Sunday, November 13, 2005

بيش از اين‌ها ، آه ، آری
بيش از اين‌ها می‌توان خاموش ماند

می‌توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مرده‌گان ، ثابت
خيره شد در دود يک سيگار
خيره شد در شکل يک فنجان
در گلی بی‌رنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر ديوار

می‌توان با پنجه‌های خشک
پرده را يک‌سو کشيد و ديد
در ميان کوچه باران تند می‌بارد
کودکی با بادبادک‌های رنگين‌اش
ايستاده زير يک طاقی
گاری فرسوده‌ای ميدان خالی را
با شتابی پر هياهو ترک می‌گويد

می‌توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر

می‌توان فرياد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بيگانه
دوست می‌دارم

می‌توان در بازوان چيره‌ی ِ يک مرد
ماده‌ای زيبا و سالم بود
با تنی چون سفره‌ی ِ چرمين
با دو پستان درشت سخت
می‌توان در بستر يک مست ، يک ديوانه ، يک ولگرد
عصمت يک عشق را آلود

می‌توان با زيرکی تحقير کرد
هر معمایِ شگفتي را
می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت
می‌توان تنها به کشف پاسخی بيهوده دل خوش ساخت
پاسخی بيهوده ، آری پنج يا شش حرف

می‌توان يک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پایِ ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد
ميتوان با سکه‌ای ناچيز ايمان يافت
ميتوان در حجره‌هایِ مسجدي پوسيد
چون زيارت‌نامه‌خواني پير

می‌توان چون صفر در تفريق و جمع وضرب
حاصلي پيوسته يک‌سان داشت
می‌توان چشم ترا در پيله‌ی قهرش
دکمه‌ی بي‌رنگ کفش کهنه‌ای پنداشت
ميتوان چون آب در گودال خود خشکيد

می‌توان زيبائی يک لحظه را با شرم
مثل يک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می‌توان در قاب خالی مانده‌ی يک روز
نقش يک محکوم ، يا مغلوب ، يا مصلوب را آويخت
می‌توان با صورتک ‌ها رخنه‌ی ديوار را پوشاند
می‌توان با نقش‌هايی پوچ‌تر آميخت

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود
با دو چشم شيشه‌اي دنيای خود را ديد
می‌توان در جعبه‌ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال‌ها در لا‌به‌لای تور و پولک خفت
می‌توان با هر فشار هرزه‌ی دستی
بی‌سبب فرياد کرد و گفت
آه ، من بسيار خوشبخت‌ام

(فروغ فرخزاد)

No comments: