Wednesday, May 11, 2005

رنگ از رخ فردا پريد
اميدی ماسيد
انسانی در خواب مرد
و آن چه مانده گاو است و زمين و ارسطو
...
1381

ماننده ی بارانی
مثل فواره ام
هميشه خلاف جهت حرکت کرده ام
طبيعتی و انسان ام
مرا به وجد می آوری
سرشارم ميکنی

در جستجوی تحول تغييرت دادم
ولی تو باز به راه خودت رفتی



باران هميشه خيابان را خيس می کند
هر فواره ی بلندی حوض کوچکش را

1382.5.6

Tuesday, May 10, 2005

1

نمای مسطح يک گربه نسبتاً چاق روی ذوزنقه قهوه اي بدرنگ - گربه روی مبل چرکی که سابقاً شکلاتی بوده لم داده ، تصوير از بالا - دختر درون قاب آلمينيومی چشم هايش ميدرخشد سرش را ميچرچاند به سمت داخل چيزی شبيه ضعف يا شايد نه، ايده اي خستگی آور به او هجوم می آورد مينشيند روی لبه پنجره شروع ميکند به حرف زدن
:
to be continued

Sunday, May 08, 2005

روز مزخرفی بود ، خواندن 60 صفحه از کتابی مزخرف کار سختی نيست... من آدم تنبلی هستم من کارهای سخت انجام نمی دهم امروز هم تمرين ويولن از قلم افتاد شايد هم قلم از تمرين ويولن . ماری اينجاست روی تخت خوابيده شبيه مرده های کارتون های کودکی- ببينم توکارتون هم مگه کسی ميميره؟ - موهايش رها روی ملحفه ی گلدار همرنگ بلوزش رنگی که کودکی ها فکر ميکردم فيروزه اي نيست بعد ها معلوم شد که هست! من اينجا بی تابی ميکنم ، بی تايی ميکنم آهنگ هايی گوش ميکنم که نبايد ، "شکلات يادت نره!" ماری اينجاست ، خوابيده مثل مرده دختر زيبايی ست ، مامان که برای شام صدايمان کرد گفتم تو برو من نميخورم فقط بر که ميگردی هيچی نگو با من حرف نزن! بد نگاهم کرد گفتم ميخوام کتاب بخونم دست هايش را گرفتم و گفتم ببخشيد ولی نميخوام مودم عوض شه! با خودم گفتم تو خيلی خوبی هر مودی رو ميتونی عوض کنی! ولی در واقع با او بودم هنوز هم بد نگاه ميکرد گفتم جدّی ميگم خيلی باهات حال ميکنم خيلی, هواسم نبود که جمله قبل را نشنيده هواسم نبود که جمله قبل را سانسور کرده بودم به سقف نگاه کرد گفت بريم زير چارچوب در رفتيم گفت حالا ادامه بده خنده ام گرفت خنديديم تکرار کردم جدّی ميگم باور کن گفت اينجا امنه! خنديدم دست هايش را رها کردم که برود شام بخورد من نشستم پشت ميز او رفت شام بخورد من بی تابی کردم بی تايی کردم جدّی گفته بودم دوستش داشتم سرم را کردم توی کتاب

-----------------------------------------
چند ساعت قبل تر

با ماری داريم چايی ميخوريم چه شب نوستالژيکی ست امشب شکلات نارگيلی روی ميز است چشم هايم ميسوزد سرم درد ميکند شايد خسته ام حرف ميزنيم از دانشگاه حرف ميزند از پروژه از تنهايی ولی شوخی ميکند ياد کودکی ها می افتم ، پرت ميشوم پايين چه وسوسه اي دارد من چای را سرد می کنم يعنی نميخورم تا سرد شود ميگويم ميدونی دمای چايی من موقع خوردن هميشه از همه پايين تره! چشم هايم هنوز ميسوزد چه وسوسه اي دارد چه لذّتی دارد پرت شدن پايين افتادن از 22 طبقه سرت قبل ازين که درد کند ميترکد چشم هايم ميسوزد حرف ميزنيم ماری اينجاست که با هم حرف بزنيم سرم درد ميکند شايد خيلی خسته تر از خودم هستم به اندازه تمام رأس های مؤلفه ی همبندی خودم خسته ام ....ميشود چقدر خستگی ؟

--------------------------------------
بروم بخوابم ، شب خوش

Saturday, May 07, 2005

گفتم خط خطی ام ياد نقاشی افتادم شايد چون به طرز احمقانه اي خط خطی ها ی خود را نقاشی
ميدانم گفتم احساس تناقض ميکنم گفتم نرو گفتم گوشی رو نذار گفتم خط خطی ام فکر کردم چه قدر
اين خط ها مهم اند ..... سکوت کردم چشم هايم را بستم جلوی چشم های بسته ام خط ها رژه می
رفتند ، سايه هاشان توی کلّه ی پوکم با انحنا ی ظريفی پيچيدند ، رفتند و آمدند اين قدر
ظريف که دلم خواست با انگشت لمسشان کنم ، تقليدشان کنم ..... گفتم خط خطی ام خط خطی
بودم گفت خوب ميشی گفتم خرم نکن گفت برو نظريه بخون فصل شيش رو تموم کن ده و نيم بهت
زنگ ميزنم فکر کردم خيليا ميگن خوب ميشی بنا به تواتر احتمالش هست خنديدم ياد احتمال خدا
بودن محمد افتادم ، خدا ، بنده ، من ، من هم چيز ها يادم می ماند حتی چيز های نچندان مهم
سکوت کردم سکوت کرد يک خط توی سرم جيغ کشيد ، خط تلفن هم جيغ کشيد شارژ گوشی داشت
ته می کشيد من سيگار می کشيدم گلويم می سوخت همه چيز شروع کرده بود به کشيده شدن
شايد ميخواستند اين قدر سکوت را بکشند که پاره شود صدايم را صاف کردم ، پاره شد سکوت و صدا
هر دو .... خط هنوز جيغ ميکشيد خودش را ميزد به جمجمه ام به خط گفتم خفه شو با صدا ی اتو
کشيده گفتم باشه ، ديگه کاری نداری؟ به شوخی گفت از اوّلش هم کاری نداشتم گفتم پس تا ده
و نيم گفت خدافظ گفتم خدافظ و قطع کردم جيغ تلفن خفه شد خط هنوز جيغ ميکشيد گوفتم خفه
شو خفه شو خفه شو لطفاً گفت خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو لطفاً مامان هم امروز گفته
بود پس چرا نمی ميری جواب داده بودم می ترسم خفه شو مامان خفه شو لطفاً ... خط جيغ جيغ
می کرد من گوش نمی کردم نمی شنيدم به حرف هايم راجع به شعر فکر کردم به خط فکر کردم که
آمده بود مغز ام را نصف کرده بود حالا هم داشت جيغ می کشيد گفته بودم نمی تونم اين تناقض رو
حل کنم نميتونی اين تناقض رو حل کنی گفته بودم تو نمی فهمی گفته بودم خط خطی ام
خسته بودم دود سيگار خانه را برداشته بود خط خطی مغز مرا بايد نظريه می خواندم مغز و سيگار
و چراغ ها را خاموش کردم

----------------------------------------------------------

با پژمان و با پری سا چت کردم موسيقی گوش دادم ، بهار زنگ زد به بهار گفتم که خط خطی ام فقط به
خاطر شعر ... گفت که نظريه بخوانم گفتم چشم .... به آيدا زنگ زدم آزاده گوشی را برداشت به آيدا
گفتم که چند چيز را به بهار و خودم ميل بزند راجع به نظريه حرف زديم به آيدا گفتم با بهار نرفتم
نمايشگاه گفت چرا گفتم که حوصله نداشتم بهار گفت 10:30 زنگ ميزند و اگر درس ها را نخوانده
باشم اتفاق های بدی می افتاد 4شنبه چکاد است .... بايد برای زندگی برنامه داشت اين هم از آن حرف
ها است نميدانم چه مرگم است همه چيز خوب است غير از من .... همه چيز همه چيز من از کجا
بدانم چقدر خوب است که تنها نيستم تواتر چيز خوبی است پری سا گفت به مخاطب اهميت ميدی؟ گفتم
نه ولی شايد هم بدم به هر حال تواتر چيز خوبی ست مخصوصاً وقتی چيز های خوب تکرار شوند
بهار 10:30 زنگ می زند من درس دارم من خيلی کار دارم بايد برای زندگی برنامه داشت



Tuesday, May 03, 2005

بارون فجيعی ميآد به عبارتی سگ و گربه! :دی
هاه هاه چه حالی ميده! بوی خاک و بارون گربه سگی .... مخصوصا امروز که اوج زندگی سگی بود! ولی خوب خوشحالم چون به نتايج خوبی رسيدم... شايد بهانه اي باشه واسه ادامه دادن نميدونم ، ميخواستم يه کم فحش بدم دلم خنک شه .... ولی الان نيازی
بهش حس نميکنم! پس فحش نميدم! :دی
ساعت 5 بايد برم کلاس ويولن راستش حوصلش رو ندارم ولی حيف که بفهمی نفهمی يه کم تمرين کردم! پس مي رم :دی
بارون بند اومده ، وراجی من هم
;)

Monday, May 02, 2005

سحر به بانگ زحمت و جنون
ز خواب چشم باز ميکنم
کنار تخت چاشت حاضر است
- بيات وهن و مغز خر-
به عادت هميشه دست سوی آن دراز ميکنم
تمام روز را پکر
به کار هضم چاشتی چنين غروب ميکنم
شب از شگفت اين که فکر
باز
روشن است
به کور چشمی ی حسود لمس چوب ميکنم

شاملو
--------------------------
شايد اين نشان تبحر تئوريک ماست که با وجود استيصال عميق در ساختار توهين آميز و احمقانه ی زندگی ميتوانيم در انديشه يا خيال خويش ازين وضع رهايی پيدا کنيم