Wednesday, November 15, 2006
Thursday, November 02, 2006
کری
من کر شده ام.. رنگی ندارد صدا و مزه اي.
به هم می خورد حالم از درياچه ی قو. ورژن کودکی هايم چه شيرين بود. يک کاست نارنجی... موسيقی را می شد خورد انگار. سعی می کنم بشنوم گوش بدهم يا يک چنين چيزی. کوارتتی از روسينی* ست انگار. کر شده ام من. تمرين می کنم مثل کسی که کر بوده همه ی عمر. خيال همه راحت شد اما، لازم نيست آقای استاد بگويد "حيف اين گوش، تنبل!"
ديده اي اين تيونر ها را، بيشتر از من می فهمند خيلی بيشتر.
اگال! اپتتيک! کر
!
Posted by ME @ 12:03 AM 1 comments
Labels: journalier
Sunday, October 29, 2006
thanatos
سقراط در آستانه مرگ پيش از نوشيدن جام شوكران پيامي براي دوستش مي فرستد كه اگر خود را خردمند مي داند بي درنگ از پي او بيايد و به شاگردانش كه گرداگردش جمع شده اند توضيح مي دهد كه "راستي اين است كه كساني كه از راه درست به فلسفه مي پردازند در همه عمر بي آنكه ديگران بدانند، هيچ آرزويي جز مرگ ندارند". سنتي كهن وجود دارد كه خردمندي را در اساس، انديشيدن به مرگ مي داند. سقراط بدون آن كه بداند با بودائيان همسخن شده بود كه كار درست، آموختن يا خو كردن به مرگ است. خردمند خود را براي مرگ آماده مي كند و مي كوشد تا آن را در يابد. خو كردن به مرگ درست چنين مي نمايد كه ما پس از هزاران سال حتي ذره اي نكته اي در مورد مرگ نياموخته ايم. فلسفه مدرن به ندرت به مرگ توجه كرده است. و مرگ از نظر انديشمند مدرن مسئله اي حاشيه اي و كم اهميت انگاشته شد.
مرگ نقطه پايان گذشته و اكنون ماست. و حكايت اصلي در بنياد هر حكايتي مرگ است.
Posted by Anonymous @ 6:32 PM 0 comments
Friday, October 27, 2006
Frage?
*
Ich verlasse Heut' dein Herz
Ich verlasse heut' dein Herz
Verlasse deine Nähe
Die Zuflucht deiner Arme
Die Warme deiner Haut
Wie Kinder waren wir
Spieler - Nacht fur Nacht
Dem Spiegel treu ergeben
So tanzten wir bis in den Tag
Ich verlasse heut' dein Herz
Verlasse deine Liebe
Ich verlasse deine Tränen
Verlasse was ich hab'
Ich anbefehle heut dein Herz
Dem Leben - der Freiheit
Und der Liebe
So bin ich ruhig -
Da ich dich liebe!
Im Stillen
Lass ich ab von dir
Der letzte Kuss - im Geist verweht
Was du denkst bleibst du mir schuldig
Was ich fuhle das verdanke ich dir
Ich danke dir für all die Liebe
Ich danke dir in Ewigkeit
Ich verlasse heut' dein Herz
Verlasse deine Liebe
Ich verlasse dein Herz
Dein Leben - deine Kusse
Deine Warme - deine Nahe -
Deine Zartlichkeit
--------------
*Ich verlasse heut dein Herz - Lacrimosa
Posted by ME @ 4:49 PM 2 comments
Friday, October 13, 2006
Partitur
* باد، باران، بعدش هم که هوا دو نفره شد. حیف نه من نفر دوم بودم نه او. : دی
* قبل ترش، کافه لرد، استاد موسیقی نت هایش را می نوشت روی کاغذ پنج خط. من زبان می خواندم با آب پرتقال. زن ها بستنی می خوردند پر سر و صدا.
* باد می آید ناجور. زباله هایی که مامورین شهرداری با مهارت زیر فرش پنهان کرده بودند توی هوا چرخ می خورند. سردم است. جدی؟ کاملاً جدی سردم است.
* باران می بارد نه آن چنان سگ و گربه ای. غذای هندی واقعاً تند است، اصلاً شوخی ندارد.
* این دختره فکر می کند خرخوانی هایش کار علمی است. بگذار خوش باشد دلش. بگذار برود استانفورد ببینیم کجا را می گیرد. ما که بخیل نیستیم.
* و اما بحث شیرین دختر شکلاتی؛ می گم شکلاتی نشد، وانیلی، شیری، با طعم ایریش کافی. چه زود گت این می کنی و برک آپ پسر! عجله می کنی یا عجله می کنند؟
Posted by ME @ 9:52 PM 2 comments
Labels: journalier
Tuesday, October 10, 2006
اوضاع و احوال من*
داستان ام در ده صفحه گی مانده، شخصيت هايش گور به گور شده اند. کلاس داستان تعطيل است ديگر. می گويند داستان کوتاه، پايم را کرده ام توی يک کفش چسبناک که رمان. تعطيل است تعطيل. می خواهی تمام زندگی ات اين باشد و اين همه تعطيل است. اين تمام زندگی، تمام وقت ات نيست، نگاه توست به دنيا. از اين تعطيلات تمام نشدنی که بگذريم باز هم اوضاع جالب نیست: بی تصمیمی، اکشن های هِرت در استیت های نامعین، دیگر پی ِ توصیف هم نیستم. انگار کسی با مداد کنته افتاده به جان دنیا، دور من را سیاه می کند. من دور چشم ها را.
آی نسترن کوچک، چه خوب است اسمت که با نون شروع می شود، من چه دارم بگویم؟!
: روزی 15 لیوان چای و 50 عدد درازنشست. زندگی سیمزی. شب که می شود دلتنگ می شوم. اس.ام.اس بازی می کنم. آهنگ های چرند گوش می دهم و چیزی ازشان نمی شنوم. به هیچ کارم نمی رسم. کسی را نمی بینم. دلم نمی خواهد بیست و یک ساله باشم. تمام زندگی تمرین است برای زلزله ای که همین الان می آید. برای روز مبادایی که بعد از امروز آمد و رفت ...
* Je suis tres fatigue. Je dois partir, A demain!
Posted by ME @ 10:02 PM 1 comments
Labels: journalier
Friday, October 06, 2006
فانوس بزرگ دلبرانه، ای ماه بتاب!
*
چند روز پيش در خيابان راه می رفتم و همه چيز جور ديگری بود. نه اين که تصويری بود غير از آن چه هميشه می ديده ام، جوری جز آن چه تصور می شد بايد باشد بود. احمقانه بود به غايت. من جداً فکر می کنم که بهتر است آدم ها عاشقی را بگذارند برای وقتی ديگر. حيف اين همه انرژی جوانی که اين چنين هرز می رود. عاشقی ها ژست هايی خالی از انرژی اند. در من تنها حس ميرايی ايجاد می کنند. جوان های بی لبخند - بی نگاه، که حتی نمی روند شب خوبی داشته باشند. بروید درس بخوانید برای همه بهتر است. درس خواندن آن قدرها هم که می گویند شکنجه نیست. بمب انم بسازید. آپولو هوا کنید. عاشقی را بگذارید برای وقتی دیگر.
Posted by ME @ 8:43 PM 6 comments
Labels: journalier
Thursday, October 05, 2006
فقط محض ياد آوری
!
Posted by ME @ 11:09 PM 3 comments
Wednesday, October 04, 2006
کی يک بازی کامپيوتری را ری استارت می کنيم؟
اهمیت این سوال برای من از این جهت است که خیلی قدمت دارد؛ در دوران راهنمایی با مسئله ی "چرا دچار اشتباهات لپی می شویم؟"، مطرح بوده است احتمالا.
Posted by ME @ 10:02 PM 0 comments
کی سکوت می کنیم؟ کی سکوت نمی کنیم؟
!
Posted by ME @ 9:59 PM 0 comments
Labels: journalier
Friday, September 29, 2006
آدما
Posted by ME @ 2:16 PM 1 comments
Labels: rêveur
Friday, September 22, 2006
تصادف
Posted by ME @ 1:28 AM 5 comments
Labels: delirium
Saturday, September 16, 2006
دیگه این دل واسه ما دل نمیشه
خیلی دوست دارم از آخرین باری که عاشق بوده ام حرف بزنم. حرف زدن نوعی تجربه ی نوشتاری زندگی ست، شاید. آقای بهارلو که گفت ما تنها با زبان فکر می کنیم، اعتراض داشتم انگار. الان احساس می کنم میان من و عاشق بودگی سال های فاصله ست. فاصله هایی از جنس لذت کلماتی که نمی دانم برای چه و با که می خواهم بگویم شان.
قضیه ی one & only این را به یادم آورد. دلم می خواست آن دختر را می نشاندم یکبار، همه ی این حرف ها را می زدم. معشوق هر گهی که می خواهد باشد، من با حس عاشق بودگی خودم حال می کردم آن وقت ها. کاری هم نداشتم به کار آن دختر. آن وقتی هم که دیدم باید تمامش کرد تمامش کردم. آن هم ربطی به آن دختر نداشت.
الان هم مثل وقتی که ماجرا داغ بود دارم سکوت می کنم.
دوست دارم حرف بزنم دوست دارم سکوت کنم.
Posted by ME @ 8:43 PM 4 comments
Labels: être amoureux
Tuesday, September 12, 2006
Dasein
*
می توانی بالا بیاوری! می توانی لذت ببری!
*
یک جایی می رسد که باید تصمیم بگیری. بعضی وقت ها حتا، سرعت اتخاذ تصمیم از کیفیت تصمیمی که گرفته می شود مهم تر ست. شاید خیلی وقت ها.
*
الگوریتم مان را انتخاب کنیم! الگوریتم مان را بسازیم!؟
*
Pflücke den Tag
und gehe behutsam mit ihm um
Es ist dein Tag, 24 Stunden lang
Zeit genug,
ihn zu einem wertvollen Tag werden zu lassen
darum lass ihn nicht
schon in den Morgenstunden verwelken
Margot Bickel
Posted by ME @ 12:16 AM 1 comments
Labels: delirium
Friday, September 08, 2006
جدال
انقلاب شايان ستايش خميني در ايران درست بر همان مباني ايدئولوژيك تكيه دارد كه ايدئولوژي مبارزه امروزي ما در اسرائيل بر آن تكيه دارد. مفهومي كه ما براي يهوه، خداي واحد غيرتمنتد و بي گذشت خود قائليم، همان مفهومي است كه خميني از خداي اسلام دارد. ديدگاه هاي جهاني ما كاملاً مشابه يكديگر هستند، همان طور كه بسياري از مسائل ديگر بين ما مشترك هستند. هر دوي ما براي دفاع از ارزشهاي سنتي خود در مقابل نوآوري هاي كفر آميز امروزي مي جنگيم. وقتي كه من شعار الله اكبر را مي شنوم همان قدر احساس رضايت مي كنم كه اسلام راستين از شنيدن شعار "جلال يهوه متبرك باد" خرسند مي شود. من ساعت هاي متمادي مجذوب موعظه هاي مذهبي خبرگان ولايت فقيه مانده ام. زيرا آنان در خط مبارزه با ليبراليسم و آزاد انديشي همرزمان ما هستند. مي خواهم كه به آنان پيام دهم كه "بنياد گرايان روي زمين متحد شويد."
مصاحبه ليبراسيون با خاخام اعظم، فرومن، 30 آوريل 1998
Posted by Anonymous @ 11:54 PM 0 comments
Labels: patrie
Thursday, September 07, 2006
هیچ بحثی نیست: زندگی یک لذت کامل است اصلاُ. قبول کردن این هم هیچ کمکی به من نکرده.
اسمش یادم نمی آید. حرفش هم. بهداشت می خواند انگار. می گوید:"نوشتن را دوست دارم، ورزش رو هم، دوست دارم تو درسم هم موفق بشم، ساز هم بزنم، تو تئاتر هم یه کارایی کردم." سیگارش را دود می کند :" من سه ماهه سیگار و ترک کردم. ورزش می کنم آخه، نگی یه وخ مثه دودکشه" من به ضعف داستان تجربی امروز فکر می کنم و این که ما همه مثل این ناشناس هستیم. می گم:" چه اهمیتی داره، من که تو رو نمی شناسم. به قضاوت کسی اهمیت بده که ارزشش و داشته باشه" اوووه تند رفته ام این طبیعت آدم هاست. "معذرت می خوام، ناراحت نشو"
هوم
Posted by ME @ 4:47 PM 0 comments
Labels: journalier
Saturday, August 26, 2006
مکالمه
این ، چه-سرنوشت-احمقانه ای است
Posted by ME @ 11:19 PM 0 comments
Labels: delirium
Friday, August 25, 2006
ذهن هنرمند - بخش نخست
در مورد ذهن هنرمند و دو جنسی بودن اش بلند فکر می کردم*. بد نیست با روال منطقی تری این جا نقل اش کنم.
با وجود ریشه ی ادبی این مسئله، این جا با مطرح کردن چهار مسئله ی ذهنی** از موسیقی شروع می کنم:
مسئله ی ذهنی 1: تا کنون فقط مرد ها آهنگ می ساخته اند. به همین دلیل استقزار درک و دریافت مردانه از زبان موسیقی امری مسلم تلقی شده. بنابرین دور از ذهن نیست که تصور کنیم اگر از آغاز آهنگسازی به زنان واگذار می شد شکل کلی موسیقی متفاوت می بود.
مسئله ی ذهنی 2: تفاوت احتمالی دو جنس در زبان هنری مورد استفاده ( در ادبیات به عنوان نمونه ی بارز ) اما موسیقی زبان روزمره ی مردانه یا زنانه ندارد. موسیقی یک زبان انسانی و فراتر از مرز های جنسیت است. تنها اپرا ها و موسیقی های مناسبتی می توانند اندکی خود را در این چارچوب ها قرار دهند.
مسئله ی ذهنی 3: موسیقی مردانه : ژوسکن کبیر با میراث بسیار جسورانه ی خود که از انگشت گذاری های ابتکاری به دست آمده بود و تاکید های سرسختانه اش. باخ حیرت انگیز و معجزه گر با گرایش های ساختاری باورنکردنی اش به تجرید. فانی هنزل با قدرت فرامردانه اش در "پیشروی های مداوم" به کمک مدولاسیون ها و واریاسیون ها. موسیقی زنانه : چگونه می توان بدون جریان نرم و ملایم آبشار های آهنگین فرانتس شوبرت زندگی کرد؟ پالسترینای شگفت انگیز، که هیچ کس نتوانست هم پایه ی او "من" خود را در دل "بیان احوال" موتت هایش پنهان کند! فقط زنی به نام کلود دبوسی موفق شد نوای چنان احساسی را به ترنم در آورد.
مسئله ی ذهنی 4: توصیف های رمانتیک تاثیر و تاثر و وابستگی زن و مرد را قلم می گیرم.آهنگساز هنگام آهنگسازی 30% ،(؟) از وجودش خصوصیات جنس مخالف است.
ادامه دارد...
**ملهم از مقاله ی "زنان آهنگساز" از دیتر دولا موت ترجمه ی ناتالی چوبینه
Posted by ME @ 8:54 PM 5 comments
Labels: rêveur
Tuesday, August 22, 2006
ریتم
یک
می گه : " ادای کی و می خوای درآری؟ "
می گم : "ادای فاک فینگر تو رو! "
و
اون | این سه چهار خط را بالا و پایین کردم.
سعی کردم بهش فکر نکنم، به این که معنی دوستی چیه. نرفتم دنبال تعاریف معلق. این که خیال کنی آدابی داره، ربطی به تعاریف مربعی نداره!
دو
نون گفت باید خط شان بزنم. من هم بدون این که لیست کرده باشم شان خط شان زدم.
تنها راهی ست که به نظرمان می رسد.
و
این ها دروغ اند. داستان هایی که نون می گوید نه؛ چون داستانی نمی گوید، منتظر فرونشستن خشم است. دروغ بودن این ها را هم اگر باور نداری سعی کن تصورش کنی. شرط می بندم نتوانی!
این ها فقط چیزهایی ست که نمی دانیم و سرگرم مان می کند. شاید شبیه مسئله ی که رسالتش بی جواب بودگی ست. خودش کم چیزی نیست؛ ما هم که حسابی قدرش را می دانیم و سرگرم می شویم.
یک
راحتی خودش، این که در چاله ی موقعیت هایی که نمی خواهد نیفتد، این که حتا به قیمت مخفیانه آزار دادن دیگران چیزی که می خواهد به دست آورد(؟) برایش از همه چیز ارزش مند تر است. در این میانه دیگری، دیگرانی ست که سهم بیشتری از این آزار دارد.
اگر معیار ارزش گذاری تثبیت شده ای داشتم، چنین فکری را ضد اخلاقی یا دست کم غیر اخلاقی نمره می دادم اما نه معیاری این چنینی دستم هست نه طبیعت این ایده وقعی به عدد اخلاقی بودن ش می نهد.
تضاد های زیادی وجود دارند. بعضی شان باعث شرم من می شوند. ما – من و نون – * طرفدار ابراز آزادانه ی احساسات و ایده ها هستیم. آن ها کلمات را به هم زنجیر می کنند. کلمات خودشان را به کلمات من- ما زنجیر می کنند. طرف مکالمه شان را به کلماتش زنجیر می کنند فردیت او را به جمعیت و سمبول گونگی کلمات اش. باعث می شوند شرمنده باشم از ناجورشدگی کلماتی وصله پینه ای که زمانی مصدرشان بوده ام. شرمی ست نادرست اما طبیعی. من به آسانی از این که این ها مرا ببینند می رنجم. اما ما دوست داریم دیده شویم. این ها هم همه جا هستند.
من این کل را مثل کتاب هایی** که می خوانم به عنوان یک اتفاق بدون شرح می پذیرم و سعی می کنم رویم را از سه تایی تمسخر-شرمندگی-پوچی برگردانم؛ اما غمی که در صفحه ی آخر کتاب ها ست همیشه به من زل می زند. کاری ش نمی شود کرد همین است دیگر.
*
Posted by ME @ 6:16 PM 0 comments
Labels: delirium, être amoureux, kontur, rêveur
Tuesday, August 01, 2006
کارد
"باید کاری می کردم!" این را که نوشتم "میم" بر "دال" پیشی گرفت، اندیشنده بر اندیشه. خواست "اتمام" بر آنچه که باید(؟) تمامش می کردم چیره بود؛ انتقام بر گذشتی از سر تکرار شکل تهوع و سرگیجه.
سرم درد می کرد. در این کار مصر بود. تصویر تابدار تیغه ی کاردی بر گلوی کسی، خون بود که فواره ای می جهید- صبح که بیدار می شد در بستری خونین و دیوارها و سقف.
کاغذهای کاهی ِ تصاویر ِ "من" در تصویر دیگری زنده زنده می سوختند و در تصویر بعدتر (بعیدتر) می زائیدند. نمونه بردارانی در ضعف ما و ریاضیات برای توصیف و تحلیل و انجماد ِ ماهیت ِآنالوگ.
می توانستند گندیدن مفاهیم در دستهای من(یا برعکس؟) را توضیح دهند؟! تصویر و توضیحی بر یاس و ترس من ، وقتی که احتمالات، رامِ آفرینش رویدادهای کتره ای، زمان گسسته را به پیش می رانند و پس.
پیش از این که بفهمم کاری کرده بودم. دخترک همسایه خودش را کشته بود، بازگشته بود کارد روی گلوی دیگر. میان دو تصویر که از پی ِ هم می آمدند، من نبودم.
Posted by ME @ 9:04 PM 0 comments
Labels: kontur
Thursday, July 06, 2006
برلین
**
گفت همه ی اين ها به خاطر يک .... ست؟! گفتم از خودت همين را بپرس. اين دومين يک ... اي ست که من خودم نيستم.چشم ها، بينی و لب ها.
لعنت به ...، لعنت به من. لعنت به تو.
لعنت ابدی به همه ی اپلای کردن ها و اکسپت شدن ها و تمام وارياسيون های ديگر.
**
گفتم نه عشق هست نه آزادی، در کوبيده شد، آينه بود.من نبودم.
ما به برلين نرفتيم...ساعت 9 خانه باش.بايد ببينمت.
Posted by ME @ 1:53 AM 2 comments
Saturday, June 24, 2006
To Khafan Programmers!
Error, no keyboard - press F1 to continue.
--early PC BIOS message!
Posted by ME @ 11:52 AM 3 comments
Saturday, June 17, 2006
Friday, June 16, 2006
.فوتبال : رسکيو ، ای.سی.ام. ، فوتبال
فوتبال : رسکيو ، ای.سی.ام. ، فوتبال.
برزيل که گل زد نيمکتش رفت هوا! من غمگين شدم، نه از گلِ روييده که از انفجار نيمکت! : بقيه ی بازی را نديدم.
بازی آلمان - لهستان کلی بهم چسبيد. نه اين که خيلی بازی خوبی بوده باشد، فقط سرعت و هيجان خوبی داشت. از اين گذشته لبخند احمقانه ی کلينزمان آخر بازی کلی کيفورم کرد.
خوردن توپ به تير را کلاً دوست دارم، خودم که بازی می کردم، بيشتر سعی می کردم به تير بزنم تا تور!
Posted by ME @ 7:00 PM 1 comments
باز هم نظم
می گويد با خودت راحت نيستی. می گويم شايد اين طور است. حوصله ندارم با خودم و او چانه زنی کنم. دقيق تر که باشم حوصله ی خوب بودن و خوب به نظر رسيدن را ندارم.
چند وقتی ست که از کلمات خودم استفاده نمی کنم. نه ديگر حوصله ی زيبايی و جذابيت * را ندارم.
حالا هم اين ها را می گويم که غرغری باشد بر بی حوصلگی؛ اين گريز از خرج کردن کلمات و چيزی بودگی - عکس نمی گيرم، نمی نويسم، عکس که می خواهی بگيری لبخند نمی زنم. همه ی اين ها تلاش() های بی ثمری ست، چون تلاش است! - همه چيز را آن قدر ساده به هم می ريزد که بازيگوش های خسته از بازی را هم خسته و گيج می کند.
و نظم ناجی آن چارچوبی ست که بی نظمی ها و بد بازی کردن هايت ( بازی نکردن فايده اي ندارد. بازی نکردن وقتی که روی صحنه اي خود اجرای موفق يک نقش دشوار است. از صحنه بيرون پريدن هم. ) را در آن می ريزی، لم می دهی، نفس عميق می کشی و باز چيزی می شوی لحظه اي!
پس درود بر کلمات تاريخ گذشته!
* کلام لباسی ست که تنِ ذهن خود می کنم که زيبايی که دارد را نمايش دهم يا خيالِ زيبايی ای که ندارد را برای بيننده ( جذابيت اصولاً بدون بيننده-جذب شونده بی معنا ست.) به وجود بياورم. عيب اش را بپوشانم ...
Posted by ME @ 6:52 PM 1 comments
Tuesday, June 13, 2006
پیچ
دارم باور می کنم - پيروی آدم ها از الگو های معلوم(؟).
**
وقتی می پرسم يعنی چه؟ می خواهم معنی اش را بگويی -خيلی ساده است که- نه اين که خودت می دانی منظورم چيست.
{من خودم هيچ نمی دانم. اصلاً من کجا بودم که اين قرارداد ها را امضاء کرديم؟}
**
دلم گرفته
Posted by ME @ 7:25 PM 0 comments
Thursday, June 01, 2006
Incompleteness
Godel had said:
"...But every error is due to extraneous factors
(such as emotion and education); reason
itself does not err."
But I say, It is certainly wrong!
*
For those who are not familiar with Godel theorem:
The following statement is occasionally referred to as Godel's first theorem:
In any formal system adequate for number theory
there exists an undecidable formula—that is, a formula
that is not provable and whose negation is not provable.
A corollary to the theorem is that the consistency of a
formal system adequate for number theory cannot be
proved within the system.(Sometimes it is this corollary
that is referred to as Godel's theorem)
Posted by Anonymous @ 2:54 AM 0 comments
Wednesday, May 31, 2006
پازوليني نمونه انسان سركش
دوم نوامبر ۱۹۷۵ «پير پائولو پازوليني» در خرابه اي نزديک «اوستي» به طرز وحشيانه اي به قتل رسيد. به مناسبت سي امين سالگرد مرگ او، کتاب هاي متعددي به ويژه در فرانسه منتشر شدند که از ادامه جذابيت اين نويسنده و سينماگر ايتاليائي حکايت مي کنند. البته اين امر که چگونگي و جزئيات قتل او هنوز کاملا روشن نشده است. نيز در به وجود آمدن افسانه هاي سياهي که در باره او نقل مي شود، نقش داشته و تصويري کاملا اسطوره اي از او ساخته است ؛ تصوير الهه شر يا مرتدي که مورد آزار و شکنجه قرار گرفته است و يا تصوير واپسين هنرمند نفرين شده بزرگ. اما عليرغم همه اينها، بي شک زمان آن فرا رسيده تا از اين تصاوير فراتر رويم و از خلال گوناگوني انواع هنري ـ فکري (شعر، رمان، سينما، جستار نويسي انتقادي و تئوريک و يا فعاليت هاي خبرنگاري ) در آثار پازوليني، او را به مثابه مثالي فوق العاده، زنده، نامتعارف و منحصر به فرد از روشنفکري متعهد ببينيم.
البته مي بايستي در باره اين اصطلاح که امروز توسط مدافعان کم و بيش پنهان «نظم موجود»، لوث و بي اعتبار شده است، به توافق برسيم. بديهي است که پازوليني نه روشنفکر حزبي بود ( يعني مطيع و مسئول اجراي خط حزبي) و نه «روشنفکر ارگانيک» در معناي «آنتونيو گرامشي» (که مسئوليت فراهم ساختن موجبات سلطه فرهنگي «بلوک تاريخي»اي را که قرار است قدرت را به دست بگيرد، بر عهده دارد) و نه حتي نويسنده اي متعهد، مطابق با الگوي سارتر بود (يعني آنهايي که معناي تاريخ را درک کرده اند و معتقدند که اشکال مختلف بياني بايد درخدمت الزامات مبارزه جمعي قرار بگيرد). در واقع او از آنجائيکه خود را با « نفرين شدگان زمين » متحد مي دانست، وظيفه روشنفکر و هنرمند را ، به زير سوال بردن و سرنگون کردن مفاهيم جهان مسلط و کشف ناگفته ها درتوليدات و بازنمايي هاي پذيرفته شده معمول مي دانست (ازجمله حتي اگر اين ها در جناح خود او باشند) و همچنين نمايان کردن آن چيزي که در اتفاق نظر(اجماع) اجتماعي و فرهنگي، پس رانده شده و نهفته مانده است؛ بدون آنکه هرگز ويژگي خود را رها کند . ( همان چيزي که « خوان گويتي سولو»، «روشنفکر بدون حکم وکالت» مي نامد)
و به همين علت است که پازوليني با اينکه هرگز تعهدات کمونيستي سال هاي اول را کاملا نفي نکرد اما مدام نياز داشت تا بر امري که او آن را «همرنگي و دنباله روي مترقيون » مي ناميد مسلط شود واز آن عبور کند. به عنوان مثال در دوراني که کمونيسم رسمي و نهادي شده، توجه اش را بر پرولتارياي سازمان يافته شهر هاي صنعتي متمرکز کرده بود، او بر عالم روستايي (با اصول، ضوابط و ارزش هاي ويژه آنها ) و يا شبه پرولتارياي حاشيه شهرها تاکيد مي کرد (که به زعم او شيوه مقاومتي بود در برابر به اصطلاح الزامات تاريخ وتمرکز بر آنچه که اين تاريخ، سعي در به حاشيه کشاندن و بيرون راندن آن داشت) . ويا مثلا توجه او به جهان سوم (زيرا پازوليني معتقد بود که «در آنجا اشکالي از آگاهي وجود دارد که ناقض عقل گرائي مارکسيستي و بورژوايي است») و يا مثلا عنايت او به بعضي از جنبش هاي چپ راديکال در آمريکا مثل «بلاک پانتر» به اعتبار اينکه «آنها با همه وجود و با پوست و گوشت خود در مبارزه شرکت مي کنند » و بدين سان الگوي انقلابي معمول را پشت سر مي گذارند.
اين مارکسيسم «نامتعارف» در مرکز تعهدات فرهنگي و هنري او نيز قرار داشت؛ او به سرعت متوجه شد که فرهنگ پيشرفته بعد از جنگ که از مبارزات ضد فاشيستي نشئت گرفته بود ديگر کارآيي خود را از دست داده (دوره برشت و روسليني ) و دوره اش به سر آمده است . اما با اين وجود نمي بايستي در مقابل « ناب گرايي » و « فرماليسم » آوانگارد هاي ادبي سال هاي۱۹۶۰ کوتاه آمد ( مثلا شاعران گروه ۶۳ در ايتاليا ) که او آنها را از اينکه دست به مبارزه اي تجريدي ، بي خطر و صرفا زباني زده بودند و از اينکه زنداني شيوه زندگي خرده بورژوايي بودند و از وراي اعلام نظرات ضد طبيعت گرايي ، صرفا مواضع تروريستي شان را در مقابل واقعيت پنهان مي کردند، سرزنش مي کرد. نقطه کليدي در نزد پازوليني اين است که تعهد، از تجربه مستقيم نيز ناشي مي شود از نوع زندگي از نوع برخورد ذهني و فيزيکي در رابطه و در درون واقعيت ( در اينجا او به «ژان ژنهََُُِ» نزديک مي شود) و اين چيزي است که هم در اشعار تغزلي ، مبهم و جنجال برانگيز او و هم در رمان ها و يا در آثار سينمايي اش وجود دارد .
زيرا براي پازوليني، اهميت سينما در اين نهفته است که اين شيوه بياني به طور مستقيم با واقعيت در گير است و به لحاظ نحوه ثبت واقعيت و نماياندن آن ، با برش در پلان ها (جنبه آشکار فتيشيست بودن او از اينجا ناشي مي شود) و مجزا کردن آنها در «پلان سکانس بزرگ و لاينقطع زندگي»، به مثابه يک زبان عمل مي کند (در نتيجه آن را ازحالت طبيعي خارج مي کند)، و بطور قطع اين شيوه کار، يکي از تکان دهنده ترين و شجاعانه ترين آثار سينماي قرن بيستم را به وجود آورده است، يعني نه تنها سينماي مولفي اصيل است (يا به قول خود او سينماي شاعرانه، براي فاصله گرفتن از هنجار هاي روايتي سينماي تجاري رايج) بلکه همچنين هنري است بسيارمتناقض و غير معمول ؛ هم ابتدايي است و تصنع گرا (مانيريست) و هم واقع گرا (در توجه وعلاقه مشخص و توانايي او در انتقال «زبان بدن» ) و بسيار فرهيخته است. [ شيوه خاص او در جمع کردن و آميختن (در معناي مجازي آن) عناصر بر خاسته از نقاشي هاي قديمي، موسيقي کلاسيک يا مردمي و يا ادبيات و تبديل همه اينها ها به اثري ناخالص ولي زيبا].
اين امر در هر صورت صادق است، چه وقتي که تراژدي را در دنياي شبه پرولتاريايي وارد مي کند (آکاتون، ماما روما) چه وقتي که اسطوره ها ي يونان وحشي ماقبل کلاسيک را احيا مي کند (اديپ، مده ا) و يا بازسازي خشونت و برد انقلابي در واقعه زندگي مسيح (انجيل به روايت متي) و يا ارائه تمثيل هاي عجيب که در آن ها لطف و مرحمت با ابتذال و وقاحت مي آميزند تا کونفورميسم(همرنگي با جماعت) مسلط را تضعيف کند ( تئورم ، اوچلاچي و اوچليني، خوکداني)، بررسي و پرداختن به سويه ديگر فرهنگ بورژوايي و سابقه مردمي پنهان شده آن ( دکامبرون، حکايت هاي کانتر بوري) و يا نيمه ديگر شرقي اش ( هزار و يک شب) و يا وارد کردن بينش سياه از نوع مارکي دو سادي در موقعيت فاشيسم رو به احتضار( سالو، صد وبيست روز از سودوم). اينها فيلم هايي هستند که هنوز بعد از گذشت سي سال ، به علت زيبايي مبهم و راز آلودشان ، آرامش ما را بر هم مي زنند وبه نوعي موقعيت کنوني سينما را که اکثرا تابع حماقت و بلاهت تجاري صنعت سرگرمي هاست، به لحاظ تضاد با آن، افشا مي کنند. ( چنين آثاري امروز به هيچ وجه امکان ساخته شدن ندارند)
آيا پازوليني مرتجع بود؟ دفاع از اين نظر، همانطور که گاهي پيش مي آيد ، تعبير نادرستي است. حقيقت اين است که او گاهي از عقايد « غير قابل قبولي » دفاع مي کرد که درمخالفت با هر آنچه که به عنوان مدرن و يا مترقي مطرح مي شد، قرار مي گرفت (مثلا جنبش دانشجويي سال ۶۸ و يا بحث هاي دهه هفتاد ميلادي در باره سقط جنين) ، اما اگر امروز اين نظريات جدلي او را دوباره بخوانيم متوجه مي شويم که هدف او قبل از هر چيز تحريک روشنفکران چپ کونفورميست همگان گرا بود (که شامل حال دوستان خود او نيز مي شد، مثل امبرتو اکو، ايتالو کالوينو، البرتو موراويا) تا از وراي عکس العمل هاي آنها نشان دهد که دقيقا اين مترقي بودن ظاهري آنها به شيوه اي بنيادي، سازگار و مطابق با هنجار هايي بود که مورد پذيرش عمومي قرار داشت.
البته، با اينکه در مجموع، پازوليني، رمبو( شاعر فرانسوي) را مي پرستيد، اما هيچ گاه باور نداشت که مي بايد به «طور مطلق مدرن» بود. او هرگز نوستالژي را حتي در ابعاد گسترده تخيلي ( نوستالژي طبيعت، مادر[دوران کودکي] و معصوميت از دست رفته) به مثابه شيوه مخالفت با دنيائي که در آن مدرنيته مي تواند کاملا با وحشي گري يکي شود ، تلقي نکرد. در اين معنا، چيزي که او در نوستالژي «فريول»، دنياي روستايي و يا در تنوع فرهنگي و گويشي اي که توسط «ترقي» مورد تهديد و نابودي قرار داشت و يا در گوناگوني فرهنگ هاي ما قبل بورژوايي ( بوکاچيو، چوسر) و يا ماوراي غربي جستجو مي کرد (هزار و يکشب) با آن چيزي که او را به سمت جهان سوم و يا شبه پرولتارياي (بورگات رومن) حاشيه شهر رم جذب مي کرد تفاوتي نداشت: نوعي تکيه کردن بر «نيروهاي گذشته» براي بهتر مبارزه کردن با زمان حال بود ، وقتيکه اين زمان حال ويران کننده مي شد.
در واقع اين گذري است از موضعي مترقي (يعني پذيرش کورکورانه مدرنيته، جايگزيني کهنه توسط نو) به موضع مقاومت ( که شامل مقاومت در مقابل «نو» مي شود وقتيکه اين «جديد» مرادف خفقان بيشتر، سازگاري و تطبيق و همرنگي با جماعت و هم شکل سازي است). نبوغ پازوليني(اين را هم گذري بگوييم که آين همان چيزي است که او را از « مرتجعين جديد» امروز متفاوت مي کند) در اين است که توانست نوستالژي را به نيروي انتقادي تبديل کند. من فکر مي کنم احتياجي نباشد تاکيد کنيم که چنين رفتار و برخوردي که در زمان خود بسيار نادر بود به طرز عجيبي مسئله امروز ما است. يعني در شرايطي که بدترين پس روي ها ( به ويژه از لحاظ اجتماعي) به عنوان « مدرنيزاسيون» معرفي مي شوند( ادبيات رايج ليبرال ها) به همين علت اعتراض عليه نوع مدرنيته اي که توسط استبداد بازار تحميل مي شود، مي تواند انقلابي باشد.
بالاخره آخرين نکته اينکه مواضع پازوليني به طور شگفت آوري آينده نگر و حتي پيامبر گونه به نظر مي رسد. اوعملا تنها کسي است که در زمان خود متوجه اين امر مي شود که يک جهش اساسي مردم شناسانه در حال شکل گيري است . تحولي که با آن، بورژوازي در قدرت، تسلطش را گسترش مي دهد وآن را تقويت مي کند. پازوليني در «تريلوژي زندگي» سرود آزادي جنسي ( رها شده از احساس گناه) دنياي مردمي را مي سرايد که هنوز به تابعيت کامل تقدس گرايي بورژوايي در نيامده است.
اما به محض نمايش اين سه فيلم او ضرورت نفي آنها را احساس مي کند، دقيقا به اين علت که متوجه مي شود که قدرت مسلط در سال هاي ۱۹۷۰ مي تواند آزادي جنسي را کاملا بپذيرد و در اين زمينه آزادي عمل را ترويج و تبليغ کند از آنجايي که هر کس در نقش مصرف کننده ظاهر مي شود و سکس به کالايي مثل کالا هاي ديگر تبديل مي گردد. از اينروست که سکس ديگر ارزشي رسوائي آور نيست (زيرا تقدس مذهبي(پوريتانيسم) در حال از بين رفتن است ) و به نوبه خود جذب و در متن ادغام شده است و ديگر تابو(حرام) نيست (ودر نتيجه ديگر مقدس نيست و کالايي کردن همه فعاليت هاي بشري نوعي بي حرمتي کردن به مقدسات است) و از اين پس سکس در مقولات «سازگاري و همخواني با جريان مصرفي» قرار مي گيرد.
پازوليني البته به دليل همجنس گرا بودنش به اين امر بسيار حساس بود.او بيم داشت که اين گرايش او نيز در هنجار هاي عادي حل و جذب شود ( او مي نويسد: اينکه همجنس گرائي پذيرفته شود غير قابل تحمل است) زيرا اين امر براي او بيشتر به عنوان يک چالش اهميت داشت تا تعلق و وابستگي به يک گروه و دسته: « او کمتر به عنوان همجنس گرا محکوم شد تا نويسنده اي که هم جنس گرايي به عنوان ابزار فشار و يا شانتاژ براي سر براه کردن او هيچ تاثيري نداشت؟ اما چيزي که مهمتر است نتيجه گيري وسيع تري است که او با حرکت از اين امر به دست مي دهد. از اين پس قدرتي وجود دارد که هم اقتصادي است و هم رسانه اي ( صاحبان قدرت در جهان همان هايي هستند که صاحبان دستگاه هاي بازنمود اين جهان نيز هستند که بينش شان تحميل حکومت همگاني شده گله اي طبقه متوسط جهاني است که تقدس زدا و هم شکل گرا ست.
اين مثل هر چيز ديگري در نزد پازوليني مفهومي است فيزيکي، « شبه پرولتارياي » بورگات در روياي خود تجسم مي کند که وارد زندگي عادي و معمولي شده است، و از کد ها و علايم کهنه خود احساس شرم مي کند و فرهنگ ويژه خود را به دور انداخته است . او کم کم به دانشجويان بورژوا شبيه مي شود (همان رفتار ها و همان شلوار هاي جين ، موهاي بلند و تقريبا با زباني مشترک)؛ جهان سوم نيز کم کم در قالب يک نوع بينش شبه «جهان شمول» غرب تکنيکي و مصرف کننده فرو رفته است ؛ و اين با جهان سوم داخلي خود ايتاليا شروع شده است؛ اين «مرکز» است که به طور ويژه اي به لطف ماشين وحشتناک شبيه و يکدست سازي که نامش تلويزيون است، مدل و الگويي واحد و انحصاري تحميل مي کند (تلويزيون براي او به دشمن اصلي تبديل مي شود و او نابودي آن را توصيه مي کند ) ، يعني «هم طراز سازي تماميت خواه و خشن دنيا » و« نظم منحط گله وار»؛ در مجموع، چيزي که فاشيسم تاريخي نتوانست عملي کند، قدرت جديدي که با بازار و رسانه هاي ارتباط جمعي متحد شده (با اطاعتي داوطلبانه) در کمال ملايمت انجام مي دهد؛ اين در واقع «کشتاري فرهنگي» است که توسط آن ، انسان ها، در توده اي هم شکل و بي تفاوت از مصرف کنند گان مطيع و از خود بيگانه ، حل مي شوند .
نتيجه گيري ياس آور و دلخراشي است، اما واقع گرا ست . اين امر از سي سال پيش به اين سو شدت گرفته است. براي پازوليني، مقاومت در برابر آن ، همانقدر ذهني که سياسي است. در برابر اين «نظم» شيوه اعتراض ديگري جز بيان صريح ويژگي هر پديده ، فاصله گرفتن و سازش ناپذيري با آن وجود ندارد (اين تنها انرژي اي است که بازار و دنياي نمايش، توانايي جذب آن را ندارد). درسي که بيشتر از هميشه مسئله روز ماست و نقطه مقابل « دنباله روي و همگان گرايي در نافرماني » است که در دنياي روشنفکري توسعه يافته و بهترين همدست نظم موجود است .
Posted by Anonymous @ 12:35 AM 0 comments
Tuesday, May 30, 2006
امكان
پرنده ها
به تماشاي بادها رفتند
شكوفه ها
به تماشاي آب هاي سفيد
زمين عريان مانده است و
باغ هاي گمان
وياد مهر تو
اي مهربان تر از خورشيد
آيا من هم؟
Posted by Anonymous @ 11:59 PM 0 comments
Saturday, May 20, 2006
نظم
نون می گويد :" زندگی تو خونه-دنيا اي که کاغذ پاره هات و جابجا کنن، کاغذ های مچاله شده ی توی کتابخونه رو حتی، سخته... لای اين کتاب کلفت خونده نشده، يه چيزی بود و حالا نيس... نامه ی عاشقم بود..." بر افروخته است، عصبانی ست. دل درد گرفته از اضطراب، گذاشته بودش لای اين کليات شمس، که بعد سر فرصت چهار تا بزند و در جيب بگذارد. دوست ندارد اين وضع را، هيچ.
*
آرامش يعنی بتونی پيش بينی کنی. اين که هر چيزی کجاس. يعنی خونه ی خودم.
اين جا که هستم، يا فندک گم می شود يا بسته ی سيگارم. که کبريت هم هيچ وقت نيست، مايه ی آرامش است.
**
سه تا بليت در دستش بود، دو تا بليت در دستش بود، يک بليت در دستش بود، دستش را زده بود به ميله ی اتوبوس، درد می کرد.
**
نون پشيمان شده من بايد با اين همه کاراکتر های بد قلق اش تا کنم... پدرام می خواهد 7-5 ِ سه شنبه امتحان بگيرد... من می خواستم راه بروم آن ساعات.
**
Posted by ME @ 8:00 PM 0 comments
Thursday, May 18, 2006
چهارشنبه لحظه اي وجدان کاری خواب رفت و من اين را خواندم، يادم افتاده که مدت هاست خوابش را نديده ام، دلم خيلی تنگ شده، زندگی پيش چشم های آستيگمات ام پس و پيش می شود هی، زندگی که می گويم چيزی نظير مگنتيک تيپ به ذهنم می آيد.
...
Posted by ME @ 11:02 PM 0 comments
Wednesday, May 10, 2006
يادداشت کاملاً روزانه
چقدر می خواهم صبح های زود ورزش کنم؟ چقدر از مصاحبت آدميان لذت می برم؟ چقدر دنيای بهتری را متصورم؟ ...
و دست آخر اين که ارزش سلامت روانی ما چقدر است؟
Posted by ME @ 1:01 AM 0 comments
...
Es liegt an den nicht heilenden Verwundungen
dass mach es
das dir geschenkt wird
dir entgeht
bevor du es erkennen kannst.
Posted by ME @ 12:57 AM 0 comments
Friday, May 05, 2006
واقعيت آن است كه وي توسط وزارت اطلاعات دستگير شده است.
در اين جا كه هر علف هرزي هم مي خواهد در خاك بهتري توانايي هاي موهمي خود را بلفعل كند افرادي مثل رامين جهانبگلو روشنفكراني متعهد از نظر تعهد سارتي هستند. تا آنجايي كه من مي دانم هنوز خبري در مورد وي اعلام نشده شايد اين نيز به قول فيلم بوي كافور عطر ياس خودش نشان از خبري خوش باشد( و يا بهتر آنكه عدم آگاهي از خبر بد).
سال اول دانشگاه بود يكي از بچه ها را مي شناختم توي هيئت متحصنين كوي دانشگاه بود توي سلف ازش پرسيدم كه بودجه فلان نهاد از كجا تامين مي شه؟ گفت "اگه مدرك نمي خواي مي گم وزارت اطلاعات" چند سال بعد كه ديدمش شده بود بازرس وزارت علوم. به هش گفتم كه خيلي چيز ها عوض مي شه؟ سري تكون داد.
هرچقدر كه زمان جلوتر حركت مي كند قطعات بيشتري را از اين پازل معمايي پيدا ميكنم و بيشتر سردرگم مي شوم.
Posted by Anonymous @ 1:04 AM 0 comments
چهارشنبه سوري
Posted by Anonymous @ 1:01 AM 2 comments
Wednesday, April 26, 2006
نمی دانم اين چه حسی ست و با کدام صفت می چپد توی متن. قضيه بر می گردد به چند روز پيش، که يک پيغام را با فاصله به دو نفر فرستادم. سخت است باور اين مسئله که من از اولی می ترسم- نمی دانم کجای دسته بندی ترس هايم قرار می گيرد. چيزی در من می جوشيد، ميلی خودکشنده!
از سکوت خودم می ترسم، در مقابل ديدارش .گفتم زنگ می زنم به اس.ام.اس بسنده کردم.
صدايش چه طور بود؟! هر کتابی که تمام می شود، می آيد پشت آينه، هی از خودم بيزار تر می شوم. هر کتابی که تمام می شود، من فراموش تر می کنم طرح صدايش را پشت جلد که پنهان می شود.
ميلی ست به سرکوب ميلی ... ميل من به صدايش، دست هايش و همه ی چيز هايی که واقعاً نمی خواهم. شبيه رها کردن يک پروانه پيش از اين که آزرده باشی اش.
Posted by ME @ 10:01 PM 0 comments
من اينجا هستم و مجبورم مثل يک اسب، برای زمانی که نبودم، بدوم. نون دچار اختلالات تنفسی شده، به او می گويم:
" Le mieux est l'ennemi du bien! " رويش را بر می گرداند که به درک!
بله، زندگی ما - حتی زندگی همه - تشکيل شده از تعدادی دو هفته، به نظر پايان ناپذير می آيند... سعی در نگه داشتن نوار تف سر بالاست ...
نون می گويد زندگی من، نيست. زندگی هست، من هستم.زندگی هست گاهی، من نيستم. می خندم "گاهی هستی و نيست؟!!!"
می گويد که چنين وضعيتی را به ياد ندارد.
يک-هيچ
دو-هیچ
"من که اسب نيستم، اصلاً من خرس ام!"
به درک. من که هستم!
Posted by ME @ 12:47 AM 0 comments
Wednesday, April 19, 2006
در حياط دارالمجانين
"دلم مي خواد برم،
كجا؟
نمي دونم شايد هم مي دونم و وانمود مي كنم كه نمي دونم."
كلمات من، ذهن هاي الكن شما را، شايسته زيباييش نيست.
كلماتم همانند آينه اند. اگر الاغي در آن نگاه كرد نبايد انتظار داشته باشد كه چيز ديگري را در آن ببيند.
مقصودم تجربه و انديشه است نه خواندن كتاب ديگران و غوطه وري در انديشه آنها. شما تابع ذهن ديگري هستيد. برهان قاطع، مرگ شماست.
مدام دستي مياد و منو اين ور و اون ور مي بره، مي خوام دسته رو ببرم تا ديگه من هم تكون نخورم
شماها مُرديم، من زندگي ميخوام
آه اي اسفنديار مغموم تو را آن به كه چشم فرو پوشيده باشي
Posted by Anonymous @ 6:33 AM 1 comments
Monday, April 17, 2006
آخر دنيا
دوست پسرش در تخت فرو رفته بود- معجون بی تفاوتی و خواب آلودگی. نشسته بود تکيه به ديوار، اشک ها انگار روی مهره های پشت اش می رفتند.
خانه روی بلندی سبز شده بود، پت و پهن و يک طبقه. آن وقت شب کوه ها زيادی تاريک بودند و آدم را به نوسان می انداختند. روی لبه پرتگاه سر می خورد و حس می کرد از بالکن يک آپارتمان نقلی، يکی از همين چوب کبريت های خالی يکی از برج های مرکز شهر، می افتد. شايد اين جوری می خواست از کرايه خانه عقب افتاده، امتحان های پايان دوره، خستگی های آخر هفته، فکر خيانت و مردود شمردن تمدنی که آن قوطی ها مظهرش بودند، انتقام بگيرد. از طرفی خيالش تخت بود که دردسر هايی که آن وسط بود اين گوشه نيست: به راحتی با طناب از آخر دنيا پايين رفتن!
Posted by ME @ 11:30 PM 0 comments
گذران روز
اینگو شولتسه
Posted by ME @ 11:26 PM 0 comments
گذران روز
پانزده داستان از نويسندگان امروز آلمان
يوديت هرمان.اينگو شولتسه.زيبيله برگ.يوليا فرانک
ترجمه ی س. محمود حسينی زاد
نشر ماهی 1384
خواندن مقدمه ی مترجم خالی از لطف نيست. سه داستان اول از هرمان را دوست تر داشتم. سه نفر ديگر لحن روان اين اولی را ندارند به نظرم.شايد هم با ساختار روايی ايده آل ذهن من ناهماهنگ اند. داستان های شولتسه انصافاً کوتاه اند و الهام بخش، هم در فرم و هم در محتوا. مسئله ديگری که توجه ام را جلب کرد اين است که با وجود فضای روسی حاکم بر داستان هايش، من صدای يک آلمانی را به وضوح می شنوم.
مترجم راجع به داستان های "سی و سه لحظه ی شادمانی" که داستان های شولتسه در "گذران روز" از آن انتخاب شده اند می نويسد: " داستان ها عنوان ندارند.شروع داستان ها رئاليستی و مشاهده گرانه، و روال داستان ها گزارش گونه، انگار که متنی برای فيلمی مستند نوشته شود، اما پايان آن ها خشک و بی روح؛ يعنی بيان واقعيت معاصر در دکوری غريب و رؤياگونه."
خود "گذران روز"- کوتاه ترين داستان اين مجموعه نمونه ی خوبی برای درک بهتر اين توصيف مترجم است و به حق عنوان مجموعه را از آن خود کرده
Posted by ME @ 11:20 PM 0 comments
Monday, April 10, 2006
همه ی راه ها به رم* ختم می شوند.
* : رم گونه ی غير قابل تحملی از انسان است که هر کاری که می کنی سر راه ات چند تايی از اينستنس هايش سبز شده - سر کار، کلاس، کارهای به اصطلاح فوق برنامه، اوه بی خيال واقعاً همه جا
!
Posted by ME @ 10:50 PM 2 comments
Tuesday, April 04, 2006
nut!
1) I’m really glad to hear his voice on the phone telling me, there is nothing but friendship. But I prefer to say it this way: “This is friendship!”
2) AUT – Department of Computer Engineering and Information Technology – I’ve once believed that they all are kinda disasters…
But it’s time to stop using this fucking couple, not-but.
Posted by ME @ 11:25 PM 0 comments
Monday, April 03, 2006
وسوسه ی ذهنی که دست می برد، شماره می گيرد و در جيب همه ی شلوار هايش کاغذ چهار تا شده اي ست را خاموش می کنم؛ از دور و در تاريکی وسوسه به سری که نمی خواهم بشناسم نگاه می کنم که تصور می کنم کلمات زيادی دارد و ول خرج است.
سرم سبک شده، خونش می جوشد، من خواسته ام
Posted by ME @ 11:43 PM 0 comments
باور کنيد
هی فوت می کند، هی باد می شود، می لغزيم به آخر هستی- کنج ديواره های يک پشت بام. هی می لغزيم، هی می افتيم. "باور کنيد پايانی ندارد!"
-"فاشيست!"
لگد پرانی های خرانه را به زنجيره ی انتخابی گزاره های منطقی ترجيح می دهم.
کاش بار آخری که افتادم بی نهايت تکه شده باشم فاشيست
!
Posted by ME @ 11:19 PM 0 comments
حلقه آويز - حلق آويز
" چه صحنه ی گنگی ! اتاقی که تميزش نکرده، ميز تلويزيون واژگون شده، و يک نفر با يک طناب قرمز کلفت به جرم زندگی به جای لوستر حلقه آويز شده، با دست و پای بسته. سايه ی يک جسد حلقه آويز شده از پشت پنجره پيداست و بعد يادداشتی در کنار او پيدا می شود: " شلوغ اش نکنيد، مهم نيست." خيال مسلمانان را راحت کرده..."
نوشته اين طور ادامه می دهد که او يعنی س.م.ن. آفرينش را با يک طناب قرمز کلفت حلقه آويز کرد و رفت و ... ادامه می دهد و آخرش امضاء می زند أ.صاد
نمی شناسمش، مثل ميليارد های ديگر - در واقع من کسی را نمی شناسم. اين نثر را هم دوست ندارم - نه ملودی و نه ريتم. فقط دوست دارم بدانم چه طور اين کار را کرده، تصور می کنم پريدن از ارتفاع برايم آسان تر است
Posted by ME @ 10:01 PM 0 comments
Tuesday, March 07, 2006
جای خالی شماره ی 6
حرف زدن دردناک، لبخند دردناک و مزه ی خون و تف را دوست دارم. سردرد را نه، به نظر تو بيسکويت و پنير را با اسکاچ بخوريم يا چايی؟
اين جا برای نوشتن تاريک است و آن بيرون چيزی نيست. رشته ی نوری به من قرض می دهی؟ سيگارم را روشن می کنم، من می خواهم (اين را) بنويسم، در اين خواستن غرضی نيست، دغدغه اي نيست، من نيستم که اين ها را با خود آورده باشم {سيگار کشيدن که دليل بر بودن نيست، شايد نوشابه خوردن باشد.}، من در تاريکی ام.
Posted by ME @ 10:21 PM 1 comments
دعوت به راه پیمایی انقلابی
بياييد والس شماره ی 9 شوپن را با مينوتن والتس اش مقايسه کنيم،
بياييد به جای شوپن باخ گوش دهيم
بياييد همه ی مردم جهان،
بياييد کمی قدم بزنيم.
Posted by ME @ 10:18 PM 0 comments
Monday, March 06, 2006
Monday, February 20, 2006
در انتها
- سخت بي گاه آمده ام؟
- كمي انتظار شايد راهگشا باشد
انتظار انتظار ...
---
بگوييد بر گورم بنويسند:
زندگی را دوست داشت
ولی آن را نشناخت
مهربان بود
ولی مهر نورزيد
طبيعت را دوست داشت
ولی از آن لذت نبرد
در آبگير قلبش جنب و جوشی بود
ولی کسی بدان راه نيافت
در زندگی احساس تنهايی می نمود
ولی هرگز دل به کسی نداد
و برخلاف گفته شما از خود نيز تنفري نداشت كه از همه متنفر شود
بدرود
(فريدون فروغي با اندكي تلخيص و تصرف)
Sail! Sail! Where goes my life?
No one knows where it stops.
My life is such to sail
In the endless and shoreless ocean.
Who knows where except the wind?
That flows as it blows.
Posted by Anonymous @ 6:11 AM 0 comments