Saturday, October 22, 2005

هيچ مفهومی نيست
هيچ تعريفی نيست
گفت "دنيا مث يه آسايشگاه روانيه" داشت به مهتابی ها نگاه می کرد؛ شايد اين جمله برايش شوک الکتريکی شادی بخشی بود.بوی سوختگی می آمد.چشم هايش را بست. حقيقت اين بود که هيچ چيز چيز ديگری را نمی مانست. 6 .. 5 .. 4 .. 3 .... 1.. ايی سرش انگار با نخی نامريی به سقف دوخته شده بود.
*
کدام پاسخ کجاست؟
در را که باز کرد پرسيد.حسی مثل گم کردن لنگه ی جوراب در اتاق دويد. می دانی که! هيچ چيز شبيه ديگری نيست. دست هايش را جفت هم کرد.برجستگی انگشت سوم دست راست،ضربدر آبی روی دست چپ.
*
با صدايی که به هيچ چيز شبيه نبود گفت " اِه..." و سکوت کرد.
*
دختر پشت قاب آلومينيوم خنديد.
روی آب بود؟
*
چهره هاشان جور ديگری بود. غريب و گنگ. کلمات ميفتادند توی آينه شان و عجوج معجوج می شدند. حال تهوع داشتم. دنيا شبيه فيلم های اکسپرسيونيستی به نظرم می آمد. فقط چشم هايم را بستم. من بازيگر بدی بودم. من هيچ تصوير گرافيکی اي نبودم. من هی از تصوير بيرون می زدم. نه که خوب بودم يا زياد، من بد بودم.
گفتم بس کن! گفت اين بازی نيست... و بس نکرد
لعنت به همه ی چيز های تکرار نشدنی - جدی گرفتن و جدی گرفته شدن
گفت ترسو! گفت دروغگو! گفت که دوستش ندارم
لعنت به همه چيز همه چيز همه چيز
حرفم را خوردم :"دوسّت دارم که بهت خيانت می کنم!" نمی خواستم چيزی را ثابت کنم.مفهومی نبود، من تعريفی نداشتم. چقدر دور بودم و نزديک - من هيچ جا نمی روم. من تا ابد همين جا ام! - چقدر دور می شدند روی ريل ِ چراغ های مهتابی

No comments: