Thursday, December 13, 2007

خونه

امن ترین جای دنیا یه کاناپه ی آبی پارچه ای زیر یه شیروونی چوبیه... "چقدر وحشت زده م، شایدم فقط سردرده!"
اول از این هیجان و از این جور پناه بردن به سقفی که بهش می گن خونه ترسیدم.... خیلی ترسیدم.... پله ها رو خارج از تصور تند اومدم بالا.... بعدش حتا بیشترم ترسیدم.... دیدم نه خب واقعیت داره ... خوشم اومد .... باید هم که بترسم .... نشستن روی کاناپه ی رویاهام چیزی رو عوض نکرده بود...(اون بلایی که سر من داشت می اومد ادامه داشت .... همون بلایی که توی دانشگاه بود، توی اتوبوس بود، توی خیابون بود.... شاید فقط توی راه پله نبود ...)
می دونی، دلم می خواست بگم که، .... آدم این قدر برای مبادا-ناراحتی ناراحتی نمی کنه، می کنه؟

Friday, November 23, 2007

"ne"

درد دارم، خیلی زیاد! نه مسکن نه تشخیص های سی ثانیه تر
نمی خواهم
نمی خواهم
ن
می خواه
م

Wednesday, November 14, 2007

Monday, October 15, 2007

حالم بده ولی اینجا حال بدم باید گذاشت واسه تعطیلات
همه شون مثل همن، همه شون
متاسفم که اینجا چرند می نویسم، کجا بنویسم پس؟

Friday, October 05, 2007

آری

آری ، همانا که من یک گنده دماغ مغرورم و از خود شرمم می شود! آه

Wednesday, October 03, 2007

= ))

یه چیزی که من خیلی اینجا دوست دارم گلبه زاک* ه! اگه گفتین چیه

*der gelbe Sack (Yellow sack)

راستی، یادم رفت بگم : امروز ری-یونیفیکیشن نون و پنیره


از سرزمین نان و پنیر

man kheili khaabam miaad, mashghaamo taaze ferestaadam, kheili ham bad, fek mikonam ke kheili shaagere tanbali am... cheraa daaram fingilish minevisam, ounam bekhaatere tanbalie na hichi dige, chon in jouri hesse khoubi az type kardan daaram, hamin!

in hamid ham ke ham class ii e mane, hamash ghor mizane, o mige mikhaad bargarde. man hich hessi nadaaram azin ke alaan saa@ 4:45 AM e va man az reporti ke baraa ostaad ferestaadam hich raazi nistam. va inke 4-5 sa@ sarfe mobaahese baa in hendie ke alaan khounasham kardam va aakharesh tou reportam na az design i ke almost natije ye in mobahese boud harfi zadam na az hich chize be dard bokhori. chon dige enghad khaste boudam ke ....

aakharesham in ke tanhaa khoubish in boud ke baa LaTeX kaar kardam.


ghorghor!

Friday, July 13, 2007

این راست لعنتی

در این دنیایی که هی به راست می رود، هی به راست می رود، هی به راست...
من خواب می بینم که ته مانده ی سوسیال دموکراسی را شکنجه می کنند؛
خانه ی اجدادی سوخته و مادر و برادر رفته اند به من-نمی دانم-کجا؛ پدر قهر است با من-نمی دانم-که، نیست خلاصه؛
با یک 206 نمی دانم-چه-رنگ دنبال نمی دانم-کدامشان می گردم؛

باید هی رفت و رفت و دید و دید، اگر چیزی از زندگی خودشان مانده است جایی، یا گوشه ی چپ دنیا اگر هست، اگر چیزی هست؛

آدم همیشه این شانس را ندارد که نگران از دست دادن کسی باشد

من از دوستت دارم

...

ما خاطره از شبانه مي گيريم
ما خاطره از گريختن در ياد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ايم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگويم را
اي جلوه ي از به آرامي
من دوست دارم از تو شنيدن را
تو لذت نادر شنيدن باش
تو از به شباهت از به زيبايي
بر ديده تشنه ام تو ديدن باش


یدالله رویایی

Saturday, June 09, 2007

ضد شاعر

گفتگوی ما تقابل شاعر و ضد شاعر است. قصه ی من و شعر مفصل است. پیش تر ها اهل خواندن و نوشتن شعر بودم. بعد تر آن را به تمامی زدودم تا سایه ی ابهام را از روی ذهن خودم و مخاطبم بردارم. شعر اگر هم که باید باشد، باید برود توی کتاب ها و عاشقانگی های فقط-عاشقانگی یا بشود نوع دیگری از شعر که کمتر شعر است یا کمتر سانتیمانتال است.

خب می شود انتظار داشت که برخورد شعر و ضد شعر، هر چه نباشد برخورد باشد. شعر اساسا یک پاره گفتار یا نوشتار است با وابستگی زیاد به سنت شعری، واژه ی شعری، دنیای احساسی شاعر، الگوهایش و معاصران شاعرش. تجزیه ی شعر یا سخن شاعرانه به اجزا و بازساخت مفهوم از اجزا در جهان ذهنی ضد شاعر مشکل و گاهی غیرممکن است.

ضد شاعر در مقابل صریح است. فرا فکنی نمی کند یا سعی می کند آن را اقلا از جملاتش حذف کند(علی رغم میل روحی که به آن دارد).جمله بندی می کند، نقطه گذاری، بازخوانی(بازگویی). در چشم های مخاطبش نگاه می کند، سوال می کند، از ابهام می گریزد (علی رغم میل روحی که به آن دارد). پی قصار گویی نیست. فشردگی را به مفهوم اعمال می کند نه فرم. ضد شاعر از این که مثل دیگری حرف بزند نمی ترسد؛ خودش را از کلامش جدا کرده است. جهان ذهن او بعضا بی-کلمه است. ممکن است بین شیئ ذهنی و کلمه متناظری که بیان می کند چندین واسطه وجود داشته باشد. او بر خلاف تمایل ذاتی اش واسطه را برابر فاصله نمی گیرد. و ...

چه باید کرد و خوب کدام است، نمی دانم. شاید دانستن همین اختلاف ها خودش حل مسئله باشد.

Wednesday, June 06, 2007

جهانی سازی – جنگ قدرت – آسایشگاه روانی

من زندگی را دوست دارم و پر از خواستن ام. کلی کتاب هست برای خواندن، چیزهای زیادی برای نوشتن، ساعات طولانی برای با خوبان عالم بودن، ...

سیگار و چای و رفقای مارکسیست لنینیست جوان جذاب، یک ساختمان زندگی روبروی پنجره ی اتاقم، یک عالمه دختر زیبا که عاشق که می شوند طوری برق میزند چشم هاشان که در دم آرزو می کنم پسر بودم، ...

وقتی سیستم عصبی ام ذهنم را همراهی نمی کند، تمام این دنیا به تخم فلانی...
در دنیا خیلی چیزها هست. در دنی-آ- سایش-گا-ه روانی هست.

Tuesday, June 05, 2007

سارا کوچولو

باید برق را قطع می کرد. سارا کوچولو داشت جان می­داد مثل بقیه. حرف تازه ای نبود نه؛ این حرفها زود کهنه می شوند مثل کفشهاش. فریاد کشید که : من آزادم، من نمی توانم هیچ حرکتی بکنم. من خاموشم. من هست م.

*

نشسته بود به جان دادن، باید راه می رفت، باید می رفت با کسی که دوست داشت راه برود. خوب بود اگر درخت بود. سبز بود، برق می رفت؛ دزدکی می آمد می بوسیدش.

*

مرد تبردار صدایی شنید :" من آزادم، ..." : بی جواب بوسیده بودش. اسمش از نوشته حذف شده بود. آن دور و بر ها اداره ی برقی نبود. سارا تازه ی تازه با برق رفته بود.

تکه تکه های روز

می گم: دنبال یه آپارتمانم که پتز توش الود باشه.

می گه: چرا؟

- خب تنهام.

- بی خیال، تو هیچ وقت تنها نمی مونی!

-{نمی دونم حرف خوبی بم زده یا حرف بدی. فقط می دونم همین الانم تنهام. لبخند می زنم}

*

می گم: قرار بود بم خبر بدی وقتی می رین بیمارستان ملاقاتش. چی شد، رفتی؟

می گه : آره..

- حالش خوب بود؟

- نه. {...} اون روز مرخص شد ولی.

- آها، {...} باشه.

{واسه ش غصه می خورم}

*

می گه: من نیستم کی برات لالایی می گه؟

{باید بگم یه کچل دیگه} ولی می گم: هیچکی!

می گه: لابد بلد نیستن.

{}- کیا؟

- نمی دونم.

- من نیستم واسه کی لالایی می گی؟

- خودم دیگه.

- ...

- ...

*

می گه : اینا چیه می خونی؟

{هیچی نمی گم. دستش و می بره زیر تخت،}

می گه : این یکی چیه؟

می گم: مجله س دیگه. برو بخون مزاحم نشو.

{ ورق می زنه، پا میشه،}

می گم : قبل رفتن پسش بده!

{می ره بیرون. صبح، رفته، مجله پشت در اتاقه}

Monday, June 04, 2007

.نمی گویم دوستت دارم؛ دوستت دارم دام است

14 خرداد است و این در دهان ذهن من افتاده:

امیرزاده ای تنها

با تکرار چشم های بادام تلخ ش

در هزار آیینه ی شش گوش کاشی.

...


Tuesday, May 29, 2007

نمی دانم چه


نفهمیدم فرق این با-بودگی با بی چیست.
تنهایی امشب از دیشب تنهاتر است فقط، یک جور ترکِ با، گذر از تنها به بی.
خستگی را مرور می کنم و زندگیِ نزیسته که با کتاب های نخوانده می سنجمش، یادداشت های فقط برای یادداشتِ نمی¬دانم چه.

باید همیشه التماس کرد.
باید همیشه رنجید، رنجاند: تلاش برای قطع این سلسله رنج-افزایی ست.
سکوت را دوست تر دارم و مرگ را از نمی دانم چه: خفه شده باشم یا گربه-مرده ی کنار جاده؛ خیلی فرقی نمی کند، برد کرده ام.

خیلی جنگیده ام یا حرفش را زده ام یا خورده؛ برای زمانی که این جا نشسته باشم:
سکوت و کتاب که باهم می آیند،
خواستنِ نمی دانم یا چه-فرق-می کند چنان خوب ی،
تنیدن تن اش راه را(ه)
...

از نمی دانم کجا، آن جا که تنم یا این جا که منم (جایی حوالی تن)
خواست می ماسد، راه می ماند، معجزه بر م(ت)ن می بارد.
گهش بگیرند! گهش بگیرند!

Tuesday, March 20, 2007

نوروز

!تغییر کردن سخته، نا امید شدن سخت تر

Sunday, March 18, 2007

Ich verlasse heut dein Herz , Lacrimosa
(English Translation-- For those who read Persian weblogs because they can not German)

Today I leave your heart
Today I leave your heart
leave your closeness
the asylum of your arms
the warmth of your skin
We were like children
Players - Night for night
Faithfully loyal to the mirror
So we danced until daylight

Today I leave your heart
leave your closeness

I leave your tears
leave what I have
I order your heart today
To life - to freedom
And to love
So I am calm-
Because I love you

In silence
I let off of you
The last kiss- drifting in the mind
What you are thinking, you will owe me
What I feel I owe you
I thank you for all the love
I thank you eternally

Today I leave your heart
leave your love
I leave your heart
Your life - Your kisses
Your warmth - Your closeness
Your tenderness