Wednesday, November 16, 2005

با خودم حرف می زنم، می شنوم که هی کسی صدا می کند سارا .... دنبال صدا که می گردم گمش می کنم
ديروز 4 تا تلفن کردم و تمام شدم.4 بار گفتم سلام من سارا ام، خودم هم باورم شده
امروز آمدم اينجا. دارم توی وبلاگ اش می نويسم
ديشب سارا را خواباندم. نشستم سير به گلهای خشک شده ی توی گلدان اش خنديدم. خيلی خسته بود. زهر همه ی زندگی مان را ريخته بودم در جام اش و او همه را سر کشيده بود.
حالم خوب است. فقط توی خيابان و کوچه و دانشگاه هی کسی صدايش می کند و از من می گريزد.
ديروز 4 بار گفتم سارا ام دست هايش که می لرزيد می خنديدم.همه چيز را بالا آورده بود. خودم توی کاسه دست شويی ديدم.
حالم خوب خوب است. برای همه ی اين ها نقشه داشته ام حتماً.فقط هی کسی صدا می زند و فرار می کند. جايش هم هنوز گرم است.شب ها بد خواب می شوم.آخرين بار تب داشت شايد.نمی دانم امّا که همه چيز را همانطور که آخرين بار بود نگاه داشته. باز ذهن بيمارم لابد.
تب داشت و هذيان می گفت ، کدام مان بيشتر نمی دانم. چرا نمی ميرم؟ گفتم چرا بايد بميری؟
زهر تمام زندگی مان توی جام اش بود

Sunday, November 13, 2005

بيش از اين‌ها ، آه ، آری
بيش از اين‌ها می‌توان خاموش ماند

می‌توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مرده‌گان ، ثابت
خيره شد در دود يک سيگار
خيره شد در شکل يک فنجان
در گلی بی‌رنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر ديوار

می‌توان با پنجه‌های خشک
پرده را يک‌سو کشيد و ديد
در ميان کوچه باران تند می‌بارد
کودکی با بادبادک‌های رنگين‌اش
ايستاده زير يک طاقی
گاری فرسوده‌ای ميدان خالی را
با شتابی پر هياهو ترک می‌گويد

می‌توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر

می‌توان فرياد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بيگانه
دوست می‌دارم

می‌توان در بازوان چيره‌ی ِ يک مرد
ماده‌ای زيبا و سالم بود
با تنی چون سفره‌ی ِ چرمين
با دو پستان درشت سخت
می‌توان در بستر يک مست ، يک ديوانه ، يک ولگرد
عصمت يک عشق را آلود

می‌توان با زيرکی تحقير کرد
هر معمایِ شگفتي را
می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت
می‌توان تنها به کشف پاسخی بيهوده دل خوش ساخت
پاسخی بيهوده ، آری پنج يا شش حرف

می‌توان يک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پایِ ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد
ميتوان با سکه‌ای ناچيز ايمان يافت
ميتوان در حجره‌هایِ مسجدي پوسيد
چون زيارت‌نامه‌خواني پير

می‌توان چون صفر در تفريق و جمع وضرب
حاصلي پيوسته يک‌سان داشت
می‌توان چشم ترا در پيله‌ی قهرش
دکمه‌ی بي‌رنگ کفش کهنه‌ای پنداشت
ميتوان چون آب در گودال خود خشکيد

می‌توان زيبائی يک لحظه را با شرم
مثل يک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می‌توان در قاب خالی مانده‌ی يک روز
نقش يک محکوم ، يا مغلوب ، يا مصلوب را آويخت
می‌توان با صورتک ‌ها رخنه‌ی ديوار را پوشاند
می‌توان با نقش‌هايی پوچ‌تر آميخت

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود
با دو چشم شيشه‌اي دنيای خود را ديد
می‌توان در جعبه‌ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال‌ها در لا‌به‌لای تور و پولک خفت
می‌توان با هر فشار هرزه‌ی دستی
بی‌سبب فرياد کرد و گفت
آه ، من بسيار خوشبخت‌ام

(فروغ فرخزاد)

مبناي يك

در زندگي اي كه مفهوم اميد و آرزوي وجود نداشته باشد آرامش هم وجود ندارد. آشفتگي هم با عدم آرامش تعريف مي شود. وقتي كه اميدي نيست و آرزويي هم وجود ندارد، پس آشفتگي هم بي معنا است. ولي پرسش همچنان باقي است. از چي ميترسيم و از چه چيز هراسانيم؟

اين نشان دهنده يك فرار بزرگ از واقعيت صريح و خشن است، در صورتي كه اقرار ميكنم كه قبولش دارم. اين رفتار و تفكر دوگانه تا چه مدت ادامه خواهد داشت؟

Thursday, November 10, 2005

Erlkönig

لذات زاييده ی درد ها هستند. نمی گويم رنج می گويم درد.
و توهم مادر زيبايی ست.
اين شعر گوته را ببينيد

ErlKönig
Wer reitet so spät duch Nacht und Wind?
Es ist der Vater mit seinem Kind;
Er hat den Knaben wohl in dem Arm,
Er faßt ihm sicher, er hält ihn warm.

Mein Sohn, was birgst du so bang dein Gesicht? -
Siehst, Vater, du den Erlkönig nischt?
Den Erlkönig mit Korn und Schweif?
Mein Sohn, es ist ein Nebelstreif. -
"Du liebes Kind , komm, geh mit mir!
Gar shöne Spiele spiel ich mit dir;
Manch bunte Blumen sind an dem Stand,
Mein Mutter hat manch gülden Gewand."

Mein Vater, main Vater, und hörest du nicht,
Was Erlkönig mire leise verspricht? -
Sei ruhig, bleibe ruhig, mein Kind;
In dürren Blättern säuselt der Wind.

"Willst, feiner Knabe, du mit mir gehn?
Meine Töchter sollen dich warten shön;
Meine Töchter führen den nächtlichen Reihn
Und wiegen und tanzen und singen dich ein."

Mein Vater, mein Vater, und siehst du nicht dort
Erlkönig Töchter am düstern Ort? -
Mein Sohn, mein Sohn, ich seh es genau:
Es scheinen die alten Weiden so grau. -

"Ich liebe dich, mich reiyt deine schöne Gestalt;
Und bist nicht willig, so brauch ich Gewalt,
Mein Vater, mein Vater, jetzt faßt er mich an!
Erlkönig hat mir ein Leids getan!" -

Dem Vater grauset's, er reitet geschwind,
Er hält in Armen das ächzende Kind,
Erreicht den Hof mit Mühe und Not;
In seinen Armen das Kind war tot.

Thursday, November 03, 2005

زندگي سراسر حل مسئله است

"ميگم: سوالي كه Range نداده باشه دو حالت داره يا Judge احمقه يا هر راه حلي قبوله

ميگه: ما كه احمق نيستيم، پس ميديم

..."

... ولي واقعاً اين زندگي هيچ چيزي نداره حتي صورت سوالي هم وجود نداره راه حلي وجود نداره كه بخواي Order الگوريتم را روي اون امتحان كني و ببيني جواب ميده يا نه. درست مثل اجسامي كه در حال سقوط هستند، نمي توني به اون ها تكيه كني...

"آهاي كجايي تو؟ مگه با تو نيستم؟ حواست با منه؟... "

سنگ ها دارن ميان بدون تكيه گاه ...

حالا اگه من هم سقوط ميكنم باز هم نمي تونم روي اون ها بپرم؟ مثل پلنگ صورتي؟

شايد بهتر باشه كه اين جا هم KIS(Keep It Simple) كني! نمي دونم آخه حيفه. سوال F ؟(نيش خندي)

شايد هم حيف نيس. من نمي خوام، آره من ارزشم بيشتره. ارزش؟ هه هه هه!!

واقعاً اين روزها خودم را كه نگاه ميكنم زندگي را فقط با يك كلمه ميتونم توجيه كنم: توهم. فقط با يك توهم ميتونم اين همه بي نظمي و آشفتگي را ببينم. چه توهمي هم.

آيا با اين تعريف عنوان اين مطلب بي معني به نظر نمي رسد؟(عنوان مطلب بر گرفته از كتابي از پوپر است)