Wednesday, August 31, 2005

خواب

شهر خواب آشفته می بيند
من ميان کوچه ها گام می زنم
هيچ گوش داده اي؟
هيچ خواب مرگ ديده اي!؟

چگونه بخوانمت ؟
در اين فرصت های بلند چند ثانيه اي!
نامت در ذهنم گير می کند
چند ثانيه گذشت؟

دغدغه ی بی مخاطبی و بد مخاطبی هم بلايی ست که تازه گی ها به جان من افتاده! البته احتمالاً اشکال از خطيب است وخطاب.

و دريغا - ای آشنای خون من ای هم سفر گريز!-
آن ها که دانستند چه بی گناه در اين دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند

آلمانی ها - فرانسوی ها

آلمانی های خوش بين
فرانسوی های بد بين
آلمانی های قديمی
فرانسوی های جديد
آلمانی های ملّی
فرانسوی های جهانی
آلمانی ها
فرانسوی ها
يه ديدگاه بامزه می تونه اين باشه که فرانسوی ها از سر ناچاری موضعی فراملّی اتخاذ کردن و به بدبينی رو آوردن و درنتيجه جديد شدن!
نه ؟

طرح

گفت:"هوا داره تاريک ميشه! نمی خوای چراغ ها رو روشن کنی؟!" بدنم کرخت شده بود؛برخورد خون به ديواره های قلبم رو حس می کردم؛ منتظر بود جوابی بدهم؛ دستش را با عجله توی دستم گرفتم انگار يکباره متوجه ضرورت حضور اش شده باشم. سرد بودم و می لرزيدم؛ لرزيد؛ از سرما بود؟! نفهميدم؛ چقدر احساس تنهايی می کرد؛ گوئی سال ها بود که رفته ام. رفته بودم؟! هوا به اندازه ی کافی تاريک شده بود، برخاست که چراغ ها را روشن کند؛ از تاريکی می ترسيد؟! من می ترسيدم در تاريکی بودم که سردتر و سردتر می شد. تصوير سياهی و من که درون اش منجمد می شدم در ذهنم عقب و جلو می رفت و تکرار می شد. کليد را زده بود يا نه؟! ، دويد، دست هايم را محکم گرفت. خسته بود، از خودش، از من که رفته بودم و نمی خواستم برگردم ، امّا گرم مثل ظهر تابستان؛ از تنها ماندن خسته بود. با تصوير درون ذهنم می جنگيدم، دست هايش گرم بودند؛ سياهی؛ من معلق؛ خالی شده بودم يا تسخير؟! او گرم بود و تاريکی را آب می کرد؛ افتادم کف تصوير، تمام بدنم درد می کرد. زنده بودم، شکفت. ليوان را از روی ميز برداشت؛ فرو کرد توی تابلو ی ذهنم. "آب روشنی ست. " ليوان را مقابلم گرفته بود."و فاصله است آب! " ذهنم می خنديد. گفتم :"خيلی بزرگ شدی!"
"آره!" کمک کرد بنشينم. آب را سر کشيدم گفتم:" دلم برات تنگ شده!" دستش را فرو کرد توی موهاش ، چقدر سفيد شده بودند، چند سال بود که رفته بودم؟! يادم نمی آمد. گفت:"دلم برايت تنگ شده!"



Tuesday, August 30, 2005

روشنفکران 1

روشن فکر از نظر ما یک منتقد است و معنی منتقد را مخالف می دانیم. از نظر ما منتقد حق تایید مطلبی را ندارد. و نقد را با نفی همسان می پنداریم و جالب آنکه نفی از نظر ما نفی وجودی است و نه نفی تفکری. به جای آنکه با تفکر مخاطب خود مخالفت کنیم با شخص خود مخالف و با وجود وی به ستیز بر می خیزیم. در خانواده و نسبش کنکاش می کنیم. مگر وی را از این ناحیه نیز خفیف کنیم. در بحث های روشنفکری ما تایید به منزله حذف سخن گو است. ادبیات روشنفکری ما مملو از توهین ها و ناسزا های است که قلب آدمی را به درد می آورد. از نظر ما روشن فکر خوب روشن فکر متعهد(گاهی تفکرچنان پیچ و تاب می خورد که به ضد خود تبدیل می شود) همه باید شهید شده باشند. در سنت فکری ما ارزش مردگان بسی بیشتر از زنده گان است. حداقل مرده توان صحبت ندارد و خداوند هرمنیوتیک را آفرید تا ما از دل هرسخنی برداشت مطلوب خود را باز یابیم. گویی هرمنیوتیک هر برداشتی را بر میتابد. تفکر ما تفکری جزم اندیشانه است.
مشکل دیگر جامعه روشنفکری ما(خوشبختانه در این مشکل تنهای تنها نیستیم و ملتهای دیگری نیز در این مرض با ما همدردند) دوری از علم است.
پ.ن. مشکل علم را دیگه حوصله ندارم که بنویسم. میذارمش برای یه بار دیگه اگه توانش بود

وسوسه انتخابات

این روزها جامعه روشن فکری ما در شوک بعد از انتخابات قرار دارد . کسانی مطابق معمول بدنبال تحلیل های توطئه باورانه هستند . کسانی دیگر انگشت اتهام را به سمت این و آن می گیرند . کسانی دیگر با تلخی و نامیدی, به گوشه های انزوا پناه میبرند , تاعافیت را, نه در صحنه کنش اجتماعی که که در زاویه محفل ها بجویند و کماکان, نهان روشی, را به عنوان بهترین راه و رسم در این گیر و دار وا نفسا پی گیرند. اما بر عکس من این لحظات را یکی از بهترین فرصت ها برای از نو اندیشیدن در باره تصور مان از جامعه خود و تلقیمان از دنیای پیرامون خودمی دانم.
وسوسه انتخابات مرا نیز به کام خود کشیده است....شاید وقتی دیگر ما... بگذریم

هنر : نو بودن و بدوی بودن

متن زير را از ميان ياد داشت های کتاب های تاريخ هنر و هنر مدرن و با توجه به بحثی که با يکی از دوستان در مورد هنر - زيبايی و تعهد داشتم نوشته شده:
می گويند که يونانی ها اولين کسانی بودند که سؤالاتی در باب علل وجودی و نقش های اصلی هنر مطرح کردند. تلاش های آن ها برای پاسخ گويی به سؤالاتی ازين دست و همچنين تبيين روش های تأثير گذاری هنر بر انسان و جهان تقريباً قانع کننده و تا حد خوبی موثر بوده است - در اکثر بحث ها به تعاريف يونانی رجوع می کنيم. آن ها می گفتند که نقش هنر آموزش توأم با لذت است و روال کارش تقليد از پديده های مشهود جهان و ايدئالی کردن آن هاست. ولی مطالعه ی آثار بيگانه و بدوی خبر از وجود اصولی ديگر می دهد؛ به ويژه به درجات مختلفی اصل تقليد را نفی می کند. در کتاب به تنديس های آفريقايی اشاره می کند -و به چشم ديده ايم - که معمولاً به خاطر دگرگون سازی مدل طبيعی آن، تحسين می شده. بدوی گری ، به منابع جديد و کهن چشم دارد تا بتواند جهانی فرا زمانی بيابد -يا در واقع بسازد- که در آن تعادلی نوين ميان فرهنگ های مختلف بشر برقرار شود. اگر به مثال تنديس آقريقايی خودمان برگرديم
می بينيم که توان ارتباطی مشهود شکل ها و رنگ ها، با تقليد از پديدار های طبيعی يا بدون تقليد از آن ها نشان از اشتراک همه ی(اکثر) انسان ها در زبانی مضمر و نه پيدا، بدوی و ذاتاً شاعرانه دارد. زبانی که در گذر زمان قابليت آشکار اش را در برابر زبان محاوره ی مجود آشکار می کند. و در آثار هنری مدرن به کار گرفته می شود.
در زمان تولد عکاسی تصور می شد که نقاشی از بين خواهد رفت امّا عکاسی تنها آن بخش از نقاشی را تضعيف کرد که به تقليد آشکار از مدل موجود می پرداخت، و اين به تحول نقاشی به آن چه امروز می بينيم انجاميد؛در ادبيات هم به همين صورت والت ويتمن، اميل ورهارن، ژول رومن، ماياکوفسکی و ديگران نو بودن و بدوی بودن را به هم پيوند زدند .گام های سريع صنعت و تکنولوژی هم به اين جريان دامن زد . به عنوان مثال باله ی "تقديس بهار " استراوينسکی با ديسکورد های تند و تم بدوی گرای خود در 1913 در پاريس
اجرا شد و بی درنگ به جهان فن آوری پيوست.

ادامه دارد

Monday, August 29, 2005

صدای پرنده ها بالا گرفته، پنکه سقفی بی خسته گی می چرخه و سايه ی روی سقف اش. معده ام می سوزه. توی سرم يکی داد می زنه عوضی عوضی عوضی! می گم شما ها عوض بشو نيستين، سرمو فرو می کنم توی بالش. صدای اذان مياد
...

هوا خوبه؛ يکی با عشوه در و باز می ذاره، صدای بلند نرينه گی و فحاشی مياد.
هوا خيلی خوبه؛ صدای پرنده ها و شاخه های درخت ها تر و تازه، قرص خورشيد توی آسمون...
گف:"عجب آدميه!"، گفتم اصلاً عجيب نيست وختی ما خودمون اين جوری هستيم! فک کردم ما خودمون هم عجيبيم شايد.
در بسته ست، نه هور هور گريه ی مادينه اي، نه ار ار داد و قال نرينه اي

Saturday, August 20, 2005

چقده کار دارم وای
با اين اوصاف فک نکنم بتونم کتاب و تموم کنم!
پرو لباس و خريدن سی دی هم اين وسط قوز بالا قوزه!
همينه که ميگن سحر خيز باش تا کامروا باشی


Massnamen gegen die Gewalt

Bertolt Brecht
توضيح: متن آلمانی در دست نبود ، آنچه در پی می آيد ،ترجمه ی آقای علی اصغر حدّاد است که من به خيال خودم به فارسی روان تری باز اش نوشته ام.

روزی آقای کوينر، مرد متفکّر که در تالاری برای جمعيت زيادی عليه زور سخن رانی می کرد. او که ناگهان متوجه شد که مردم از برابرش پا پس می کشند و متفرّق می شوند، برگشت و به پشت خود نگاه کرد : زور!
زور از او پرسيد :"چه می گفتی؟" کوينر جواب داد:"به نفع زور سخن رانی می کردم." بعد از آن که آقای کوينر سالن را ترک کرد ، شاگردانش که از پاسخ او متعجب بودند سراغ پای مردی اش را گرفتند.او جواب داد:"پای مردی ام برای آن نيست که همراه ستون فقرات ام در هم شکسته شود.مخصوصاً که من بايد بيشتر از زور عمر کنم" سپس آقای کوينر اين داستان را تعريف کرد:
در دوران مبارزه ی مخفی ، يک روز مزدوری به خانه ی آقای اگه آمد.آقای اگه آموخته بود بگويد نه. مزدور برگه اي از طرف فرمان روايان شهر به او نشان داد .در آن برگه نوشته شده بود که آن مزدور به هر خانه اي پا بگذارد، آن خانه متعلّق به اوست؛ هر غذايی هم طلب کند ،مال او خواهد بود و هر مردی هم پيش چشم او بييد بايد به او خدمت کند. مزدور روی صندلی نشست، دستور غذا داد،دست و روی خود را شست و پيش از خواب در حالی که رو به ديوار دراز کشيده بود پرسيد:" به من خدمت خواهی کرد؟"
آقای اگه روی او را پوشاند مگس ها را پس زد ،مراقب خواب او شد و هفت سال آزگار مانند آن روز از او فرمان برد.در اين مدّت هر چند در حق او از هيچ خدمتی فروگذار نکرد، امّا هميشه از از انجام يک کار سر باز زد که کلامی به زبان بياورد. پس از هفت سال مزدور از آن همه خوردن و خوابيدن و دستور دادن فربه شد و سرانجام روزی مرد. آقای اگه او را در همان روانداز آلوده پيچيد، کشان کشان از خانه بيرون برد ، اتاق را پاکيزه کرد ، به ديوار ها رنگ نو زد،نفسی به راحتی کشيد و جواب داد :"نه."

