Saturday, September 03, 2005

خواب

تا صبح بزن و بکوب بود و رقص
هم رقص ام دختری بود که نمی خنديد امّا شاد بود و مرا بامداد می خواند و داور مسابقه بود
وقتی گفت بامداد دوم شد، باور نمی کردم که من باشم امّا به جد آرزويش را داشتم

اسمش را نپرسيدم و کاش می پرسيدم و می گفت که آفتاب است و من می بردمش به همه ی شب
های بی سر و ته ام که باهم برقصيم و هميشه دوّم شويم

چهره اش نيز، به يادم نمانده؛ انگار که سال ها ست، من از اين ديشب کذايی گذشته ام.

برايش بهترين شام و شراب را ... در يکی ازين شب های بی سر
و او که آفتاب بود مرا در شوق رقص جادويی اش نگاه می داشت و سر حوصله با غذايش بازی می کرد
و من شراب را جرعه جرعه ...
و سر ها و دست های بريده و لجن مال را نمی ديدم پشت پنجره ی شب
صورتم گر می گرفت و شايد دلم می خواست ببوسمش بی که فکر کنم تا چه اندازه از گهی ست که از آن گريزان ام
او فريب کوچک من می شد، که به آفتاب شيفته بودم و با بامداد مخلوق خود می رقصيد

کاش اسمش را پرسيده بودم و گفته بود فريب-ا ست و می گفتم من آفتاب صدايت می کنم که شاد است و نمی خندد و می بردمش
به شب های دم بريده ام که بتابد با پرتو فريب اش

کاش اسمش را پرسيده بودم

No comments: