Saturday, June 09, 2007

ضد شاعر

گفتگوی ما تقابل شاعر و ضد شاعر است. قصه ی من و شعر مفصل است. پیش تر ها اهل خواندن و نوشتن شعر بودم. بعد تر آن را به تمامی زدودم تا سایه ی ابهام را از روی ذهن خودم و مخاطبم بردارم. شعر اگر هم که باید باشد، باید برود توی کتاب ها و عاشقانگی های فقط-عاشقانگی یا بشود نوع دیگری از شعر که کمتر شعر است یا کمتر سانتیمانتال است.

خب می شود انتظار داشت که برخورد شعر و ضد شعر، هر چه نباشد برخورد باشد. شعر اساسا یک پاره گفتار یا نوشتار است با وابستگی زیاد به سنت شعری، واژه ی شعری، دنیای احساسی شاعر، الگوهایش و معاصران شاعرش. تجزیه ی شعر یا سخن شاعرانه به اجزا و بازساخت مفهوم از اجزا در جهان ذهنی ضد شاعر مشکل و گاهی غیرممکن است.

ضد شاعر در مقابل صریح است. فرا فکنی نمی کند یا سعی می کند آن را اقلا از جملاتش حذف کند(علی رغم میل روحی که به آن دارد).جمله بندی می کند، نقطه گذاری، بازخوانی(بازگویی). در چشم های مخاطبش نگاه می کند، سوال می کند، از ابهام می گریزد (علی رغم میل روحی که به آن دارد). پی قصار گویی نیست. فشردگی را به مفهوم اعمال می کند نه فرم. ضد شاعر از این که مثل دیگری حرف بزند نمی ترسد؛ خودش را از کلامش جدا کرده است. جهان ذهن او بعضا بی-کلمه است. ممکن است بین شیئ ذهنی و کلمه متناظری که بیان می کند چندین واسطه وجود داشته باشد. او بر خلاف تمایل ذاتی اش واسطه را برابر فاصله نمی گیرد. و ...

چه باید کرد و خوب کدام است، نمی دانم. شاید دانستن همین اختلاف ها خودش حل مسئله باشد.

Wednesday, June 06, 2007

جهانی سازی – جنگ قدرت – آسایشگاه روانی

من زندگی را دوست دارم و پر از خواستن ام. کلی کتاب هست برای خواندن، چیزهای زیادی برای نوشتن، ساعات طولانی برای با خوبان عالم بودن، ...

سیگار و چای و رفقای مارکسیست لنینیست جوان جذاب، یک ساختمان زندگی روبروی پنجره ی اتاقم، یک عالمه دختر زیبا که عاشق که می شوند طوری برق میزند چشم هاشان که در دم آرزو می کنم پسر بودم، ...

وقتی سیستم عصبی ام ذهنم را همراهی نمی کند، تمام این دنیا به تخم فلانی...
در دنیا خیلی چیزها هست. در دنی-آ- سایش-گا-ه روانی هست.

Tuesday, June 05, 2007

سارا کوچولو

باید برق را قطع می کرد. سارا کوچولو داشت جان می­داد مثل بقیه. حرف تازه ای نبود نه؛ این حرفها زود کهنه می شوند مثل کفشهاش. فریاد کشید که : من آزادم، من نمی توانم هیچ حرکتی بکنم. من خاموشم. من هست م.

*

نشسته بود به جان دادن، باید راه می رفت، باید می رفت با کسی که دوست داشت راه برود. خوب بود اگر درخت بود. سبز بود، برق می رفت؛ دزدکی می آمد می بوسیدش.

*

مرد تبردار صدایی شنید :" من آزادم، ..." : بی جواب بوسیده بودش. اسمش از نوشته حذف شده بود. آن دور و بر ها اداره ی برقی نبود. سارا تازه ی تازه با برق رفته بود.

تکه تکه های روز

می گم: دنبال یه آپارتمانم که پتز توش الود باشه.

می گه: چرا؟

- خب تنهام.

- بی خیال، تو هیچ وقت تنها نمی مونی!

-{نمی دونم حرف خوبی بم زده یا حرف بدی. فقط می دونم همین الانم تنهام. لبخند می زنم}

*

می گم: قرار بود بم خبر بدی وقتی می رین بیمارستان ملاقاتش. چی شد، رفتی؟

می گه : آره..

- حالش خوب بود؟

- نه. {...} اون روز مرخص شد ولی.

- آها، {...} باشه.

{واسه ش غصه می خورم}

*

می گه: من نیستم کی برات لالایی می گه؟

{باید بگم یه کچل دیگه} ولی می گم: هیچکی!

می گه: لابد بلد نیستن.

{}- کیا؟

- نمی دونم.

- من نیستم واسه کی لالایی می گی؟

- خودم دیگه.

- ...

- ...

*

می گه : اینا چیه می خونی؟

{هیچی نمی گم. دستش و می بره زیر تخت،}

می گه : این یکی چیه؟

می گم: مجله س دیگه. برو بخون مزاحم نشو.

{ ورق می زنه، پا میشه،}

می گم : قبل رفتن پسش بده!

{می ره بیرون. صبح، رفته، مجله پشت در اتاقه}

Monday, June 04, 2007

.نمی گویم دوستت دارم؛ دوستت دارم دام است

14 خرداد است و این در دهان ذهن من افتاده:

امیرزاده ای تنها

با تکرار چشم های بادام تلخ ش

در هزار آیینه ی شش گوش کاشی.

...