صدای پرنده ها بالا گرفته، پنکه سقفی بی خسته گی می چرخه و سايه ی روی سقف اش. معده ام می سوزه. توی سرم يکی داد می زنه عوضی عوضی عوضی! می گم شما ها عوض بشو نيستين، سرمو فرو می کنم توی بالش. صدای اذان مياد
...
...
Ich sag nein , genug ist genug , und ab hier geh ich allein!
Posted by ME @ 11:28 PM
No comments:
Post a Comment