Friday, August 19, 2005

يه درخواست کوچولو

با من که دست می دی محکم دست بده!
اگرم نه اصلاً دست نده! باشه؟


قبلاً از همکاری شما متشکّرم

قهوه

قهوه بعد از 2 هفته! خيلی عالی بود خيلی خيلی
يه قهوه فرانسه ی بی نظير
قهوه مرکزی -خيابان کريم خان
يه سر بزنين ضرر نميکنين

داستان

نشسته ايم، من ، مامان ، دختر و پسری که قرار است شوهر اش بشود. پسر از برو بچ دانشگاه ماست . با علاقه راجع به دانشگاه حرف می زند و مرا با سؤالات پی در پی بمباران می کند . حوصله ی فکر کردن به دانشگاه و حرف زدن از آن را ندارم ولی شوق او وادار ام می کند به مخلوطی از 3 زبان مکالمه ادامه پيدا کند نگاه اش می افتد به ميز سنتور و جعبه سنتور رويش می پرسد سنتوره؟ می خندم. نگاه می کند که نمی فهمم می پرسد کی ميزنه؟ می خندم که يعنی هيچ کس دهانم را که باز می کنم که بگويم مامان می زد ولی ديگه نمی زنه او که فکر می کند من سنتور می زنم اين طور ادامه می دهد من هم يه مدّت گيتار می زدم جوابی ندارم که بدهم لبخند می زنم.... در باره ی تافل صحبت می کنيم من و مامان بيشتر تا آن دو . دختر می پرسد آلمانی چی شد؟ جواب می دهم
بحث می چرخد و می چرخد ،دانشگاه بابا ، انتقال ما به اين خانه ، آشنايی ما با خانواده ی دختر . پسر می پرسد شما ها هم سن اين؟ منظورش من و زن اش هستيم دختر جواب می دهد که يک سال بزرگ تر است مامان هم که هميشه 6 ماهه بودن ام را گوشزد می کند
البته يه کم کمتر از يک سال ، دختر می گويد بهمنی بودی نه؟ سرم را تکان می دهم که يعنی آره
پسر هم بهمنی ست. می گويد بهمنی ها همه باهوش اند! اينجا نقطه اوج داستان است . نگفتم ولی از اوّل تا اينجا دختر وضع جالبی نداشته و دليل بی حوصله گی ام در واقع همين بوده. تلفنم زنگ ميزند محمد است پيامبر نجات! توی ذهنم داستان را ادامه می دهم
داستان جالبی نيست. ما چرا آدم نمی شويم؟ چه نتيجه ی اخلاقی اي بايد بگيرم خودم هم نمی دانم - شايد فقط بتوانم بگويم زندگی با تصاوير ذهنی بس است

روشن فکر

ميخواستم چيز هايی که سر کلاس بابک احمدی راجع به موضوع روشن فکر در ذهن داشتم بنويسم ولی هرچه تلاش کردم چيزی در خاطرم نمانده بود. در اين رابطه يکی از چيز هايی که جالب به نظرم می آيد تأثير برداشت مارکسيستی(يا حتی رويم را زياد تر کنم و بگويم برداشت استالينيستی!!) سارتر از فلسفه ی هگل روی جامعه ی ايرانی ست. چرا عقايد بندا اينقدر تأثيرگذار نبوده بايد دلايل جالبی داشته باشد ديگر اين که ارتباط خرد و خشونت ،روشن فکری و حفظ فاصله از جزميت ها و تأثير گذاری اي که از روشن فکر در مسائل اجتماعی و سياسی -در کل منظورم امور همگانی ست- انتظار می رود کمی دشوار و پيچيده به نظر می آيد. مخصوصاً با تعبيری که ما در ايران از روشن فکر داريم و هميشه دنبال رد پای او در نهضت ها و مخالفت ها و انقلاب ها می گرديم . چطور فردی بايد باشد؟ آزاد از ايدئولوژی ها و خشونت های ناشی از آنها با يک قلم تيز برای انتقاد يا موجودی به اندازه ی کافی راديکال جهت به پيش بردن نهضت ها ؟!
*
نهضت هايی که هرگز از خود انتقاد نمی کنند زيرا هميشه در شرايط مبارزه به سر می برند به نظرم با اصول اساسی مدرنيته و روشن فکری به عنوان مفهومی مدرن تناقض دارند و روشن فکران معرف چنين جرياناتی نمی توانند پلی ميان ارزش های اخلاقی و خرد انتقادی باشند.
نکته ی آخر اين که داشتن قلم و کاغذ چيز بدی نيست مخصوصاً که حافظه ات مثل من خدا باشد

Thursday, August 18, 2005

شب

شب روز واقعيت جوگيری تهوع خسته گی سرم را بکوبم به ديوار
مکعب کره مغز يا خاک ارّه؟
کاش روز بود
like an apple!واقعيت اينجاست توی دستم
دلم ميخواد راه برم
راه رفتن حتی از يه کتاب خونه کتاب هم بيشتر خوش حالم می کنه
جوگير می شويم که زندگی کنيم زندگی ميکنيم که جوگير شويم
دلم ميخواد راه برم
از چيزی بيزار نيستم
انگار توی يک مکعب شيشه اي باشی
اينجا شب است . يک جای ديگری روز است مردم شديداً مشغول اند ميروند سر کار
اه از کار بدم مياد
کد می نويسند گيم مينويسند با جنتيک الگوريتم
يا در فلان لب فلان کشور خارجه فلان کار خفن احمقانه را مثل آدم های فلان فلان شده ...
يک جای ديگری روز است . مردم کلّی خوش به حالشان است. جنون شبانه ندارند لااقل
واقعيت ولی اينجاست توی اين شبی که فکر می کنم تا ابد اينجاست
ميخوام راه برم ميخوام توی جوب تف کنم ميخوام سرم رو بکوبم به ديوار
حتی موضوع به اين سادگی هم من را گيج کرده
من گنگ ام من کر ام
من توی اين مکعب گير افتاده ام و شکر ميکنم که مکعب است و کره نيست
من قدرت استدلال خودم را ميبينم که مثل مست ها افتاده توی جوب توی جوب آب است؟ يا آش؟
يا شراب گاز دار بدون الکل، قهوه ی بدون کافئين؟
جوب بيرون مکعب است،
چايی ت و بخور!
يه کتاب خونه کتاب هم خوش حالم نميکنه و اين فاجعه ست! به من بگو چی کار کنم
يکم شراب تفی از توی جوب برام مياری؟
شکر که مکعب است
و کره نيست
و گر نه سرگيجه هم داشتم
ميگه اسم شرکته بکر ه!
ميافتمvirgin ميگم چه اسم مسخره اي من ياده
حالا چه عيبی داره باکره نباشه؟ آخه اسم شرکت کامپيوتری رو هم می زارن بکر؟
بريم کوه طبيعت بکر
ميخوام راه برم
ميشه منو اخراج کنين لطفاً
تو رو خدا به اين پيشنهاد های نسبتاً احمقانه گوش کنيد البته اگه مثل من کر نيستين
برو تو خيابون داد بزن
برو رو پشت بوم
ميگم اگه اينقد انرژی داشتم که مسئله حل بود لااقل تا صبح فردا که باز خورشيد گول ام بزنه
به بهار گفتم به خورشيد سلام من و برسونه

ميخوام راه برم فقط
فکر؟
فکر کردن بازيه
نوشتن جاه طلبی
بالاخره خورشيد در مياد
نياوردی پس، چی شد؟
تفش کم بود! آها! باشه

از بچه گی م چيزی يادم نمياد
چمن ها بلند بودن
ساختمون ها هم
برف ميومد

راستی چرا فضای بين ما بعد اين همه سال هنوز هم سنگينه؟
من يادم نرفته يا تو؟

چيزی يادم نمياد شکنجه ام نکن
گفتم که يادم نمياد
ميخوام راه برم
ميخوام راه برم
ميشه منو اخراج کنيم که برم راه برم؟

سرفه

ميگه و با پرسش نگاهم می کنه "باز سيگار کشيدی؟" ميگم و سرفه می کنم "نه!" ميگه و لبخند مرموزی ميزنه "راس می گی؟" ميگم و به خودم شک می کنم " آره به خدا!" به خودم شک ميکنم ، دلم قهوه می خواد و البته سيگار! ببينم خواستنش هم باعث سرفه ميشه؟

رنج

غذاخوردن رنج است، حركت كردن رنج است، فكر كردن رنج است، نفس كشيدن رنج است، زندگي رنج است، متولد شدن رنج است...

Monday, August 15, 2005

حساسيت های من

متوجه شدم که حساسيت فقط توی روابط رمانتيک و شبهه رمانتيک نيست که به وجود مياد لااقل در مورد من چيزی که بيشترين حساسيت رو در روابط انسانی و اجتماعی ايجاد می کنه اينه که از ظرفيت های اون روابط به درستی استفاده نشه، دقيق تر اين که واقعيت مورد بحث با تصوير محتملش در ذهن من تفاوت زيادی داشته باشه. به نظر اين حساسيتی منطقی مياد ولی واقعاً آزاردهنده است چون جايی برای ابراز نداره حتی شايد امکان درکش برای خيلی ها وجود نداشته باشه به هر حال نمی تونم واقعيت وجود اختلاف های ساختاری بين خودم و ديگران رو انکار کنم گرچه خيلی دلم ميخواست می تونستم. کاری ش نمی شه کرد ، آش کشک خاله ست! ميگن وقتی نمی شه واقعيت رو تغيير داد بهتر بهش خوش بين باشی، نمی دونم اين جمله تا چه حد درسته، ولی چيزی که برام مسلّمه اينه که اين جمله از اين واقعيت آش کشکی ناشی می شه که آدم -حتی بعد از مرگش- بايد رابطه اي با اين واقعيات داشته باشه حتی می تونم ادعا کنم که تعريف آدم با ارتباطش با واقعيت اطرافشه که ممکن می شه؛حالا اين رابطه می تونه قبول واقعيت باشه می تونه يه جورحل شدن در واقعيت باشه می تونه انکار اون از طريق انتقاد از اون باشه ، شايد حتی واقعيت گريزی و عناد با واقعيت رو بشه از اين انکار تو'ام با انتقاد جدا کرد؛ به هر منظورم اينه که بی واقعيتی ممکن نيست و به اشکال مختلف در رابطه اي خصمانه با اون بروز پيدا می کنه . شخصاً فکر می کنم انتقاد بهتر از عناد باشه

امروز خيلی خسته شدم ، بعد اون همه دونده گی کلّی توی ذوقم خورد ، ولی عيبی نداره پيش مياد نهضت سرما خورده گی همچنان ادامه داره! از ديروز دقيقاً بعد از يک تلاش مذبوحانه جهت سر در آوردن از يک متن فينگيليش حس کاملاً مزخرفی بهم دست داده که حتی دليلش رو هم نمی دونم .
بگذريم ، به اين نتيجه رسيدم که همه ی اين آدم هايی که می بينم دارن ميگندن ... البته اون قدرا هم مطمئن نيستم، شايد هم من باز اشتباه می کنم
اوّلين راه بهترين راه نيست ، مخصوصاً توی فکر کردن که درستی شرط ذاتيه منظورم اينه که وقتی فکر می کنيم اصولاً پيش فرض اينه که درست فکر می کنيم و هيچ کس خودش رو با افکاری مشغول نمی کنه که نادرستی شون براش اثبات شده باشه! ساده ترين راه هم بهترين راه نيست ، ساده ترين راه معمولاً پاک کردن صورت مسئله است؛ البته راه های ساده ی ديگه اي هم هست مثلاً اين که مسئله رو اون قدر بغرنج کنی که ديگه حلش بی معنی به نظر بياد اين احساس مزخرف بی پدر مادر داره خفه ام می کنه ... نمی دونم چی دارم می گم و چی ميخوام بگم (شايد بگی که هميشه همين جور اي! بی راه هم نمی گی البته) به هر حال ، شايد من همه ی تلاش ام رو کردم که جلوی اين 2 تا اشتباه مهلک رو بگيرم و تلاش بيشتر به برداشت های اشتباه ديگه اي منجر بشه که باکی نيست، نمی دونم اصلاً چرا همچين حسی دارم


loque`le

از سخن عاشق - رولان بارت - ترجمه ی پيام يزدانجو

هومبولت آزادی نشانه را پرگويی مينآمد.من باطناً پرگوی ام ،چون من نمی توانم عنان سخن خود را به دست گيرم:نشانه ها به مهره هايی"آزادگرد" بدل می شوند.اگر می توانستم نشانه را محدود و مقيد کنم، تسليم قانون اش کنم، می توانستم سرانجام آرامشی پيدا کنم.اگر فقط می شد آن را، مثل دست و پای خودمان ، توی گچ بگيريم! امّا من نمی توانم از فکر کردن، از حرف زدن، دست بردارم : هيچ کارگردانی نيست که در اين فيلم درونی که من از خود می سازم مداخله کرده، با صدای بلند به کسی دستور دهد: کات! پرگويی نوعی مصيبت اختصاصاً انسانی ست : من مجنون زبان ام: هيچ کس به من گوش نمی کند، هيچ کس نگاه ام نمی کند ، امّا من به حرف زدن ادامه می دهم، ساز خود را می زنم

Sunday, August 14, 2005

آزادي

بر خلاف سينه ما كه مالامال شوق آزادي است، ذهن و سنت فلسفي ما فاقد تئوريهاي مستحكم براي تحقق آن است. در اين باره صرف كلمه فقدان، حق مطلب را ادا نمي كند چه، در سنت انديشه ما عناصري وجود دارند كه به واقع سم قاتل تحقق آزادي است. اين تمايلات شديد عاطفي و امكانات تئوريك ما، به وجود آورنده گرايشي است كه من نام آن را تصورات رمانتيك از آزادي مي گذارم. در صد سال گذشته هيچ كلمه اي به اين قدر روح نواز و رويا انگيز نبوده است. به نظر مي رسد كه تلاش در جهت طرح بحث هاي تئوريك در قبال آزادي و امكان هايش در جامعه ما بهترين پادزهر براي اين رمانتيسم بد فرجام باشد. از روشنفكران معاصر مي توان شكايت كرد كه به جاي تجزيه و تحليل آزادي و شرايط تحقق آن بيشتر به چكامه سرايي در ستايش آزادي و بزرگداشت شهداي آن قلم فرسايي شده است. به عنوان مثال ميرزاده عشقي، شهيد راه آزادي خود از خشونت طلبان بوده است. در اين جا بايد اين سوال را مطرح نمود كه آيا همين غلبه تصورات رمانتيك در قبال آزادي در فرهنگ معاصر ما ناشي از وجود سد هاي بزرگ در سنت انديشه ما نيست كه موجب امتناع از طرح بحث هاي تئوريك در قبال آن مي­شود. آينده فلسفه سياسي در اين مرزوبوم جواب اين سوال را خواهد داد.

It wasn't ME,belive me ,It wasn't ME! ; )

Friday, August 12, 2005

اميد

گفت اميد ...

گفتم اميد؟

گفت آره مي دوني يعني چه؟

گفتم اميد براي يه آدم تشنه آبه، براي يه آدم گرسنه غذاس و براي يه آدم تنها، هه، عشقه و براي من اميد معنا نداره ...

Friday, August 05, 2005

Bach effect

بدجوری باخ را دوست داريم اين قدر که به فکر افتاديم شايعه اي بسازيم مبنی بر اين که اين متسارت افکت اي که می گويند در واقع باخ افکت بوده! مثال اش هم خود خر مان هستيم لابد که آی کيلو مان از خدا رسيده به اي برابر لگاريتم خدا در مبنای سه و خورده اي ضرب در خدای به اضافه پنجاه و هفت هزارم از وختی که عاشق آقای باخ شديم

مات - ديوونه

يکی پرسيد هنوز مات انتخاباتی؟ جواب دادم نه .
الان ميخوام جوابم رو کامل کنم
سعی کن بفهمی که برشت چه ديوونه کننده ايه

زمانی نا مناسب برای شعر
- Bertolt Brecht


می دانم تنها انسان خوش بخت
محبوب است؛ مردم با اشتياق
صدای اش را گوش می دهند.چهره اش زيبا ست

در حياط ،درخت خميده
به زمين نا مرغوب اشاره می کند
امّا رهگذران به آن دشنام می دهند - و حق دارند.
من قايق های سبز و بادبان های رنگين را
در دريااچه نمی بينم. از همه اين چشم انداز ها
تنها تور عظيم ماهی گير نظرم را جلب ميکند

چرا از زن خدمتکاری حرف می زنم
که ميانسال است و خميده راه می رود؟
در حالی که سينه ی دوشيزگان جوان
هنوز چون گذشته گرم است؟
در درون من دو چيز با هم در جدال است
يکی شادی از ديدن درخت سيبی که شکوفه کرده است
و ديگری احساس وحشت از سخن رانی های اين مردک رنگرز
و تنها واقعيت دوم
مرا به سوی ميز تحرير می کشاند


يه سوال اساسی

آدم ها سه دسته اند ، لکاته ،رجّاله و پيرمرد شندرپندری
ببينم اين خوشگله جزو کدوم دسته ست؟

اين برشت حسابی روی اعصاب ماست
مخصوصاً از نوع شاعر اش
ديوانه مان کرده
از کتاب خانه اصل اش را گرفتيم بخوانيم
مگر وقت شد؟ مهلت اش تمام شد پس اش داديم
حالا ما مانده ايم و برشت شاعر آقای عبدالّلهی
و البته کمی عذاب وجدان نا قابل

روشن فکری و روشن شدن ما


چی شد که روشن شديم؟ دوستی در وبلاگی نوشت و ما روشن شديم که آدم روشن فکری هستيم يا حدأقل دوست داريم روشن فکر باشيم گفته بودند که روشن فکری چيز مزخرفی ست . دوستمان چيزی راجع به مزخرف بودنش نگفته و اين قسمت قضيه چيستی مان مانده توی مه

دلايل سکوت

گاهی وقت ها اين قدر خسته ايم که هر اندازه که موضوع سخن مهم باشد نميتواند سبب تحمل رنج سخن گفتن شود
گاهی طرف سخن بی اندازه بی اهميت است
و گاهی خود سخن

سخن مهمّی ست امّا سکوت ميکنم
هرچه تلاش ميکنم که گوش های مهمّی باشند برايم نميشوند
تبديل شده ام به يک گوش بزرگ مثل سياه چاله می بلعم سنگين تر ميشوم گوش تر ميشوم
برای نشنيدنتان

امّا از خسته گی شنيدن و نشنيدن تان و گفتن و نگفتن ام ،
فکر ميکنم بايد 17 ساعت ديگر بخوابم