Tuesday, January 31, 2006

خودسوزی

گفتم برای تان؟ تمامی تصاوير سوختند.
من خسته بودم از اين که خاکروبه.
هنوز هست، خاکستر سيگارم را می ريزم اين جا.
تف به تو، ذهنم دودی شده، بی تصوير

با سنگ

در صندلی فرو رفته بود، عضلاتم را به جاذبه سپرده ام؛ ديگر با صندلی يکی شده بود، سابرينا برايم معشوقه اي آسمانی نبود. به آينه نگاه می کردم يا چشم های او که می ديدم جاذبه از نوک دماغم می ريزد و بعد گونه ها و چيک.. چيک.. چيک..
سرم را می اندازم پايين-تر از حد توانايی جاذبه- نوشته ام "با سنگ" يادم نيست چرا، خط که می زنم، می گويم"نوشتن تلاش است، نوشتن نا اميدی ست." * سرش را به صندلی تکيه می دهد، او از چوب است.

انگشت های بلندی داشت، اولين چيزی که می بينم دست های آدم هاست. خوابم را که برای شان تعريف کردم کدامشان بود که گفت آدم های درست و حسابی در خواب! راست می گفت، راست می گفت، راست می گفت.
پيش ازين فکر می کردم اين(؟) خوابی آشفته است، امّا من از چوب بودم.
بيا

*Virginia Woolf

Friday, January 27, 2006

HappY BirthdaY!

تولدم مبارک!تولد موتسارت هم مبارک! تولدمون مبارک!
ايشالا به پای هم پير شيم!
همین

ماركسيست هاي جوان

"همه اتفاقات تاريخي دو بار رخ ميدهند، بار اول به صورت تراژدي و بار دوم به صورت كمدي" اين جمله ماركس اميدوارم كه در اين باز آرايي و اشتياق به انديشه هاي ماركسيستي تعبيري درست باشد. دور تازه تفكرات ماركسيستي آغاز و مد روز شده. جريان هاي سانتي مانتاليستي هم طبق معمول در چنين مكان مستعدي رشدي باورنكردني دارند. مثل جريان نيچه گري ويا با همان زير ساختار ها ولي سخيف تر، جريان الهي قمشه اي.

طرح سوم

و حسين بن علي مشتي از خون خويش را در دست گرفت و بر خداوند فرياد زد: خدا يا اين را از ما بپذير.

----

تقصير من نبود. تقصير خودش هم نبود. اصلاً اتفاقي نيفتاده كه تقصير كسي باشه يا نه. من فقط كاري را كردم كه درست بوده، آره خودش هم اينو ميخواسته و من خواست اون را عملي كردم... صورتم داغ داغه نبضم را توش حس ميكنم. وايساده بدنم بيشتر ميلرزه، ميشينم، زانوهامو تو بغلم ميگيرم و پنجه هام تو هم قفل ميكنم. ارتعاش بدنم را بيشتر حس ميكنم انگار كه زلزله اومده. به چراغ ها كه نگاه ميكنم اون ها هم دارن چشمك ميزنن. انگار كه ليوان خيلي وقته كه از دستم افتاده. حالت تهوع دارم. حس ميكنم كه زمان داره به عقب بر ميگرده. تمام خاطراتم تو ذهنم ميان و ميرن. همشون انگار كه دست به دست هم دادن و دارن جلوم رژه ميرن. ميخوام فرار كنم ولي دستام كرخت شده. مثل دست مريض ها كبود و سياه شده انگار كه خون توش مرده. ديگه نمي تونم وزن پاهام را تحمل كنم. ول ميشم رو زمين. فكر كنم كه خورده شيشه ها الان زير بدنم باشن. هرچي پا ميزنم فايده اي نداره تقلاي بيهوده است. راهم به جايي نمي رسه، همشون دارن مي يان. قلبم شديداً داره ميزنه. وحشت ميكنم، رود آبي را ميبينم كه داره منو با خودش ميبره. و من هم يكي از قطره هاي اون شدم، و دارم با جريان آب ميرم. به خودم مي يام.... به خودم ميگم كه من چي كار كردم؟! ... داره يادم مياد... نه نه اين هم توهمه اين هم ميگذره. هنوز با چشاش داره من نگاه ميكنه. اون اومده بود اين جا پيش من ولي بعدش چي شد را يادم نمي ياد... هنوز دارم ميلرزم. بدنم ول ميشه مثل يه تيكه گوشت. تصاوير را با هالشون ميبينم. مثل اين كه نور ازشون گسيل ميشه. سفيد سفيد، همه چيز داره سفيد ميشه. همه چيز داره تبديل به نور(انرژي) ميشه. تمام زورم را ميزنم كه بر گردم و نگاهش كنم. حس ميكنم كه اين آخرين باريه كه ميتونم نگاهش كنم. جزئيات صورتش اصلاً معلوم نيس فقط صورتش را نور آبي روشن كرده. كم كم از زمين بلند ميشم، سيال ميشم، تو هوا ميرم به سمت نور چراغ ديگه هيچ چيز نمي بينم، همه چيز سفيد شده. به خودم ميگم كه از بعد مكان رها شدم پس بايد براي رها شدن از بعد زمان هم راهي باشه، زمان و مكان ساخته ذهن من هستن.

چشام ميبندم، هنوز تو آبم دارم توش دست و پا ميزنم. ميرسم به گل هاي نيلوفر آبي....

Thursday, January 26, 2006


وقتی اين طور می شود، کمی ناراحت می شوم، حقيقت اين است که به خودم حق می دهم (که ناراحت شوم)، تمام اين ها به کنار حس ام مثل زمانی ست که لذات فلسفه را بستم و گفتم ديگر هيچ وقت سراغ اش نمی روم. آن روز توی آن کوچه کمی کثيف گفتم مهم است که ديد اوليه چه باشد، چند روز پيش زدم پشت خودم که بی خيال، داری زيادی وسواس به خرج می دهی، حساسيت وقتی اعتقادی به در بند آن (حساسيت) بودن ندارم، نشان دهنده ی خودخواهی ام است.

واقعاً اين حس نصفه و نيمه ی نصفه و نيمه ماندن اين قدر مهم است که اين جا نشسته ام به قضاوت چيز های نيمه؟

در ايستگاه مترو بوديم، همين چند روز پيشی که بحث اش است، گفت مهم کارکردش برای خودم است. مهم نيست چه کسی چه برداشتی می کند، نمی خواهم در محضور (محذور) آن جهت فلش بمانم. زده بود پشتم که بی خيال. اين حساسيت امّا قلقلک نامتبوعی ست. نفهميدم به واگن مخصوص بانوان رسيد يا نه. کتاب ديگری که برايم حکم همان لذات فلسفه را دارد، ساختار و مبانی ادبيات داستانی نادر ابراهيمی ست. نا تمام گذاشتن اش به خواندن اش ترجيح دارد. سابرينا رفته بود، عادت داشت برود؛ هميشه برايم دور از دست رس است، دست که دراز می کنم می پرد، اوووف پووووف دود می شود، همين جوری ست که درهذيان های ام چهره اش ميان ابر ها ست. کمی دنبال خلوت بگردم، اين جا حرف که می زنی به رم می رسی، راه می روی واتيکان.
حالا هی بيا بزن پشت من که بی خيال. * هيچ وقت دقت نکرده ام سوار کدام واگن می شود

طرح دوم

هميشه فكر ميكردم كه مسافرت تو شب خيلي آرامش داره اصلاً آدم حال ميكنه... جاده تاريك و طولانيه من هم از دل درد دارم به خودم ميپيچم فكر كنم كه دوباره مسموم شدم. اون هم تو مد خودشه. به عمق جاده چشم دوختم. ساعت هاست كه بين من و اون كلمه اي ردو بدل نشده خيلي دوست دارم كه بدونم الان داره به چي فكر ميكنه... معلوم نيس كه چقدر ديگه از اين راه ‌[لعنتي] مونده. كم كم جاده هم عجيب و غريب تر ميشه. انگار كه ماه از زير ابر ها اومده بيرون و مهتاب همه جا را ترسناك كرده. بدون نور كه چيزي معلوم نيس. شايد كه از راه اصلي منحرف شديم و به بيراهه ها رفتيم. حتي بر نمي گردم كه نگاش بكنم. دور تا دور جاده را جسد گرفته انگار كه از توي قبرستوني رد ميشيم كه ملت رو زمين ول ميكنن، همه لختن. وقتي جسد ها را نگاه ميكنم خندم ميگيره. لبخندي بيشرمانه رو لبم مياد كه معلوم نيس از كدوم غده متعفن بدنم در اومده. شايد هم از اول جسد ها بودن و الان نور ماه اون ها را آشكارا نشون ميده. براي خودم چايي ميريزم، ليوان چايي تو نور ماه سياه ميشه مثل قير همه شو با يك جرعه ميرم بالا كه نفهمم چه كوفتي ميخورم.

ميترسم، بغض ميكنم. نئشه ميشم. بدنم شديداً درد ميگيره، انگار كه همه­ئ ذرات بدنم ميخوان از اين كالبد فرار كنن ولي من اون ها را دو دستي چسبيدم و نمي ذارم كه رها شن.

ميگم نگه دار ميخوام پياده شم، كنار جاده نگه ميداره از ماشين پياده ميشم، شروع ميكنم به دويدن. باد ميزنه تو صورتم و مغز استخونم را ميسوزونه. بوي تعفن اين محيط اذيتم ميكنه دلم ميخواد هرچي تا حالا خوردم و بالا بيارم. حالم به هم ميخوره، هر چي تو دلم بود تو هوا پخش ميشه. فرار ميكن به سمت ماشين. به هش ميگم زود برو.

... وقتي كه تو ماشين نشستم ديدم كه انگار يكي از اون مرده ها شدم.

اغراق

ميگن مشكل خانواده ما افسردگيه

ميگن پدر بزرگ به خاطر افسردگي مرد

...

ميگم مشكل خانواده ما حماقتِ

ميگم چارچوب پوسيده ذهن شماست كه مشكل سازه

ميگم خفه شين

ميگن ميگن ميگن ميگن .....

---------

دنبال خدا رفتن ترس از مرگ را نشان ميدهد و جنون ترس از رنج را. موضوعاتي كه ترسشان از خودشان وحشت ناك تر است.

---------

نان راگرفت و شكر نموده ، پاره كرد و گفت : بگيريد بخوريد. اينست بدن من كه براي شما پاره مي شود. اين را به يادگاري من به جا آريد و همچنين پياله را نيز بعد از شام گرفت و گفت : اين پياله عهد جديد است در خون من . هر گاه اين را بنوشيد، يادگاري از من بكنيد.

Wednesday, January 18, 2006

و امّا الکتريکی

1.آه

2.آه

3.آه

4.بهار جون دوست دارم! call 8

5.ولی چه فايده!

6.BUN 1

7.همين

8.PSpice : She does all the exercises!

Thursday, January 12, 2006

اين چند روز غير از الکتريکی

.1
:شنيدين که ميگن
"شريف ميم شيمی ها شون
آدم می ميره برا شون"
2.تو خودخواهی!
3.خوبی آدم های خودخواه اين است که حق خودخواهی برای طرف مقابلشان ايجاد می کنند.
4.البته نکته ی مثبت همه ی نکات منفی همين است!
5.
6.من واقعی بودن هيچ کدامتان را قبول ندارم.بياييد اثبات کنيد که هستيد.
7.من متظاهر - من مقتدر - من موجود
8.
9.وقتی به موقع ننويسی يادت می رود چه می خواستی بنويسی
10.همم بحث نوشتن بود، نويسنده زندگی نمی کند، ياد داشتن به قصد، حس کردن به قصد ثبت کردن؟اين تنها حال نويسنده است؟ثبت کردن هميشه برای باز ديدن است؟
ديدن اريجيناليته دارد امّا نگاه کردن، يا آن چيزی که بهش روش علمی می گويند، به نظرم هميشه ابژه اي پيشتر ديده شده دارد:
"هی، اون جا رو!!!"
يا
"ببين،اصلاً مسئله اين نيست ،..."
که ديدن به جای نگاه کردن به کار رفته، در هر دو مورد گوينده از چيزی پيشتر موجود-ديده شده(توسط خودش يا خودش و ديگری) صحبت می کند.
گفتم ابژه ی ديدن يادم افتاد اصلاً دلم نمی خواهد ديگر نگاهم کنی،گم شو!
11.آيا هر کسی که زندگی بلد نيست نويسنده می شود؟
12.عملی که قصد خودش را خراب کرد.(اشتباه نکنيد به خودش ن***ه به يکی ديگه ***ه)
هميشه در ذهنم اين بود که قصد عمل را خراب می کند، ببينم محدوده ی قصد و عمل با چه چيزی از هم جدا می شود؟دلتنگ شدن عمل است؟ يا قصدی ست تا به محبوب(تند نرويد ازين گزينش واژگان منظوری ندارم) چيزی(می گويم چيز چون ماهيت اش برايم روشن نيست) را نشان دهيد؟

to be continued...

Friday, January 06, 2006

اتاق پسر سينما يك شاهكار سانسور وقيحانه يا مذبوحانه؟

Sunday, January 01, 2006

new year!


Aquarius
Weekly Overview Horoscope for
Aquarius
20 Jan.-18 Feb.




This week: 26/12/2005-01/01/2006


But Sunday, the first day of the New Year, will be the best day you've had in ages.