....برنیاید...به خاطر فردای ما ....اگر...
بر ماش...منتی ست.....آره....بذا اونم ...بره به همون درکی...که ماه....
¤ نوشته شده در ساعت 2:27 توسط سارا
يكشنبه، 11 مرداد، 1383
No comments:
Post a Comment