داشتم با ماری حرف می زدم، احساس سبکی می کردم بعد از مدت ها. من با خودم روبرو شدم آن قدر ها که فکر می کردم وحشتناک نبودم. ترديد داشتم و ترسيده بودم {هی راستی نيروی غالب تنبلی ست يا ترس؟!}
چهارشنبه لحظه اي وجدان کاری خواب رفت و من اين را خواندم، يادم افتاده که مدت هاست خوابش را نديده ام، دلم خيلی تنگ شده، زندگی پيش چشم های آستيگمات ام پس و پيش می شود هی، زندگی که می گويم چيزی نظير مگنتيک تيپ به ذهنم می آيد.
...
چهارشنبه لحظه اي وجدان کاری خواب رفت و من اين را خواندم، يادم افتاده که مدت هاست خوابش را نديده ام، دلم خيلی تنگ شده، زندگی پيش چشم های آستيگمات ام پس و پيش می شود هی، زندگی که می گويم چيزی نظير مگنتيک تيپ به ذهنم می آيد.
...
No comments:
Post a Comment