Thursday, May 18, 2006

داشتم با ماری حرف می زدم، احساس سبکی می کردم بعد از مدت ها. من با خودم روبرو شدم آن قدر ها که فکر می کردم وحشتناک نبودم. ترديد داشتم و ترسيده بودم {هی راستی نيروی غالب تنبلی ست يا ترس؟!}
چهارشنبه لحظه اي وجدان کاری خواب رفت و من اين را خواندم، يادم افتاده که مدت هاست خوابش را نديده ام، دلم خيلی تنگ شده، زندگی پيش چشم های آستيگمات ام پس و پيش می شود هی، زندگی که می گويم چيزی نظير مگنتيک تيپ به ذهنم می آيد.
...

No comments: