Wednesday, August 31, 2005

طرح

گفت:"هوا داره تاريک ميشه! نمی خوای چراغ ها رو روشن کنی؟!" بدنم کرخت شده بود؛برخورد خون به ديواره های قلبم رو حس می کردم؛ منتظر بود جوابی بدهم؛ دستش را با عجله توی دستم گرفتم انگار يکباره متوجه ضرورت حضور اش شده باشم. سرد بودم و می لرزيدم؛ لرزيد؛ از سرما بود؟! نفهميدم؛ چقدر احساس تنهايی می کرد؛ گوئی سال ها بود که رفته ام. رفته بودم؟! هوا به اندازه ی کافی تاريک شده بود، برخاست که چراغ ها را روشن کند؛ از تاريکی می ترسيد؟! من می ترسيدم در تاريکی بودم که سردتر و سردتر می شد. تصوير سياهی و من که درون اش منجمد می شدم در ذهنم عقب و جلو می رفت و تکرار می شد. کليد را زده بود يا نه؟! ، دويد، دست هايم را محکم گرفت. خسته بود، از خودش، از من که رفته بودم و نمی خواستم برگردم ، امّا گرم مثل ظهر تابستان؛ از تنها ماندن خسته بود. با تصوير درون ذهنم می جنگيدم، دست هايش گرم بودند؛ سياهی؛ من معلق؛ خالی شده بودم يا تسخير؟! او گرم بود و تاريکی را آب می کرد؛ افتادم کف تصوير، تمام بدنم درد می کرد. زنده بودم، شکفت. ليوان را از روی ميز برداشت؛ فرو کرد توی تابلو ی ذهنم. "آب روشنی ست. " ليوان را مقابلم گرفته بود."و فاصله است آب! " ذهنم می خنديد. گفتم :"خيلی بزرگ شدی!"
"آره!" کمک کرد بنشينم. آب را سر کشيدم گفتم:" دلم برات تنگ شده!" دستش را فرو کرد توی موهاش ، چقدر سفيد شده بودند، چند سال بود که رفته بودم؟! يادم نمی آمد. گفت:"دلم برايت تنگ شده!"


No comments: