Saturday, October 15, 2005

حال خودم را نمی فهمم. "بعضی وختا آدم خسته س، تنهاس... ، .. " هرچه فکر می کنم جمله اش به يادم نمی آيد ولی حس می کنم الان از همان وقت هاست که زنگ بزنی به دوستی و ببينی که او هم چه اندازه از تو دور است گريه ات بگيرد و گوشی را بگذاری. از آن وقت هايی ست که سرت را بگذاری روی شانه اش زار بزنی و سکوت همه را شفاء بدهد. از آن ساعت ها و دقيقه ها و ثانيه های نکبتی ست که از دنيا و ارتباطات اش خالی شده اي و از خود نکبت ات، و هيچ چيز به اندازه حضور فيزيکی انسانی ابله خوشحال ات نمی کند.

**
اتفاق های عجيبی در اين دانشکده می افتد. من که ديگر تهوع گرفته ام...خبر ها تان مال خودتان
**
من سرم درد نمی کند. اين هم از تلقين مثبت ما
**
سيگار و پول چيز هايی که توی اين خانه نيست
**
بازی جديدی پيدا کرده ام، خودت را ميگذاری جای کسی ديگر... مثل او فکر ميکنی و جالب تر مثل او احساس کردن است اسمش را گذاشته ام بازی شبکه معيوب؛چون مال اوقات تهوع از شبکه معيوب تمدن و آدم ها ست.
**
با 9 تا نقطه و 3 تا لامپ می خواهد نشان ام بدهد که من هنوز زنده ام
فک می کنم نا اميدش کرده باشم.
**
من و تصاوير ايجاد نشده
می پرسم اگه اين جوری بشه چی ميشه؟
اگه اون جوری بشه چی؟
اگه ...؟
جواب ها را می شنوم ولی باز هم منم و تصاوير ايجاد نشده
**
TLE
احساس خنگی می کنم
فقط دلم می خواهد همه اين بازی ها تمام شوند
**
الهه زنگ زد:" حوصله ام سر رفته پا شو بيا اينجا!" همه فهميده اند من پاک خل ام!
همین

No comments: