Tuesday, June 13, 2006

پیچ

تلفن که زنگ می زند به هم می پيچد، من هم شروع می کنم به بازپيچيده شدن. ياد همه چيز می افتم، همه چيز هايی که نبوده اند - فقط در ذهن من. مثل صدای موسيقی که نيست، نمی فهمم که آبستراکسيون مسائل را سخت تر می کند يا آسان تر. غم می نشيند: نيست، نيست! نيست!
دارم باور می کنم - پيروی آدم ها از الگو های معلوم(؟).

**
وقتی می پرسم يعنی چه؟ می خواهم معنی اش را بگويی -خيلی ساده است که- نه اين که خودت می دانی منظورم چيست.
{من خودم هيچ نمی دانم. اصلاً من کجا بودم که اين قرارداد ها را امضاء کرديم؟}

**
دلم گرفته

No comments: