Monday, June 13, 2005

موومان سوم

آن وقت باران گرفت و من ديگر تاب نخوردم .روی حوض پر از موج های گرد و کوچولو بود و ماهی ها بالا می جهيدند که حباب باران را ببلعند. گفت:" احساس ميکنم اين باران برای من می بارد ." و از گوشه ی چشم چنان نگاهم کرد که ناچار شدم دوباره بگويم :" آلبالو. " گفت :" تو هم به خاطر من اين همه قشنگ شده اي." گفتم : " من که کاری نکرده ام. نه آرايش، نه چيزی. فقط حمام رفته ام." گفت: "تو هميشه می روی حمام ؟" گفتم :"اذيتم نکن." رفتيم توی ساختمان. دم پلّه ها دستم را گرفت. و من صدای تند قلبش را از توی دست هايش می شنيدم. بعد رفتيم بالا. اتاق بالا پشت دری های سفيد داشت. همه را کنار زدم که بتوانيم باران را تماشا کنيم. گفت :" درخت ها هم به خاطر من جوانه زده اند." و با سر انگشت، چند تار موی روی پيشانی اش را کنار زد و با صدای لرزان گفت :"ولی نمی دانم من برای چی زنده ام."

سمفونی مردگان
عباس معروفی

No comments: