Thursday, April 28, 2005

با قلم مو های جديدم نقاشی کردم چند تا درخت
درخت جهل معصيت بار نياکان است
چند تا کاج چند تا سرو با جوهر قرمز با جوهر مشکی
يه خورشيد کشيدم
با جوهر قرمز با جوهر مشکی
رنگ آفتاب توی نقاشی دويد
قرمز و مشکی

آفتاب
مفهوم بی دريغ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتابگونه اي
آنان را
اين گونه
دل
فريفته بودند

نصف صفحه هنوز سفيده
ديگه نميتونم چيزی بکشم
بعد ازين هرچی بکشم نقاشی و خراب کردم
به ماری ميگم "فک کنم اگه ادامه بدم بهش تر ميزنم!" سرشو تکون ميده و تأييدم ميکنه

تو دلم ميگم اين مال تو چون با قلم مو ها خيلی حال کردم و بساط ام رو جمع ميکنم
قلم مو ها رو که ميگيرم زير آب جوهر قرمز و مشکی ميريزه توی کاسه دست شويی ميريزه ميچرخه ، ميپيچه و فرو ميره
من درد در رگانم ، حسرت در استخوانم ، چيزی نظير آتش در جانم پيچيد ... حس کردم
دهنم مزه ی جوهر ميده
سر تا سر وجود مرا گويی چيزی به هم فشرد تا قطره اي به تفتگی خورشيد جوشيد از دو چشمم
دستم رو بردم طرف چشمم قطره اي به تفتگی جوهر مشکی جوشيد از چشمم .... از تلخی تمامی
دريا ها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم


Friday, April 22, 2005

24 april

روی يک کاغذ کاهی نه چندان ارزون که کمی به آبی کدر ميزنه نوشته :" نژاد کشی ارمنيان در آغاز قرن 20 ام ،جنايات
نازيسم در نيمه قرن ، کشتار مردمان تونسی در روندا ، مسلمانان بوسنی در قلب اروپا و جنايات اسرايل عليه ملت
مظلوم فلسطين نمونه هايی چند از جنايات بشری و حاکی از برتری طلبی و قساوت سردمدارن برخی حکومت ها است ...." کاغذ رو چند تا تا ميکنم و ميذارم توی جيب مانتوم. يادم ميآد که هر سال همين کارو ميکنم ، خنده م ميگيره ..."من محکوم ميکنم ! من نژاد کشی رو محکوم ميکنم ولی نه .... کشتن رو محکوم ميکنم .... ولی محکوم کردن چه فايده اي داره؟ تو دنيايی که هر روزش همين بساطه چی رو محکوم ميکنم و چرا؟ " همين جور راه ميرم و فک ميکنم که چی رو کی بايد محکوم کنه يا نکنه ...
اون ور خيابون همسايه ها رو ميبينم ، دستم و ميبرم بالا که يعنی سلام و ميگم :"بارو" بعد به هم لبخند ميزنيم همگی به هم لبخند ميزنيم
ادامه ميدم :" کشتن بده چه نسل رو چه فرد رو چه روح رو چه جسم رو ... ، جنگ بده چه صليبيش چه غير صليبيش
چه ترک ها ارمنيها رو بکشن چه من تو رو چه تو من و .... " به خودم ميگم بسّه خفه شو لطفاً و ميرم از سوپر
محل شير بگيرم

http://www.24april1915.com

mikhaastam begam ....
mikhaastam begam .....
tamaam e in modat mikhaastam begam ...
fek konam fahmidi ke mikhaastam begam
mikhaastam begam ....
mikhaastam begam hamishe tahsinet mikardam
mikhaastam begam mano bebakhsh
na ino nemikhaastam begam
vali motmaennam ye chizi mikhaastam begam!

اتوبان...سردرد...حواستو جمع کن ...اين چه وضعه رانندگيه؟!...چشمامو می بندم موتی...حالم بهم می خوره از ترافيک مخصوصاً تو اتوبان...کاش خودت رانندگی می کردی....تبليغات.....تابلو....."دو ديدگاه يک انتخاب"...تهوع....اجنرال....۱۲.۵.....کلاس acm....پوروطن...بد شلوغه امشب....هر چی می ری تموم نمی شه...کو ...تبليغ تفال و ميگم...اينم که اجنراله........"دو ديدگاه يک انتخاب"...تابلو....تبليغات...ماشين...جاده چالوس رو وا کردن؟....نمی دونم...فک کنم....اينقد فک نکن!...تو خيلی فک می کنی...جاش درس بخون....مهندس بهت نمياد مهندس شی....سردرد...چراغا اذيتم ميکنن...کجايی تفال...کلمبس....تخم مرغه؟؟؟....چرا؟....اخه شبيه شون نيسی!...اونايی که من ديدم..........."دو ديدگاه يک انتخاب"...تابلو....۲۰۶ ...من البالويشو دوس دارم ....اين نقره اييه...تفالم نيس...اون دختره ديوونه بود ...نه موتی؟!...از ماشين کناری صدای موزيک مياد...کاش جای اونا بودم........."دو ديدگاه يک انتخاب"...چند ساله؟....اه از ۷۹ يا ۸۰ ....غصه داره توش...خب هر کسی يه جوريه....من و چه به هسه...چشمامو می بندم...حواسم هست که نميرم؟...نميريم؟؟...سعيد خوابه؟؟....نه ولی من خيلی وخته خوابم...مهتدس....مگه می شه....من نمی خوام قده تو جوون باشم....اصلاً چرا؟؟؟.....تفال؟! ...کجايی...کنار تو....هميشه همين جا می مونم....تبليغات...چراغ...ماشين....آدم....خونه....خوبيش اينه که وقتی چت می کنی نق نق صدا نمی کنه....سرمو برمی گردونم ...می خوام تو چش چراغه نيگا کنم...حواسم هست نميريم؟؟؟!....

¤ نوشته شده در ساعت 4:3 توسط سارا

جمعه، 9 مرداد، 1383


Thursday, April 21, 2005

na na na
na na na
na na na
na an na
na na an
na na na
na an na
na na na
na na na

سلام سلامتی مياره....سلام....داشتم راجع به دريا فک می کردم ...ياد ماهی افتادم ...بعد هم ياد ماهی گير....ياد چند صد کيلومتر اون ور تر .....من از دريا بدم مياد...تو چی ماهی گير؟!!!........ماهی........

می چرخه.....گردابه؟!! ....يا ....طوفان؟!!....پرواز می کنم يا شنا؟؟!.....پره های قايق موتوريه....آره....سلام.....سلام سلامتی مياره....ماهی غذای سلامتی....

به طرف دريا.....ماهی غذای سلامتی.....کدوم؟!....ماهی؟!.....آره بدجوری.....اونم شب ۱۴ ....به اين زودی گذشت؟!!!.....می گم سلام....بلکی سلامتی بياره......همونی که ژاپنی ها ...آره....کدوم؟!!!.....همون که سلامتی مياره.....برا ژاپنی ها ....واسه ما....همون سلام بسه....کممون بود اسلامم ميذاريم روش....خدا بزرگه....ولی ...به من چی می رسه از ين بزرگيش...می ترسی؟!!....خب بترس....همون قد که بخوای....آره....شايد....می گفتن ژاپنيا با اراده ن!....

سلام....می چرخه....موتور قايق.....يه قايق ديگه هم هست.....اما موتور نه....خدا بزرگه...سلام.....موتور هست.......ماهی نيست.....خدا هست....سلام خدا چه طوری؟!!!....سلامتی؟ <ماهی>من که خوبم ....دارم ميام اونجا......ببين تورمم پره پر سلامتی....سلام....

چند سالش بود ؟!!!....شايد۱۵ ...شايد۱۴ ....تو دريا که آدم پير نمی شه....می ميره.....مث يه نقطه ی قرمز مث يه ضبدر قرمز....مث يه ماهی قرمز.....

سلام....ديدی سلام سلامتی مياره...بهار گل و شکوفه.....خاک اينجا ...شوره.....شکوفه ها شوره ....زدن......سلام شکوفه....سلام خدا....سلام بچه....غذای ماهی شدی به سلامتی؟!!!

¤ نوشته شده در ساعت 3:47 توسط سارا

شنبه، 10 مرداد، 1383

به شدت احساس بدی دارم

شاید یا جور دلتنگیه... نمی دونم

نه می تونم بنویسم

نه لای کتابیو وا کنم محض پر کردن خالی زندگی،

کامپیوترم هم از صبح روشنه...

اما من خاموشم...می بینی؟!

نمی دونم این چه حسیه....آه ...آره؟!

نه بابا...بی خیال....بازی هم ندارم .....مافیا ...خوشم نمیاد.......اه

حیف که دیره...وگرنه ویولن تمرين می کردم....از صبح کارم شده همین....

از بی حوصلگی....

باهار می گه...خب ..این که بد نیست ...آره؟!...نه بابا ...بی خیال....

خوبیه اینجا نوشتن ...می دونی؟!...چیه؟!!....آره؟؟!...

این که...می تونی ...ول کنی....آره؟! ...بی خیال....جمله رو...ادبیات و ...

سبک و ...هر آشغال دیگه رو....

نه...بازیی ....نه کلمه ای....نه مافیا....

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه......

بی خیال....باغ شم که چی....

هی تو.... بگو....زیبا ترین حرفت را .....بگو....خجالت نکش....

شکنجه ی پنهان سکوتت ...را...آشکاره کن....و هراس مدار

....آره؟!...بی خیال...ازین که بگویند...ترانه ای بیهوده می خوانید....

......

حتا ...بگذار خورشید هم....برنیاید...به خاطر فردای ما ....اگر...

بر ماش...منتی ست.....آره....بذا اونم ...بره به همون درکی...که ماه....

¤ نوشته شده در ساعت 2:27 توسط سارا

يكشنبه، 11 مرداد، 1383

می دونی چن وخ از سفر به ماه می گذره ؟!

من که نمی دونم !

خب ولی دارم به این نتیجه می رسم که ماه هنوزم جذابیت خودش و داره

واسه آدما......

چون هنوزم معتقدم که ......برین به همون درکی .....که ماه!

موندم ....چون دیگه لبخند نمی زدم....این جوری(:

می مونم چون نمی خوام لبخند بزنم....این جوری (:

به چرک می نشیند/ خنده/ به نوار زخم بندی اش ار/ ببندی./

خنده شاید ...خیلی وختا ...از لبخند بهتره......

رهایش کن / رهایش کن / اگرچند/ قیلوله ی دیو / آشفته می شود.

نگاه می کنم......رو زمینه ی سربی آسمون...هیچی نیس....یاد مانتو شلوار های طوسی میفتم.......جایی که.....شاید ازش متنفر بودم....شایدم دوسش داشتم.......حالا می دونم که دلم براش تنگ شده.....می دونم که....با وجود همه ی بحث هایی که می کردم .....واسه ی ثابت کردن ....این مسئله ی بدیهی.....که جای مزخرفیه.....دلم می خواد برگردم ...همون جا....جای آدمای طوسی....خاکستری...شایدم سربی.....رنگ آسمون!!!....این است عطرخاکستری هوا....که از نزدیکی صبح سخن می گوید........

اینجا بی خیال روز و شب مون شدیم....رویا هامون رو آسمون پر ستاره نادیده گرفت.....نه نور ستاره ها و نه تاریکی شب....هیچ کدوم خبر رسیدن صبح نبود!!!...................

به چرک می نشیند/ خنده/ به نوار زخم بندی اش ار/ ببندی./

رهایش کن / رهایش کن / اگرچند/ قیلوله ی دیو / آشفته می شود.

¤ نوشته شده در ساعت 21:50 توسط سارا

يكشنبه، 18 مرداد، 1383

آدما واقعا ً موجودات جالبی ان.....مث عنکبوت....مث درختای کویر.....

یه روزی بالاخره باید .....رفت....حالا به سیبری یا یه جای گرم.....مث جهنم!!!....
هر کسی یه شمالی داره!

توی چشاش می تونی ببینی!

هر کسی یه شمالی داره!

آدما ....

خیلی جالبن....// فتبارک الله احسن الخالقین!

همه شون و دوست دارم.....اما....چرا درخت؟!!...چرا عنکبوت؟!!!...

/*البته بعضیا جالب تر از بعضیا ن!

مثلاً اونی که گفته:" آزادی

به شیکرکی می مونه

رو شیرینی ِ بی دنگ و فنگی

که مالِ یه بابای دیگه س.

تا وختی ندونی

شیرنی رو چه جور باس پخت

همیشه همین

بساطه که هس."

خیلی بیشتر از من می فهمیده! */

میان آدمیانم و آدمیان را دوست می دارم

عمل را دوست می دارم

اندیشه را دوست می دارم

نبردم را دوست می دارم

در نبرد من موجودی انسانی ای تو

تو را دوست می دارم .

............ولی چرا تار می تنیم؟!!!..............

به خاطر اینکه دیوونگی نکنیم؟!.....خب، دیوونه دیوونگی می کنه دیگه! ....نه؟؟!!!

...........چرا ریشه میکنیم .......اونم این قد عمیق.......به عمق این حقیقت....که ....اینجا ....نه جای زندگیه....نه موندن!..............

به خاطر اینکه دیوونگی نکنیم؟!.....خب، دیوونه دیوونگی می کنه دیگه! ....نه؟؟!!!

تازه،... دیوونه رو با زنجیر می بندن....به نرده.....اونم با یه زنجیر....و....به یه نرده.....

چن وخته دارم فک می کنم ....که...بی خیال شم ....بی خیالِ این تار ها ....ریشه ها.

....ich sag nein genug ist genug, und ab hier geh ich allein

¤ نوشته شده در ساعت 22:4 توسط سارا

جمعه، 16 مرداد، 1383

ميخوام چند تا از پست هايی که تو بلاگ قبليم بود رو دوباره اينجا بذارم
دليلش هم راستش اينه که به نظرم قشنگن! : دی

Monday, April 11, 2005


Handriss - by Uwe Loesch
in poster baraaye imeni e kaar taraahi shode!


face to face!

خودكشى از جلوه‏گاه‏هاى هنر - پژوهشى در زيبايى‏شناسىِ خودكشى - پاتريشيا دومارتلر - فارسي محمد ربوبى و غلامحسين نظرى‏

خودكشى ‌ "مُد " شده است. هر روز آدم‏هاى بيش‏ترى به فكر خودكشى مى‏افتند، هر روز آدم‏هاى بيش‏ترى دست به خودكشى مى‏زنند. در باره خودكشى بسيار گفته و نوشته‏اند: روان‏شناسان، فيلسوف‏ها، پرشكان، روحانيون، نقادان، اخلاق‏گرايان، رهبران فرقه‏ها و آدم‏هاى مأيوس كه قصد خودكشى دارند ولى مدام امروز و فردا مى‏كنند.در اين رهگذر، از جنبه‏هاى گوناگون به اين نكته اشاره شده است كه گويا ميان خودكشى و عالم هنر و خصوصاً نويسندگى رابطه خاصى وجود دارد. در باره خودكشىِ نويسندگانى همچون فرناندو پسوا (Fernando Pessoa)، چزاره پاوزه (Cesare Pavese)، سيلويا پلت (Sylvia Path) تحقيقات دامنه‏دارى صورت گرفته است. در اين تحقيقات نشان داده شده است كه مشخصه زندگى عده بى‏شمارى از نويسندگان وسوسه خودكشى و درگيرى دايمى با آن است. مخصوصاً براى نويسندگان عصر رمانتيك و بعدها دادائيست‏ها پرستشِ خودكشى، ايده‏آلِ ادبى و بخشى از ادراك هنرى نويسنده است. با اين همه، رابطه بين نوشتن و خودكشى تاكنون نسبتاً ناشناخته مانده است. راست است كه وسوسه خودكشى چه پنهان و چه آشكار، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه دست از سر نويسنده برنمى‏دارد، ولى عده بى‏شمارى از نويسندگان بر اين وسوسه فائق آمده‏اند و سرانجام به مرگ طبيعى مرده‏اند و حتا عمرى طولانى كرده‏اند و به نحوى موفق شده‏اند كه با كار نويسندگى و اغواى خودكشى با خيالِ راحت كنار بيايند.چه در گذشته و چه در عصرِ ما هنرمندانى را مى‏شناسيم كه اعلام كرده‏اند »هنر و فقط هنر« آنان را از خودكشى بازداشته. اما چرا هنر و فقط هنر؟ و فى‏المثل نه كوزه‏گرى و يا جمع‏آورى تمبر؟ چه چيز خاصى در نويسندگى وجود دارد كه انسان را به جاى آنكه به خودكشى وادارد - آنچه كه عادى خواهد بود - از خودكشى باز مى‏دارد؟(...)يكى از مؤلفان آثار تخيلى - علمى فردريش براون (Fredric Brown) گفته است "من از نوشتن متنفرم ولى شگفتى‏آور ست كه نوشته‏ام. " جمله‏اى كه مؤلفان بى‏شمارى حاضرند مبلغ هنگفتى بپردازند تا ادعا كنند كه اين گفته آنان است. آن چه بايد توضيح داده شود اين است كه در اين نوع نويسندگان عناصرى متضاد به نحوى خارق‏العاده يك‏جا جمع‏اند: الزامِ درونىِ مطلق به نوشتن به طورى كه اگر چندى ننويسند دچار تشويش و ناخرسندى مى‏شوند و احساس مى‏كنند كه گناهى مرتكب شده‏اند، و از طرف ديگر نوشتن لذتى ندارد. مقاومت سرسختانه نوشتنِ يك جمله و گاه يك كلمه كه بايد از سر راه برداشته شود، عذابى است و اثر شروع شده‏اى را تمام كردن كوهى را از جا كندن است و اما بعد، هنگامى كه سرانجام اثر پايان يافته است، شادمانى خارق‏العاده و شادكامى زايدالوصف، احساس رهايى و سعادت كه ديگر »مجبور به نوشتن نيستم "، آن چيزى كه نويسنده شايد ديگر هرگز خواستارش نباشد. اين چنين است وضع غم‏انگيز نويسندهخودخورِ ما كه وقتى نمى‏نويسد حالش خوش نيست و هنگام نوشتن هم حال بهترى ندارد. او فقط سرمستِ به پايان بردن اثر است. در عين حال به مرور زمان رضايت خاطر از انتشار اين يا آن اثر، خوانده شدن و مقبول افتادن در نقدها و مصاحبه‏ها، به يك شخصيت ادبى ارتقاء يافتن و آبى بر آتش خودپسندى‏ها زدن دلخوشكنك‏هايى است. هر قدر نويسندگان در كار مشقت بارشان پيشرفت كنند، دقيق‏تر فرا مى‏گيرند با مهارت‏هاى حرفه‏اى با زندگى كنار بيايند و با رنجِ كمترى به كارشان ادامه دهند؛ ولى مصيبت و بدبختى دايمى كه بيش‏تر نويسندگان دچارش هستند همان است كه براون گفته است: »به هر حال بايد نوشت تا اثر نوشته شده باشد. "حال بازگرديم به خودكشنده. شايد بتوان او را آدمى قلمداد كرد كه بيش‏تر علاقمند است "زندگى كرده باشد " تا زندگى كند. ولى اين امر ممكن نيست. انسان مى‏تواند در باره زندگى گذشته خودش با رضاى خاطر و يا با تأسف چيزهايى بگويد: كه دوست داشته است، كار كرده است، مبارزه كرده است و... ولى نمى‏شود گفت كه »زندگى كرده است.« بنابر نظر فرويد، يكى از بزرگ‏ترين آرزوهاى ناخودآگاه ما - كه به شيوه‏هاى گوناگون در رؤياهامان تجلّى مى‏يابند - اين است كه ناظرِ مراسم به‏خاكسپارى خويش باشيم. اين امر الزاماً نشانه سيرشدن از زندگى‏يا گرايش‏هاى خودويرانگرانه نيست بلكه به گفته فرويد دقيقاً حاكى از خودشيفتگى و آرزويى است كه با مرگِ خود، ديگران را تكان دهيم؛ ولى به گمانم در ذاتِ خودكشى معانى ظريف‏ترى نهفته است كه نه با مقولاتِ خودشيفتگى و نوع‏دوستى انطباق دارد و نه با ساديسم و درد و آزارپرستى و محتملاً چندان هم جنبه اخلاقى ندارد، بلكه از جلوه‏گاه هنر و زيباشناسى بايد بررسى شود.در ما عشق و اشتياق عميقى هست به تماميت، به كمال، به جمع و جوركردن زندگى خويش تا سرانجام بتوان آن را به عنوان »ماحصل« زندگى به بازماندگان عرضه داشت و خود در درون گور مخفيانه به نظاره نشست.يكى از جنبه‏هاى ناگوار زندگى اين است كه در اوج خود به پايان نمى‏رسد. در لحظه‏اى از زندگى هر آن چه را كه دوست داشته‏ايم، داريم و لحظاتى بعد چيزى از دست مى‏دهيم و يا خواهان چيزى ديگرى هستيم. در لحظه‏اى سرحال و تندرست و مورد احترام هستيم و لحظاتى بعد ناراضى و ناخوشيم و مورد بى‏مهرى قرار مى‏گيريم. البته همين فراز و نشيب دائمى است كه زندگى را مهيج مى‏كند و ما را به ادامه بازى برمى‏انگيزد. اما در سرگذشتى كه به پايان نمى‏رسد و يا دست كم از پايانش هرگز باخبر نخواهيم شد، "هيجان " سرانجام چه معنايى دارد؟ما تصور مى‏كنيم كه "در پايانِ " زندگى خواهيم مرد. امرى كه نه تنها منطقى بلكه عادلانه و زيباست. اما در واقع هنگامى مى‏ميريم كه در راهيم تا بچه‏ها را از دبستان به خانه آوريم، يا در حمام و يا در حين شنيدن يك برنامه هنرى از راديو. ظاهراً ما درست در لحظه كاملاً نامناسبى مى‏ميريم و همه آن‏چه كه بايد انجام مى‏داديم و همه آن چه كه مى‏خواستيم بگوييم، ناتمام مى‏ماند. زندگى ما بوسيله مرگ »قطع مى‏شود« ولى »به پايان نمى‏رسد "به دختران دلباخته دبيرستانى پند و اندرز مى‏دهيم كه مواظب باشيد "زندگى رمان نيست. " منظورمان اين است كه زندگى جدى‏تر از اين حرف‏هاست. در اين پند و اندرز حقيقت بزرگى نهفته است، اما اين حقيقت كوچك‏ترين ربطى به »جدى«بودنِ زندگى ندارد. در زندگى واقعى دقايقى مى‏گذرد كه به مراتب خيال‏انگيزتر از رُمان‏هاى عاشقانه است و اغلب مردم حتا زندگى به مراتب رنگين‏ترى از قهرمان‏هاى رمان‏ها را مى‏گذرانند. فرق ميان زندگى و رُمان، در زيبايى رُمان و جدى بودن زندگى نيست بلكه در اين تفاوت ساده است كه زندگى، به مفهوم جمع و جوركردن و تماميت و كمال، پايانى ندارد. بى‏جهت نيست كه درباره وقايع و ماجراهاى زندگى كليشه‏وار مى‏گوييم:»شاهنامه آخرش خوش است«. يعنى ماجرايى خوش است كه پايان خوشى داشته باشد. ولى اين ضرب‏المثل در مورد زندگى صادق نيست. چون زندگى پايان درستى ندارد. از سوى دگر، اين طور هم نيست كه زندگى با واقعيتِ مرگ هميشه »بد« پايان مى‏گيرد، و اگر هم چنين باشد، اين جور زندگى‏ها را مى‏شود با رُمان‏هايى مانند »آناكارنينا« و يا »رنج‏هاى وُرترِ جوان« مقايسه كرد. چه، در اين آثار - از نظر زيبايى‏شناسى و نه عشرت‏طلبى - از آن چه »بد« پايان مى‏گيرد، اثرى "خوش " ساخته مى‏شود؛ زيرا كه در ساختار هر رُمان خطوط و سطوح متفاوت و اجزاى ناجور و ناهم‏سنگ به يكديگر جوش مى‏خورند و يكپارچگى و وحدتى هنرى ارائه مى‏دهند.(...)آرزوى حضور در مراسم خاكسپارى خويش چيزى نيست جز آرزوى اين كه پس از درگذشتن لحظه‏اى هم كه شده به پشت سر بنگريم. رضاى خاطرى را كه انسان از اين بازگشت توقع دارد مى‏توان با متنِ كتابى مقايسه كرد كه پايانِ خوشى ندارد. قهرمانِ اصلى مرده است و دنيايى فرو ريخته است، با اين وجود، كتاب خوبى بوده است: ناگهان متوجه مى‏شويم كه كتاب در همان صفحات اول با چنين پايانى پى‏ريزى و آغاز شده است؛ آن چه در ابتدا هرگز قابل درك نبود؛ و در اين رهگذر حتا فرصت‏هاى از دست رفته پرمعنا و باارزش بوده‏اند.آرزوى حضور در مراسم خاكسپارى خويش - اگر چه بغرنج به نظر مى‏آيد - آرزوى جاودانگى است. آرزوى اين است كه مرده باشيم تا ديگر نتوانيم بميريم. آرزويى است كه موضعى وراى نابودى وجودِ خويش اتخاذ بتوان كرد. موضعى كه از آن بتوان گفت »من مرده‏ام« و با تاييد مرگ خويش حداقل شكل زنده ماندن را حفظ كرد. فرناندو پسوا( PessoaFernando) مى‏گفت: »برايم همه‏چيز يكسان است زيرا در آن لحظه چيزى را بر چيزى ديگر رجحانى نيست.« اما او دروغ مى‏گفت: چون او ترجيح داد كه پيش خود تصور كند مرگش كاملاً بى‏اهميت است. كه باز بهار فرامى رسد، گل‏ها »هم‏چنان« شكوفان و درخت‏ها »هم‏چنان« سرسبز مى‏شوند، مثل سال گذشته، و او به طرزى مخفيانه باز حضور خواهد يافت تا شكوفايى و سرسبزى درخت‏ها را با سال گذشته مقايسه كند.(...)اغلب تصور مى‏شود كه خودكشنده كلاسيك آدمى است اخمو، گوشه‏گير، پريشان و ماليخوليايى، و يا افسرده، بى‏رمق و يُبس كه شوخى سرش نمى‏شود، با چشمانى در حدقه فرورفته كه زيربارِ يأسِ عظيمى كمرش خم شده و روزى بارى كه بر دوش مى‏كشد بيش از حد سنگين خواهد شد. اما در واقع »خودكشنده« براى اهل فن شخصيتى است پرانرژى، سرزنده، بيش از حد فعال، بلندپرواز، پركار، موفق و اغلب كاملاً با استعداد. شاعر جوان سيلويا پلت، زنى فوق‏العاده با استعداد، فعال، دانشجويى برجسته، رئيس اتحاديه‏هاى مختلف، برنده جايزه‏هاى متعدد، در سن نوزده سالگى در فاصله بين دريافت دوجايزه، جداً دست به خودكشى زد كه موفق نشد. ده سال بعد موقعى كه عاقبت براى سومين بار اقدام به خودكشى كرد، مادر مهربان دو كودك خردسال بود و در زمينه كار ادبى‏اش خلاّق‏تر از هميشه. چزاره پاوزه نويسنده‏اى بود در اوج افتخار و شهرت و تازه به كسب جايزه مشهورِ استرگا (Strega) نايل شده بود كه به دلايلى كاملاً نامعلوم تصميم به خودكشى گرفت. هم‏چنين همينگوى نيز از اين امر فروگذارى نكردكه پس از يك عمر زندگى مُنّزه ادبى و كمال‏گرايى، پس از دريافت جايزه ادبى نوبل و در سن شصت و يك‏سالگى گلوله‏اى را به سوى خود شليك نكند. اين امر كه انسان‏هايى دست به خودكشى مى‏زنند كه تنها، تهيدست و يا بيمارِ درمان ناپذيرند تا حدى قابل فهم است ولى وقتى كه اشخاص مشهور و محبوب و با استعداد و مرفه تصميم به خودكشى مى‏گيرند ظاهراً اعمالشان بيش‏تر از نابخردى، افراط، زياده‏روى و ناسپاسى‏شان ناشى مى‏گردد كه فقط در اثر اختلالِ حواسِ ناگهانى يا حواس پرتى تواند بود؛ شايد اين موضوع درست باشد. اما فراموش نكنيم كه سخت‏كوشى و انضباطِ هنرى، خلاقيتِ شگرف و بى‏پايان و آثار برجسته اينان، منبع و سرچشمه ديگرى به جز همين اختلالات ندارد. باكونين چنين گفته است كه »اشتياق به تخريب نيز اشتياقى خلاّق است.«(...)خودكشنده، به معناى واقعىِ كلمه، جاه‏طلب است، زيرا او پيوسته، پيش از اين كه راه بيفتد، »به مقصد رسيده است.« او فقط به اين منظور مى‏تواند به راه افتد. او آدمى »كمال‏گراست« و به طرز وحشتناكى از همه چيز كمال مى‏طلبد. »كمال« به مفهوم ريشه‏شناسىِ سپرى شدن، به انجام رساندن و پايان بردن كه معناى رايجِ »كامل« از آن مشتق شده است.يكى از آخرين اشعار سيلويا پلت، كه در آن زنى را توصيف مى‏كند كه پيش از خودكشىِ خودِ او مرده است، چنين آغاز مى‏شود: »زن كامل بود«. در اين شعر: مفهوم اتمام و پايان، تكميل، تماميّت و كمال با هم به گوش مى‏رسد. اين »تماميت« بُعدى زمانى است كه پيوسته مدّنظر خودكشنده است. مركز ثقلِ خودآگاه اين بُعد حالِ حاضر نيست - چون زمانِ حال، دنياى عياشى و خوشگذرانى است. در گذشته مطلق هم نيست - كه عالم آدم‏هاى اخمو و يُبس است. در آينده دنياى خيالباف يا آن‏هايى كه براى زندگى بهتر به اين در و آن در مى‏زنند، هم نيست. زمانِ او زمانِ خاصى است كه حتا در دستورزبان به آن چندان اهميتى داده نمى‏شود. زمانِ او »آينده به پايان رسيده« است، زمان »من به پايان برده باشم« يا زمانِ »من زندگى كرده باشم« است. شور و شوق او، شور و شوق به پايان بردن است. مى‏خواهم ادعا كنم كه اين اشتياقِ به پايان بردن نبايستى لزوماً انحرافى، نيهيليستى يا مخرّب باشد، بلكه بيش از همه طبيعتى زيبايى‏شناسانه دارد. به عنوان پشتوانه اين فرضيه به جان ديوئى (John Dewey) استناد مى‏كنم كه در اثرش با عنوان »هنر به مثابه تجربه« به طرح فلسفه هنر پرداخته است. بنا بر نظريه او خودكشى - اگرچه خودش به آن دست نزد - يك اقدام هنرى است كه منشأ آن نوعى نارضايى زيبايى‏شناسانه است. بنابرنظر ديوئى بايستى تفاوتى قايل شد بين زيبايى‏شناسى به مفهوم عام - مانند زيبايى‏شناسى يك منظره‏طبيعى، يك غذا و يا يك تئورى فيزيكى - و زيبايى‏شناسى خاص هنرى كه منحصراً ناظر بر عرصه آثار هنرى است. او در تحليلِ مقوله اولى ايده »واقعه« را در مركز كار قرار مى‏دهد و در دومين مقوله، ايده »جلب توجه كردن« را به آن مى‏افزايد. ديوئى مى‏گويد: سراسرِ زندگى جريان لاينقطعِ تجربه‏هاى كاملاً متفاوت است. گرسنگى و سرما، رؤيا و بيدارى، عشق و كار روزانه. همه اين‏ها »تجربه«هاى ما هستند. ولى در زندگى روزانه تجربه‏هايى كه بشود آن‏ها را »واقعه« ناميد، بسيار اندك‏اند. فرق ميان واقعه و تجربه معمولى، اولاً در اين است كه واقعه »پايانى« واقعى و پُِر و پيمان دارد كه ديگر نمى‏شود در آن دست برد و چيزى را حذف و جابه‏جا كرد و ثانياً واقعه، »كليتى« است يكپارچه، وحدتى است ارگانيك كه اجزاى آن پراكنده و ولو نيستند؛ بلكه در ساختارى يكدست، هويت خود را تأييد و تأكيد مى‏كنند. اگر بخواهيم براى واقعه مثالى بياوريم فوراً به ياد وقايع خارق‏العاده مثل زلزله، هواپيماربايى و شكارنهنگ در آمازون مى‏افتيم. ولى بسيارى از تجارب عادى هم واقعه هستند. مانند شام خوردن در يك رستوران مجلل در پاريس يا ديدن باغِ‏وحشِ آمستردام و يا تماشاى مسابقه فوتبال در تلويزيون. طبق تعريف ديوئى، همه اين تجربه‏ها نوعى كيفيت »زيبايى‏شناسى« به مفهوم عام دارند كه از خصوصياتِ واقعه‏بودنِ آن‏ها ناشى مى‏گردد. بنابر تعريف او، واقعه موقعى واقعه است كه »سپرى شده است.« اين بدان معناست كه تجربه‏ها در لحظه وقوعشان هرگز واقعه نيستند، بلكه بعدها و فقط پس از وقوع، بعد از آن كه پايان تجربه به تمام اجزاء جلوه‏اى يكدست داده است، واقعه مى‏شود. در ضمن علت اين كه گاه مهم‏ترين واقعه‏هاى زندگى‏مان را با تعجب و تأسف به ياد مى‏آوريم در همين‏جاست، به نحوى كه گويى اين ما نبوده‏ايم كه واقعاً چنين بر ما گذشته است و يا انگار در جايى از چيزى ضرورى غفلت كرده‏ايم. بنابراين، خودكشى اقدامى است كاملاً راديكال - اگرچه اندكى ناشيانه - بدين منظور كه از كليت زندگى واقعه‏اى بسازيم. واضح است كه خودكشى اقدامى به قصد به پايان بردن زندگى است؛ اما خودكشى، برخلاف مرگ طبيعى كه هميشه قطع زندگى است، واقعاً زندگى را به پايان مى‏برد. خودكشنده، زندگى را در لحظه‏اى كه خود انتخاب كرده است، به شيوه‏اى كه خودش مى‏خواسته است و پس از آنكه همه آن چه را كه مى‏خواسته واقعاً انجام داده است؛ به پايان مى‏برد. با اين شيوه به پايان بردن، در عين حال دومين شرط مقدماتى براى تبديل زندگى به »واقعه« فراهم مى‏گردد: زندگى كه پيش از خودكُشى ملعبه‏اى از تجربه‏هاى تصادفى و بسيار از هم گسيخته بوده است، به يك مجموعه كامل، به ساختارى يكپارچه كه روالِ زندگى خودكشنده بر اساسِ منطق درونى و تقريباً اجبارى جريان يافته است كه با نگاهى به اقدام نهايى او آشكار مى‏گردد: از تولدى ناخواسته گرفته تا دوران شوم كودكى، از سرخوردگى در نخستين عشق، تا مرگ مادر، برباد رفتنِ آرزوها و، آخر سر، به علتِ »طبعى كه تمايل به خودكشى دارد«.دست‏زدن به خودكشى به قصد اينكه زندگى را براى خود به واقعه‏اى زيبايى‏شناسانه مبدل كنيم البته كه تلاش عبثى است، زيرا خودكشى فاعلِ سرگذشت را نابود مى‏كند. شايد از اين رو بتوان خودكشى‏هاى نافرجام را تا حدى تلاشى موفق از اين نوع به شمار آورد كه در اين صورت اقدام به خودكشى تزوير و خدعه‏اى است تا بتوان به نحوى فاعل واقعه‏اى شد كه در آن خويشتن را نابود كرده‏ايم. شايد همين امر آشكار سازد كه دست زدن به خودكشى نافرجام همچون خودكشىِ واقعى، اما متفاوت با آن، ايده‏آلِ جاذبى تواند بود.(...)واضح است كه از زندگى خويش واقعه‏اى ساختن هيچ ربطى به از خودگذشتگى يا بزرگ منشى ندارد، بلكه تلاشى است براى جلب توجه ديگران و آرزوى كسب اهميت. ديوئى سرگذشتِ خاصِ هنرمندانه را، در چارچوب مجموعه سرگذشت‏هاى زيبايى‏شناسانه، آن سرگذشتى تعريف مى‏كند كه ساختارش آگاهانه از تأثير پيشامدها بر ناظرين مشتق مى‏گردد. اين امر در هر حال نشان مى‏دهد كه چرا اين همه در مورد كار موندريان (Mondrian) فلسفه‏بافى مى‏شود ولى يك طرح مشابه با آن كه، به‏وسيله كامپيوتر كشيده شده است، به دور انداخته مى‏شود و يا چرا اثر معروف دشان (Duchamp) به نام فونتين (Fountain) در موزه قرار دارد، در حالى كه شى مشابه با آن در مستراح براى قضاى حاجت مورد استفاده قرار مى‏گيرد. بنابراين شايد واضح باشد كه چرا زندگى يك آدم معمولى كه به مرگِ معمولى مى‏ميرد، امر پيش‏پا افتاده‏اى است و به سرعت از يادها مى‏رود، در حالى كه زندگىِ آدم خودكشنده ناگهان واقعه تاريخى مى‏شود كه براى تحقيق و تفحص در باره‏اش آرشيوى گشوده مى‏شود. همانطور كه اثرى بى‏ارزش و قلابى وقتى كه به هنرمندى نسبت داده شود ناگهان براى مشاهده كننده بزرگ و بى‏اهميت مى‏شود، خودكشى نيز نوعى مُهر و امضا است زيرِ سند زندگى. بدان معنا كه سند، حاوى مطالب پر اهميتى است و خودكشنده كاملاً بر اين امر واقف است. اين آدمى كه در زندگى قادر به يافتن معنا و كمال مطلوب نيست - همان معنا و كمالى را كه از واقعه توقع دارد - به زندگى خود خاتمه مى‏دهد و آن را چون كتابى به بشريت تقديم مى‏كند، به اين اميد كه كتابش را بخوانند، در آن تأمل كنند و آن را بپسندند. اين آرزو نه تنها خيال نيست بلكه نيك كه بنگريم كاملاً واقع‏بينانه است. چون مرگِ اختيارى بيش از همه انواع مرگ - شايد به جز شهادت - مرگى است كه نه فقط براى كسى كه آن را انتخاب كرده، بلكه براى بازماندگان نيز تصور تداوم زندگى و جاودانگى است. معلوم نيست كه آدم مأيوس، با مرگ خود، چه چيز دست‏نيافتنى را جستجو كرده است ولى به‏طور يقين به يك چيز نايل شده است: مردم در باره‏اش سخن خواهند گفت. او هرگز به اين زودى‏ها از يادها نخواهد رفت.حال ديگر رابطه خودكشى با نويسندگى و هنر به‏طور عام برايمان غيرعادى نيست، چون دقيقاً توضيح داديم كه از جلوه‏گاه‏هاى زيباشناسى و مطلقاً هنرى مى‏توان خودكشى را )به عل حذف فاعل( چون ايده‏آلى توصيف كرد. اين رابطه، رابطه‏اى درونى است بين دو نوع رفتار انسانى كه آشكارا هر دو تقريباً به نحوى متضاد يك چيز را جستجو مى‏كنند. چون در باره هنر - و قبل از هر چيز در باره هنر - مى‏توان گفت كه هنر اشتياق به پايان بردن است. ديوئى مى‏نويسد كه مشغله هنرمند به واقع در هر مرحله‏اى از كارش آن است كه آن را به پايان ببرد؛ بدين معنى كه در شكل دادن به هر يك از اجزاى كارش پيوسته طرحِ پايانى كار را مدّ نظر دارد. واضح‏ترين مورد در ادبيات مشاهده مى‏شود چون ادبيات مانند موسيقى آن شكل هنرى است كه نه تنها توليد اثر، بلكه درك آن به طور عمده در زمان صورت مى‏گيرد.در رمان تولستوى )آنا كارنينا( تقريباً در همان آغاز رُمان، تصادفى در سكّوى ايستگاه راه‏آهن به‏وقوع مى‏پيوندد كه آناو ورونسكى - كه بعداً عاشق يكديگر مى‏شوند - نخستين بار يكديگر را ملاقات مى‏كنند. اين واقعه به خودى خود واقعه نسبتاً بى‏اهميتى است كه به لطيفه مى‏ماند. تازه در آخر رُمان، موقعى كه آنا با پرتاب خود جلوى قطار راه‏آهن خودكشى مى‏كند، اين واقعه به عنوان پيش‏صحنه‏اى دراماتيك كه عواقب سرنوشت‏سازى دارد، بازشناخته مى‏شود. اين بدان معنى است كه تولستوى در رُمان قطورى كه نوشته، باشروع كار، پايانش را نوشته است و برخلاف آنچه كه مدل خاصى از خلاقيت ادبى مدعى است، به هيچ وجه تحت‏تأثير سيلاب وقايع و كلمات قرار نگرفته است. از بسيارى از نويسندگان شنيده شده است كه با همان اولين جمله، آخرين جمله رُمانشان را مى‏شناخته‏اند و بقيه، كارى بيش از پركردن اين خلاء نبوده است. راست است كه پُركردن اين خلاء ظاهراً به نظر آسان مى‏آيد ولى رنج و ترديد و پايدارى در واقع از مختصات اجتناب‏ناپذير هر فعاليتى است كه عمدتاً ناظر به پايان‏بردن است. براى هر هنرمند، اثرى كه آغاز مى‏شود در عالم خيال پايان يافته است و جزييات كار كه او بايد شكيبانه انجام دهد در واقع كار تمام شده‏اى را به پايان بردن است؛ چون اثر را بايد مهار كرد، اثر را بايد به پايان برد. چون اثر هنرى بى خبر از خويشتن، با نگاه عاشقانه‏اى »به همه جهان« بى زمان و بى پايان است. از اين‏رو شادمانى حقيقى فقط در هفتمين روز، روزى كه خلقت جهان پايان مى‏گيرد و سرانجام معلوم و مشخص مى‏شود كه »كار خوب از آب درآمده است« فرا مى‏رسد، يعنى از همان ابتدا، نيّت، خلقِ اثرى كامل - با همه ريزه‏كارى‏ها - و تمام كردن آن بوده است. موهبت شگفتى‏آور ماندن خالق، پس از آن كه خلقت را به پايان برده است، جز ذات پروردگار، فقط نصيب هنرمند مى‏شود. صرف‏نظر از امكانِ جاودانگى و ناميرايى هنرمند پس از مرگ، موهبت آفرينش به اين موجود گذراى ميرا اين امكان را اعطا كرده است كه حتا در زندگى - اگر چه بسيار كوتاه - جاودانگى و ناميرايى را تجربه كند. نوعى ناميرايى شبيه العاذر: دوباره زنده شدنِ اعجازآميز بى‏نظير با همه عوالم خوشِ زندگى، ولى با ايقان به اين امر كه نه تنها زندگى ادامه مى‏يابد بلكه بار ديگر بايد مُرد و يا بازگشتى است پس از خودكشىِ نافرجام كه ديگر آن افتخار عظمت خودكشى واقعى را ندارد. در شعر بانو العاذر كه به قضاوت درباره خودكشى نافرجام خود مى‏پردازد، چنين مى‏نويسد: »مردن هنرى است نظير چيزهاى ديگر. من اين يكى را خوب انجام مى‏دهم«. اما منظورش از مرگ كه او مهارت زيادى در آن داشت، مرگِ جسمانى - كه هنرى نيست - نبوده است، بلكه مرگ هنرمندانه است. يعنى كارى را بى‏رحمانه به پايان رساندن و به هويت خويش عينيت دادن، حتا به قيمت نابودى خويشتن.اين آرزوى هنرمندانه كه شاهد پايان و مرگ خويش باشيم، يا به زبان فرويد، حضور به هنگام خاكسپارى خويش، آرزويى است غيرعادى. آرزوى اين است كه »كس ديگرى« بشويم. پسوا در يكى از اندوهناك‏ترين شعرهايش چنين سروده است:»چه سعادتى كه من خودم نباشم«. او در مورد »آدم‏هاى خانه روبرو« تا بدان جا پيش مى‏رود كه ادعا مى‏كند:»آنان خوشبخت‏اند زيرا من نيستند.« اين آرزو در غيرعقلانى‏ترين شكلش بازتاب اين آرزوست كه آدمى همان بماند كه هست، با همان شكل و شمايل، با همان دنياى احساسات و با همان تحولات در زندگى؛ اما عليرغم آن، به هر حال »شخص ديگرى« باشد، نوعى برادر دوقلو، يا همزاد خويش. در اين توصيف، ظاهراً در نگاه نخست، چيز مهمى دستگير انسان نمى‏شود، مگر آنكه - و لُپ اين‏مطلب است - انسان بتواند در زندگى كنونى‏اش ناظرِ روزگار خود باشد.فقط در آثار هنرى است كه اين آرزوى »محال« تا حدى تحقق مى‏يابد. زيرا در هر اثر هنرى - بدون اينكه اثر سرگذشت و شرح حال نويسنده باشد، نويسنده نه تنها با اثر بلكه با خواننده هويت يكسانى دارد، يعنى نويسنده خودش را مدل قرار مى‏دهد و از روى خودش خواننده را مى‏سازد. به همين دليل خواننده برادرِ دوقلو و همزاد نويسنده است؛ ولى از عجايب روزگار هنرمند خالق اثر نمى‏تواند ناظر اثر خويش باشد؛ زيرا غيرممكن است كه او بتواند به تأثيرگام به گام و شكل‏گيرى ساختارى دل ببندد كه او خود اين ساختار را از پيش مى‏شناسد. بعدها موقعى كه اثر تقريباً از ياد رفته است، نويسنده هنگام بازخوانى اثرِ خويش مى‏تواند حدس بزند كه اوضاع از چه قرار است. احساسى كه در آن موقع دارد، تقريباً احساس »شخص ديگرى« است. باب ديلن (Bob Dylan) نيز پس از چندى، وقتى مصاحبه پيشين خود را مى‏خواند، چنين گفته است: جاى خوشبختى است كه من خودم نيستم.در آثار نويسندگان گرايش به خودكشى به اشكال گوناگون بروز مى‏كند. اين گرايش گاه شكل كاملاً سربسته‏اى دارد و حتا گاه شكل مطبوعى به خود مى‏گيرد: مثلاً اعتماد به نفس اغراق‏آميز برخى از نويسندگان و يا اين الزام درونى كه تمام جزئيات را بايد زيرنظر گرفت، خصوصيات مطلوبى هستند براى كسى كه مى‏خواهد دنياى تازه‏اى بيافريند و يا تجاوز كودكانه كه بسيارى از نويسندگان نسبت به قهرمان‏هاى اصلى خود اعمال مى‏كنند و علاقه‏اى كه به نابودى آن‏ها دارند - كارى كه در پايان كتاب با اشتياق تمام انجام مى‏دهند و در واقع يك جور درگيرى و اغواى خودكشى و مبارزه با آن است.اميدوارم آنچه گفته شد نگاه تازه‏اى باشد به رابطه بين هنر و خودكشى. هنر نيست كه خودكشى را به شيوه انحرافى »زيبايى‏شناسانه« مى‏كند. خودكشى در شكل معينى اهميت زيبايى شناسانه و هنرى دارد و بدين سبب مى‏تواند در عرصه هنر و پيرامون هنر موضوع مهمى باشد. شعور و آگاهى زيبايى‏شناسانه عموماً ماهيت »خودكشانه« دارد و يا به زبانى كمتر منفى: پايان‏گرا و كمال‏گراست، كمال به معناى بى‏عيب ولى پايان يافته. اين بدان معناست كه طرحِ زندگىِ هنرمندانه و يا برنامه »هنرمند زندگى« - كسى كه مى‏كوشد تا از مجموعه زندگىِ خويش اثرى هنرى بيافريند - اصولاً ضدونقيض است. هنرى وجود ندارد كه هنرِ پايان‏دادن نباشد و آدم براى آنكه بتواند از زندگى‏اش اثرِ هنرى بيافريند، منطقاً بايد بتواند از پايانِ اين زندگى الهام بگيرد. بازتابِ چنين الهامى را مى‏توان در فلسفه عشرت‏گرايى ديد: »چنان زندگى كن كه گويى فردايى نيست«. اما اين شعر كه تعميم آن به لذت‏هاى نابِ جسمانى است؛ البته كه زندگى را غيرممكن و ملال‏آور مى‏سازد، مانند رُمانى كه در هر صفحه‏اش مى‏خواهد پايان گيرد. همين ملال، بى‏فردايى و كامجويى است كه خودكشنده اصيل، ولى مأيوس و ندانم‏كار را وامى‏دارد با خودكشى از زندگى خويش واقعه بسازد. از جهات مختلف، نوشتن براى تشنه واقعه به مراتب بهتر از خودكشىِ واقعى است و يك چيز را مى‏توان تا حدّى با اطمينان خاطر گفت: هر چقدر هم شادمانى انسان پس از به پايان بردن يك رُمان كوتاه و پوچ باشد، باز هم هميشه به مراتب بيش‏تر از شادمانىِ پس از پايان دادن به وجود خويشتن است.اين مقاله به مناسبت پنجاهمين سالگرد خودكشى صادق هدايت ترجمه شده است - مترجمان

Sunday, April 10, 2005


hiss!


schiksal!

Thursday, April 07, 2005

!هنر و خانم آقای چیز

هه هه فک ميکنه هنرمنده جالبه! کلّی کف کرده بودم وختی اين حرفا رو شنيدم ! البته اين روزا همش دارم کف ميکنم بسکی آدم ها باحال شدن! اولين چيزی که به نظرم اومد اين بود : "لعنت به اين هنری که تو ميگی! ...." شايد دارم خيلی غرض ورزانه قضاوت ميکنم ...
داشتم طرح های کامو در "آدم اوّل " رو ميخوندم : "از زندگی کردن، عمل کردن و احساس کردن برای اينکه به اين يکی حق ندهم و به "!آن يکی بدهم خسته شدم. " در حاشيه کتاب مينويسم "من هم

بچه های ای سی ام 17 ام شدن! اون موقع که رنک و ديدم و 8 ام بودن خيلی حال کردم البته کلاً هم حال کردم دونقطه دی
!از همين جا خسته نباشيد ميگم

Tuesday, April 05, 2005


نگاهى به داستان بيست و چهار ساعت از زندگى يك زنبازخوانى يك اثر كلاسيك
فتح الله بى نياز
برگرفته از روزنامه ی شرق

اين داستان به ظاهر ساده، در منتهاى ايجاز دو وجه از پيچيده ترين پنهانى هاى نوع بشر را تصوير مى كند. گره اصلى داستان، آن چه كه خواننده را به دنبال خود مى كشاند، آرام آرام كنار مى رود و جاى خود را به دو مسئله روحى _ روانى يا به اعتبارى هستى شناسانه مى دهد، چيزى كه زمان و مكان نمى شناسد. اين ژرف ساخت هاى روحى عبارتند از: گرايش ناخودآگاه بشر به رهايى از تنهايى، خصوصاً به وسيله جنس مخالف و دوم ميل زيبادوستى نوع بشر. نويسنده در متنى كه از صد صفحه تجاوز نمى كند، چنين «انديشه هايى» را خيلى راحت بازنمايى مى كند و در همان حال در ابهام هاى ذاتى اثر پيوندشان مى دهد، بى آنكه خواننده را سرگرم حل پازل و چيستان كند و حتى اجازه منفك شدن از متن را به او بدهد. خلاصه داستان به اين شرح است: در پانسيونى در «ريويرا» زنى به تقريب سى و پنج ساله و مادر دو دختر شانزده و دوازده ساله و همسر كارخانه دارى فرانسوى، ناگهان ناپديد مى شود. همراه او، جوان بسيار خوش تيپى كه آدمى «فقط در داستان ها وصفش را خوانده است» و «چهره خندان و جذابيت دوره جوانى، لطف و صفاى ديگرى به او بخشيده بود»، گم وگور مى شود. اين دو فقط حدود دو ساعت با هم گفت وگو كرده بودند. نويسنده با همسان كردن عين و ذهن، با كلماتى كه لحن و اتمسفر ساده اى را القا مى كنند _ هر چند كه نفوذ او را به كنه روح و روان منكر نمى شويم و عده اى حتى او را يكى از نويسندگان درونكاو برجسته مى دانند _ مى نويسد: «آنها مى گفتند مطلقاً غيرممكن است كه يك زن عفيف، پاكدامن، درستكار و با شرف، تنها بعد از دو ساعت آشنايى با كسى، با او راه بيفتد. ولى من نظر ديگرى داشتم و در دلم به آنها مى خنديدم. من با تمام قدرت از وجود امكان و احتمال چنين حادثه اى از طرف زنى كه سال هاى سال با سرشكستگى با شوهرى چاق و خپله زندگى كرده است، دفاع مى كردم [به نظر من] اين زن در درون خود آمادگى داشته كه طعمه هر مردى بشود.» نويسنده به عنوان «داناى كل» كلان روايتى را به رشته تحرير درمى آورد كه به نوبه خود نيازمند تحليل پيچيده اى است. او از قول يك زن آلمانى نقل مى كند كه «بعضى از زن ها روحيه سهل الوصولى دارند.» و آنها را تحقير مى كند. اما نويسنده به نوبه خود حرف ديگرى دارد: «به نظر مى رسد آنها كه «سهل الوصول» نيستند، از اين كه خود را قوى تر، اخلاقى تر و پاك تر از افراد «سهل الوصول» تصور كنند، احساس لذت مى كنند.» سپس در همان جايگاه به بسط عقيده اش مى پردازد: «اين كه زنى به ميل خود، عاشقانه به دنبال هوس و غريزه خود باشد، خيلى صادقانه تر از آن است تا شوهر چشم بسته اش را فريب بدهد.» به اين ترتيب عقيده خود را مبنى بر صداقتى كه معادل «وقاحت» است، به خواننده انتقال مى دهد و پاكدامنى توام با رياكارى، خودفريبى و حتى «مقاومت در برابر تمايلات شخصى خود و سركوب اميال درونى» را مردود مى شمرد. بحث در پانسيون بالا مى گيرد و خانمى انگليسى، حدوداً شصت و هفت ساله، كه سيمايى اشرافى دارد و همه به او احترام مى گذارند، براى نويسنده ماجرايى را تعريف مى كند كه براى خود او اتفاق افتاده است، ماجرايى كه طى آن ما اين زن را «راوى» مى خوانيم. بانو مى گويد، در هجده سالگى، عاشق شوهرش مى شود و با او ازدواج مى كند و حاصل اين ازدواج دو پسر است. طى مدت بيست و دو سال در كمال خوشبختى با شوهرش زندگى كرد. در سن چهل سالگى شوهرش را از دست داد. حدود دو سال بعد، در حالى كه هنوز لباس عزا بر تن داشت، به شهر «مونت كارلو» رفت. مى گويد براى رهايى از دست روح شكنجه آورى كه جنبه تهوع آورى به خود گرفته بود، اغلب به كازينو مى رفت زيرا «از نظر كسى كه هيچ چيز ارزش ندارد، جنب وجوش عاشقانه و هوس آلود ديگران، به اعصاب آدمى چنگ مى زند.» اين زن اعتراف مى كند كه «احساس مى كرد بايد خود را در «قسمت خطرناك تر زندگى» بيندازد.» اما ما، به اين جا رسيده ايم كه در پس هر رفتار و كردارى، علتى را جست وجو كنيم. ما از اين زن چهل و دو ساله مى پرسيم: «شما در كازينوهاى كاپرى چه كار مى كرديد؟ آيا علت اين نيست كه بدون آن كه خودتان بدانيد (براساس ناخودآگاه) از يكنواختى زندگى دچار ملال و كسالت شده بوديد و به طرف مكانى سوق داده مى شديد كه كسى را بجوييد؟ و گمشده اى را پيدا كنيد كه روان تان به دنبالش مى گشت؟» حتى اضافه مى كنيم كه: «اين زن، به لحاظ روحى آمادگى پذيرش عشق و عاشق شدن را داشت، چه بسا «عاشق عشق شدن» را. عمد و اراده اى در ميان نيست، ناخودآگاهش وادارش مى كند به كازينو برود، همان طور كه وقتى مصاحب خوش سيمايى از جنس مخالف از كوهنوردى جمعه صحبت مى كند، شما كه سال هاست دربند و دركه را نديده ايد، به سرعت مى پذيريد كه او را _ حتى كنار ديگران _ همراهى كنيد. انگيزش روانى شما، چه بسا فقط «مصاحبت و همكنارى باشد» - چيزى كه ابتداى مسير عشق است. پس پاى جست وجوى «عشق» در ميان است.» و حرف بلز پاسكال را نقل مى كنيم كه «كشف كرده ام كه همه بدبختى انسان در يك چيز است: دمى نمى تواند در اتاقى بياسايد.»


:D Posted by Hello

به هر تار جانم صد آواز هست
دريغا که دستی به مضراب نيست
چو رؤيا به حسرت گذشتم، که شب
فرو خفت و با کس سر خواب نيست
-----------------------------

فک ميکنم بد نباشه راجع به اسم اين بلاگ يه توضيحی بدم . "وقتی همه چيز سکوت ميکنه ..." به نظرم مياد شايد خيلی چيزا بهتر فهميده ميشه ! وقتی سر و صدا ها ميخوابه تازه زندگی شروع ميشه نميدونم شايد زندگی کلمه ی مناسبی نباشه ولی ازش استفاده ميکنم چون چیزیه که مثل يه پلاک از خودمون آويزونش ميکنيم ...
داشتم ميگفتم آره زندگی ما يا لاأقل من اون موقع خودشو بهتر نشون ميده!
------------------------------

نميدونم يه چيزايی هست که ميخوام بگم ولی فک ميکنم اگه گفته نشه و فراموش بشه بهتره! حالا حرفی واسه گفتن ندارم
:(
-----------------------------

کتاب ها را روی هم ميذارم توی دلم راجع به طرح روی جلد شون نظر ميدم دستام خاکی شدن از خاک بدم ميآد از آب هم بدم ميآد سکوت خستم ميکنه سوت ميزنم .... يه لحظه فک ميکنم :" دنبال چی ميگردم؟"يادم نميآد جواب ميدم :"فک نميکنم اينجا باشه!" ميرم دوباره سراغ ويلن امروز از بس تمرين کردم شبيه ساز شدم موقع تمرين به اين فکر ميکردم که دلم ميخواست جای تو باشم ... کاش ميشد اين حس تازه رو با من شريک بشی ولی حيف احساس هر کسی متعلّق به خودشه

Sunday, April 03, 2005

test

hi, it's ME!