Monday, April 17, 2006

آخر دنيا


دوست پسرش در تخت فرو رفته بود- معجون بی تفاوتی و خواب آلودگی. نشسته بود تکيه به ديوار، اشک ها انگار روی مهره های پشت اش می رفتند.
خانه روی بلندی سبز شده بود، پت و پهن و يک طبقه. آن وقت شب کوه ها زيادی تاريک بودند و آدم را به نوسان می انداختند.
روی لبه پرتگاه سر می خورد و حس می کرد از بالکن يک آپارتمان نقلی، يکی از همين چوب کبريت های خالی يکی از برج های مرکز شهر، می افتد. شايد اين جوری می خواست از کرايه خانه عقب افتاده، امتحان های پايان دوره، خستگی های آخر هفته، فکر خيانت و مردود شمردن تمدنی که آن قوطی ها مظهرش بودند، انتقام بگيرد. از طرفی خيالش تخت بود که دردسر هايی که آن وسط بود اين گوشه نيست: به راحتی با طناب از آخر دنيا پايين رفتن!

No comments: