Friday, October 21, 2005

خواب

تيغ دستم گرفتم و دارم به روي پوست و استخوانم نشتر ميزنم. خون مي پاشه تو صورتم و فرياد من به هوا ميره. سر تيغ تو استخونم فرو ميره. همه چيز پوسيدس و فاسده. مثل يك تخم مرغ خراب كه فاسد شده و توش خون جمع شده و بوي گندش همه جا رو پر كرده. نه من نمي خوام بميرم. خنده يه تلخي ميكنه. حالم ازش به هم ميخوره. مي خوام بزنم تو سرش تا تمام مغزش بپاشه رو زمين و ديگه نبينمش ولي دلم براش ميسوزه مثل ديونه ها نشسته كنار ديوار و زانوشو گرفته تو بغلش با يك معصوميتي كه خاص خودش. گريه ام ميگيره وقتي بش نگاه ميكنم. ديگه بش نبايد نگاه كنم. هرگز بش نگاه نمي كنم و... ديگه بش نگاه نكردم.


2 comments:

Hossein said...

دل براش نسوزون، تیغ رو بده دستش ببین چه جوری پاره پاره ات می کنه -با همون نگاه معصومانه -بعد بشین خودتو نگاه کن دل برا خودت نسوزون تیغو بگیر دستت...

Anonymous said...

:(