Saturday, December 27, 2008

زندگی ایده آل

مولفه های زندگی ایده آل:
1.قرمه سبزی
2.سیگار
3.ویسکی
4.دوستان خوب
5.وقت آزاد
6.هوای آفتابی
...

*تا لنگ ظهر خوابیدم، بعد از صبحانه ی طولانی رفتم کنار رودخونه 2-3 ساعتی قدم زدم و توی بانهوف مجله ها را نگاه کردم؛ عصر با دوتا از پست داک هامون رفتم اسکیت بازی روی یخ... بعد یکی دیگه بهمون اضافه شد و رفتیم قهوه ای خوردیم... بعد توی یک کافه ی دیگر با آبجو ادامه دادیم. شب دو تا دوست دیگه ام رو به صرف قرمه سبزی ای که پریروز پخته بودم دعوت کردم و بعد هم حرف و بحث طبق معمول، بعد از رفتن اونا موسیقی و سیگار که بعد 5 روز مثلا ترک کردن، خیلی چسبید...

بهشت هم باید یه چیزی تو همین مایه ها باشه

Monday, December 22, 2008

بی کریسمس ِ سفید


نه امیدی نیست که نیست


گر می فروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پربلا کند

اینم فال شب یلدای من :D

یا بیته؟

منم این جوری ام یعنی؟
یکی بگه "الو سلام"، یکی ام نه، ...
بگم "یا، بیته؟"*
آخرشم بگم "اه تویی؟"

نمی دونم، مهم هم نیست، فقط فک می کردم هرچی بزرگتر|پیرتر بشم کمتر از چیزی تعجب کنم؛ ولی عملا برعکسش برام مکررا اتفاق میفته
:)


عکس مرتبط اما تزئینی ست

* شک دارم این آغاز یه مکالمه ی تلفنی به آلمانی هم بتونه باشه، راستش... بیشتر ترجمه آلمانی آغاز یه مکالمه ی اداری(دولتی) توی ایران به نظرم میاد

Tuesday, November 25, 2008

Berlin: die Sinfonie der Großstadt

Der Film war super! einfach klasse!



کل فیلم حدود یک ساعت و صامته! البته موزیک ورژن اصلی ساخته ی مایزل ه و این لینک با یه موزیک دیگه است.
کامل قیلم رو می تونین این جا دانلود کنین


Monday, November 24, 2008

Relativ!

قصار

[[بی تربیتی بعض آدم ها ذاتی ست ربطی به تربیت شان ندارد]]

Ohne Dich!

!جالبه که به همه زبونا همچین مضمونی رو خوندن


Friday, November 21, 2008

Thursday, November 20, 2008

نوشتن اینجا تبدیل شده به حرف زدن با یه دوست فارسی زبان که ندارم و به همین دلیل بسیار لذت بخشه. البته یه دوستم داره فارسی یاد میگیره و با توجه به استعدادی که ازش سراغ دارم چند ماه دیگه از فارسی من ایراد خواهد گرفت.


Wednesday, November 19, 2008

سو- رئال؟

راستش دیشب خوابم نبرد که نبرد... تا دم صبح و بعدش کابوس... و توی خوابم وسط یه سری ای-میل می دویدم نمی دونم از چی فرار می کردم؛ چند وقت یه بار هم از روی عکس هایی که تن های لختی رو نشون می دادن سر می خوردم. جالب برام الان رابطه ی فیزیکی بین عکس های کاغذی و نامه های الکترونیکی و عمل دویدنه. سر آخر ظهر با بدن کوفته بیدار شدم و فقط یک تک جمله توی ذهنم بود : "حالا نوبت شماست!" دیر تر با دیدن گلدونی که یکی از دوستام این اواخر بهم هدیه داده، خوابم یادم اومد... و یادم اومد اون جمله رو کجا دیده بودم
خیلی بعدتر یاد  بونوئل افتادم شدید، این که ایده ی فیلم هاش رو عمدتا از رویا هاش می گرفته
!

Tuesday, November 18, 2008

پ

کسی برایم نوشته بود که دوست دارد مرا از ذهنش پاک کند. من هم خیلی وقت ها می خواهم او را از خودم پاک کنم. امشب مثلا، با تمام دلم می خواهم خودم را از آدم ها و آدم ها را از خودم بشویم؛ مرگ ها، تمام حرکت ها و لحظه ها که با من اند و من در آن ها، من شده اند دیگر؛ بایستم میانه ی دنیا با صفحه ای خالی ، از نو.

امشب اما همان کاری را می کنم که همه ی امشب ها : (آب سرد و اشک های گرم) می خوابم و فدر تمام سال های جوانی و نوجوانی* ام در سینه ام سنگین است. می دانم چه قدر آن چه زیسته ام عزیز است؛ می دانم!

* معتقدم این حدود 10 سال از 14 سالگی به این سو بسیار برایم مهم و پرحادثه بوده است.
* "اترنال سانشاین آو سپاتلس مایند" را دیده اید؟

N.W.N.M*

(Was denkt ihr? ha?)

Ich bin eine der Masse,
(scheisse, 
scheisse, 
scheisse...),
eine der Menschen... wie ihr,
Ich stehe aber hier, 
und alles ist rund, 
die Welt, der Mond, dein Mund.

Guck nicht so fragend, jetzt bist Du dran!
Halt den Mund, sei nicht so grosszügig, das passt dich nicht ein!


* Nie Wieder Nie Mehr

Monday, October 20, 2008

Charme

زندگی در دنیای بی-افسون پوچ ... ست
...

Saturday, October 11, 2008

Thursday, October 09, 2008

Francophile!


رفتم به دهاتی در فرانسه برای خریدن پنیر و شراب و میوه، این دهات از لحاظ مساحت و جمعیت با اغماض یک ششم دهات ما در آلمان است. با این حال بسیار از اجناس در مغازه ها و سوپر مارکت خوشم آمد و ایده ی خرید کردن در آن جا را پسندیدم. در ضمن فرانسوی ها خیار شور واقعا شور دارند.، این کاترین دوست آلمانی من فقط برای خیار شور تا فرانسه می رود- البته این تا فرانسه رفتن یک یک ربع ساعت وقت می برد


 



Sunday, October 05, 2008

اول مهر

نمی دونم استرس اول مهر گرفتم یا استرس مواجهه با والیای مخوف*


* والیا کوردونی استادی ست در دانشکده معروف به دیوانگی و دم دمی مزاجی و البته محرک احساسات ناخوش آیند در دانشجویان

Saturday, October 04, 2008

دیت کلاسیک در روز پیوستن دو آلمان و باقی قضایا

(1) I like the classic date, I almost love it! And today for the first time in my life I experienced it. You might ask what is the classical one, I mean with that term that a guy I only had met one or two times asked me out and we met in the afternoon in the city center. We had warm drinks and talked for about two hours, then he walked me home and in the way told me that the first impression he had about me being sympathetic was true. 

(2) I guess I have to learn Spanish, my flat mates are all speaking Spanish, only Katrin is German but her Spanish is also perfect, she is leaving to Spain to live with her spanish boyfriend; but I don't like Spanish, I wanted to learn French! If I've got that room in Meinzerstr I would have French flat mates but then I would possibly lose the classicality of today's date; dating a room mate is not classic at all, is it?
(3) I was really useful yesterday, I showed a new student the city and my favorite cafe which has internet. I met a friend. I went clubbing with Christina, Philip and others. and I planned to go to Trier in the morning. People say Trier is a little little rome!
(4) And Germany is reunified yesterday in 1990 and everything else that has happend is a shadow of this fact!(recall your religious studies at school)

Friday, October 03, 2008

هو، خودت خنده داری

بش می گم می شه یه روزی آلمانی و انقد خوب حرف بزنم که بتونم غلط حرف بزنم؟ مث فارسی غلطی که حرف می زنیم؟ 
می خنده
!

Tuesday, September 30, 2008

Sunday, September 28, 2008

بالاخره آفتاب


رفتیم با یکی از بچه ها یه یک ساعتی تو آفتاب نشستیم! این آفتاب عجب نعمتی ست و عجیب اخلاق مردم به ش بند است! زیادش مردم را عصبی و تند می کند، کمش سرد و کم رو!

Thursday, September 25, 2008

احساس روشنفکری

از صدقه سر پیر تازگی ها خیلی احساس روشنفکری می کنیم! توی آشپزخونه موقع صبحانه "دی تسایت" جدید پیشاپیش روی میز است. عصر که می روی برای خودت قهوه درست کنی می نشینی به خواندن "اکونومیست" که همین دور و بر ها زیر دست و پا ست. از این هفته نامه ها که بگذریم پیر کلی ژورنال و مجله ی ای سی ام را مشترک است.(برای پر کردن اوقات فراغت من؟)

باشد که بدین نحو روزنامه خوان شویم و بلکم رستگار

Hauptsach gutt gess

Wednesday, September 24, 2008

-9- Fondue

در مهمانی چیز فندو ی رولاند نتیجه ی همه ی جر و بحث های تاریخی برای من این بود که فقط جمهوری اسلامی نیست که خودش را مبدا تمامی تحولات می داند و فقط در ایران نیست که بخشی انتخابی از تاریخ با جرح و تصرف در مدارس تدریس می شود...

اوووف که این افتخار ملی و/یا مذهبی چه چیز مزخرفی ست، خوب شدم پیش ازین که بمیرم این برایم جا افتاد چه دانستن یک چیز است فهمیدن یک چیز اساسا دیگر

-8- For the sake of numbering

قصه ی اعتماد شکسته و خاله بازی
و برای من از کره ای که می آیم عجیب است اگر در یک مساله ی خاله زنکی شخص الف گزاره ی پ و گزاده ت مبنی بر این که پ را شخص ب گفته است، را بشنود بعد با دانستن اینکه حلقه ها و انگیزه های احتمالی این بین وجود دارند با ب تماس حاصل کند و خر مبارک را بگیرد... در حالی که تنها مساله ی واضح و بدیهی این است که شخص جیم گزاره های پ و ت را به الف گفته و حق و حقوق جیغ و داد برای الف تنها در مقابل جیم مطرح است.

چیزی که بیشتر در کره ی ما عجیب است این است که آشی که خودت هم می زنی شور باشد!
یک چیز عجیب دیگر هم در کره ی ما هست و آن این که وقتی ب یا هر الاغ دیگر (در حالی که تو عزیز الف آلردی در حال هم زدن آش شور هستی) می گوید کل ماجرا را می داند و می تواند برایت توضیح دهد و توی الف جیغ بزنی که برایت علی السویه است. آقا جان هم نزن این لعنتی را، اگر زدی بمان و بخور از دست پخت خاله.

توی کره ی ما اگر آدم ها می خواهند بحث یا حتا کل کل کنند معمولا کار به انتقادات شخصی نمی کشد و رفتار انویینگ و احساساتی کردن حریف(؟) برگ برنده نیست، فقط دلیل موجهی ست برای بسته شدن باب گفتگو یا مباحثه یا حتا کل کل!

از کتاب کره ی من : توهمات من

فصل صد و نود و هفتم بخش سه

Monday, September 22, 2008

موسیقی؟

کار های محسن نامجو بیشتر از این که موسیقی باشن چیزی شبیه این هستن. البته من اتو* و نامجو هر دو را می پسندم ولی فکر نمی کنم بشه به شون گفت موسیقی اصلا.



آنگاه کویر مشکل را
از فاصله ساختند
آغاز مرغ بود
آغاز بال پایدار

یدالله رویایی

Sunday, September 21, 2008

-7- Nelé

یه یه هفته ایه که تو اتاق نله زندگی می کنم... به همین دلیل بدون این که دیده باشم ش به ش احساس نزدیکی می کنم! عکس ها و کتاب ها و لباس هاش رو دیدم و البته دکوراسیون اتاق ش رو! جالبه که همین چیزهای به ظاهر نامهم چقدر اطلاعات حمل می کنن

-6- Shh!

Saturday, September 20, 2008

-5- être ignoré

حالا کاملا بیرون ام! همه چیز تمام شده، و زندگی دارد برای خودش نفس راحتی می کشد. (تن دخترک اما تمام زخم است و زخم تر نمی شود دیگر ) مانده ام که خوشحال باشم یا غمناک! آخر این نفس راحتی که می کشم بغض-درد دارد

-4- Dieu merci

دارم کم کم باز از تنهایی "ام" لذت می برم شکر خدا!
فکر نمی کردم روزی برای چیزهای تا این اندازه بدیهی شاکر باشم، این هم تغییر مثبتی ست که باز خدا را شکر ش!
این خارجه چه کارها که نمی کند البته دست بقیه اندرکاران هم مریزاد!

Friday, September 19, 2008

از آلمان فرانسوی

این جا بر خلاف آن سر دیگر آلمان، مردم خیلی به هم و حتا توی چشم های هم نگاه می کنند. یک تفاوت اساسی دیگرشان این است که بی خودی اخلاق خوش و لبخند به سبک "روز به خیر" و "عصر خوش" و "هم چنان آخر هفته ی خوبی داشته باشی" خانم فروشنده ی آلدی تحویلت نمی دهند.

حداقل خوبی اش این است که اگر کسی به ت لبخند بزند یعنی خوشش آمده ازت.
حداکثر بدی ش این است که ممکن است یارو هم مثل خودت از یک سر دیگر آمده باشد
!

luxe

اینجا یه مغازه هست به اسم "هنر و شراب"، در واقع یه گالری که توش به صورت حرفه ای شراب نوشیده می شه! جالبه که کمم شلوغ نیست

چه تصویری می خواهیم بسازیم؟

این رو خیلی موافقم

Thursday, September 18, 2008

-1- بانهوف

دل شکسته ات را و کفش ها و کلاه هایت را می بری
و می روی
...

-هم اتاقی: خانم لوکن-3

مهربان است، بلوند است. تعجب می کند که می دانم کوکس هافن کجاست، من هم راز موفقیت م را لو نمی دهم که! پسرش علم رایانه می خواند. برایم از جنگ می گوید، از این که آمده خانواده ی پدری اش را ببیند. با قطار آخرهفته ی خوش آمده، می گوید که پولدار نیست می خواهد با زندگی دانشجویی من ابراز هم دردی کرده باشد.

لوکن ها این قدر پیر شده اند که هم اتاقی بیشتر وقتش را به نشستن و حرف زدن با آنها می گذراند، شب هم خسته و غمگین ازین که خودش هم روزی پیر می شود، با کله ی باد کرده از خاطرات جنگ و قحطی و آوارگی می خزد زیر پتو.

یکی از صبح هایی که باهم صبحانه می خوریم، من راجع به زبان شناسی و علم رایانه(؟) برایش خالی می بندم و او با انگشت های سفیدش خرده های نان را از توی بشقاب جمع می کند و نشانم می دهد، شگفت زده می گوید که حالا می فهمد که این عادت از کجا آمده... بغض ش گرفته، نمی فهمد اما که آدم ها چرا می جنگند و قحطی و مرض و گرسنگی می کشند.

یک صبح صبحانه ی دیگر که وقت رفتن من است، همدیگر را بغل می کنیم... توی گوشم زمزمه می کند آرزوهای خوبش را.
باید برگردم ببینمش قبل این که برگردد پیش بقیه ی بلوند ها

توضیح

این شماره ها رد پای من اند در(از) راهی که باید می رفتم، راه را و نمره ی پایم را یادداشت می کنم برای بعد ها! شاید بخندم به شان، شاید هم پرنده ها بخورند شان

-بیگانه -2

زیر بارانی، خیسی... اس ام اس می زنی
زیر بارانی خیسی

Sunday, August 31, 2008

و هم چنان: مائیم و گوز ادیسون

نیکولای و نیکولایچی مرا به یاد بهار کوچک می ...
این مردی که اینجاست، یاد برادرش را به جانم... بعد قل می خورم به
دست هایم که نا امید در جیب های سیاه ژاکتم؛ پائیز بود انگار، خیابان آبان.

اینجا، خیلی دور از همه ی پائیزهای سیاه، تصویر آن مردی که ترکم می کند همیشه-پیروزمندانه چه کوچک است!
من زیر این سقف های بلند و آسمان های صاف فریب می...
کشم
!

Wednesday, July 30, 2008

سیاست

در عرصه ی سیاست ورزی آدما به دو دسته ی دیوث و تولرانت* تقسیم می شن، دیوثا رو که بی خیال خون خودت و کثیف نکن ولی اون دسته ی دوم و اگه دیدی حالشو ببر!
--
*Tolerant :بامدارا،مدارا آميز،آزادمنش ،آزاده ،داراى سعه نظر،شکيبا،اغماض کننده ،بردبار، ...

Tuesday, May 27, 2008

یک

"زندگی بد تاب دار است. یک روزی شروع می کنی به پاک کردن یک روزی دوباره از نو. خوب یادم هست زمانی که خواستم که قضاوت نکنم، خواستم که همه را هم پایه ی خودم ببینم، کسی را سبک نخوانم و از این قسم... کار سختی بود، کار قشنگی بود. حالا برای این که طاقت خودم را داشته باشم، روی این صفحه های خالی سایه ی قضاوت افتاده...
می دانی این خود، همیشه به ما رفته!"
میان سکوت هاش خطوط مبهمی از شک بود، که با فنجان من که بلند می شد و می نشست روی هم می افتاد. می دانست این ها را نگفته می دانم اما می گفت گمانم خیال می کرد توپ را به زمین حریف انداخته است، می فهمیدمش یا اقلا این ظور فرض می کردم شده بود خودم هم چیزهای واضحی را برای آدم های باهوشی با جزئیات بگویم؛ حالا من که آنقدرها باهوش هم نبودم. داشت راجع به نوشتن حرف می زد ("غرض، مرض نوشتن است... ") که حوصله ام از حلقه درست کردن با دود سر رفت، تا آخرش را خوانده بودم از چشم هاش ار لنزهای خاکستری ش آخر. ("نمی دانم ... من مریض باشم خوب است یا قصه ام")

دو

با قاب عینکم بازی می کردم دلم می خواست دست ها و لب های او اما آن قدر جدی و آشفته بود که جنسیت نداشت و بی میلم می کرد؛ فنجان قهوه اش را سریع برداشت، هیچ ریتمی در او نبود جز آن شکی که در سکوت می آمد. دوستش داشتم، بی جنس که بود حتا بیشتر. عینکم را از چشمم کندم، مزاحم بود، بلند شدم دستم را گذاشتم روی میز، خم شدم بینی ش را بوسیدم "پیش این روانشناس احمق نرو!"

سه

خم شدم
...


Thursday, May 22, 2008

تحقییر

فقط دلم می خواهد بالا بیاورم
دنیایی را که در آن
قدیسه ام

این دنیا یی به لعنت خدا هم نمی ارزد

-----------------------------
* Ja, ich fühle mich unrecht hier... ich muss weg!
لحظاتی هست که دلم می خواهد برگردم اصلاحشان کنم، زنانگی تمام دنیا یا تمام زنانگی دنیا چیزی نبود که با تو قسمت کنم که از جنس درد و رنج و تحقییری

Wednesday, May 21, 2008

وطن؟

It's distressing :

You have to choose, either RACISM or CAPITALISM!?

Monday, April 28, 2008

FUN

It's not fun ...

to be a girlfriend

to have stomach ache

to have Classification Error Rate of 87%

but still,
but still ...

She has fun using that bloody good sun lotion, thinking of dating summer days... sun-days...

Tuesday, April 15, 2008

بی

پیر شده ام،
بی حوصله شده ام،
حالا:
می دانم وقتی پای زندگی ست،
تصویری نیست
مائیم ما،
با همه ی ضعف ها و تنهایی ها و گریز ها،
مائیم ما،
عریان
می آمیزیم

در نور کم رنگ خوش تصویری

با هم،

با زندگی،

با همه ی ضعف ها و تنهایی ها و گریز ها،

...
پیر شده ام، بزرگ شده ام

خوشحالم
.

Sunday, April 13, 2008

Du weißt es nicht...

Du weißt es nicht...

Du weißt es nicht...

Du weißt das nicht, was ich hier habe.

...

Friday, April 11, 2008

TV

آدم ها خسته می کنند هم را
همین است که الکل خوب است
من اما
می روم تی وی می بینیم و الکل دوست ندارم

: دی

Wednesday, April 02, 2008

با تاخیر:


سیزده به در امسال
وقت شوهره امسال
چیزی که فراوونه
دختر پسره امسال

Monday, March 31, 2008

شماره ی 46

چه سنگین است خانه...
روی شانه ها
روی تن و حاشیه اش...

می دانی می دانی که نیست
باز می کند، می کند
هی، هی،

سنگینی


----
خانه تنها جایی ست که به آن می شود کوچید، گریخت. همین است که با اشتیاق می رویم به جاهایی که هرگز ندیده ایم : نمی دانیم که خانه آنجا نیست یا هست
!

زندگی کمی شبیه بد است

تو دیگر شبیه نقش شدی (بس که بازی کردی)
من دیگر شبیه بد شده ام (بس که فرار کردم)
خسته ام



این سال نو هم چیزی از چیزی ندارد


Tuesday, March 25, 2008

بی

نمی فهمم، نمی یابم،
و تنهایی دو لبه ی تیز دارد

Thursday, March 06, 2008

No thanks,

با دختری آشنا شدم که کلاً نه نمی تواند بگوید به پسری... و فهمیدم در ابعاد بزرگتر ایرانی ها نه نمی توانند بگویند.
طرف کلی کار دارد: مهمان هم دارد فرضاً، با دیگری هم قرار دارد، بچه ها را باید از مدرسه بیاورد، .... ولی دعوتش کنی به فلان یا بهمان تا آخرین لحظه تصمیم به این واضحی که "متأسفم ایشالا یه بار دیگه " را نمی توانند بگیرد

Friday, February 22, 2008

یادگیری

من یاد گرفتم که کلمات مهم نیستند...
من یاد گرفتم که کلمات مهم اند...
من یاد گرفتم که کلمات مهم نیستند
.
.
.

Saturday, February 09, 2008

پیسی

می خواستم کسی باشد که دوست بدارم؛ حالا،حتا دلم می خواهد دوست داشته شوم
!

Wednesday, February 06, 2008

lay on lie

دروغ بد است.
پیش فرض من که آدم ها راست می گویند غلط است.
ما می خواستیم خوش بین باشیم ها جان شما
!!

Tuesday, February 05, 2008

Monday, February 04, 2008

هوس

بدجوری هوس نوشابه کرده ام!
این که نمی روم از اتومات کنار بانهوف {ایستگاه قطار} بخرم فقط از سر تنبلی نیست... هوس(ی) داشتن را دوست دارم اصلاً.{1}

هوس یک نخ سیگار،
هوس قدم زدن،
هوس تنها بودن،
هوس کسی، لب ها، دست ها، تن کسی،
هوس (یک) موسیقی،
هوس (یک) خاطره،
هوس (فلان) لباس را بپوشم، (آن) جا بروم، سوت بزنم.......
{2}

انگار خیلی شده دیگر که همه ی این (هوس)ها شده (فقط) هوس این که احساسات احمقانه ، کودکانه، آنی و بی اهمیت م را بگویم و به جایی بر نخورد، دنیا تاب برندارد، هیچ اتفاق لعنتی(ی) نیفتد...

وقتی خودم نیستم (بی-معیار، بی-هر چیزی که من نیست) انگار که نیستم، انگار که هوس(ی) ندارم.

{1} خودم را که می بینم که خیلی لخت راجع به خودم حرف می زنم، خجالت می کشم.
{2} هوس های جوجه-روشنفکری ست دیگر، یا هر چیز دیگری که دوست داری(..{جای شناسه}).
{3} (این ها) همه جای خالیِ ( {4}) ست
{4} جایی نداشت(..{جای شناسه}).

پپسسس

Saturday, February 02, 2008

دیستانس

فاصله مسئله است.... یا مسئله فاصله؟

از احساس احمق فرض شدگی بدم می آید، مثل همه احتمالاً
و بیشتر از آن از این که
خودم یا وابستگان م چنان احمق باشیم که تمام وقت به رفتار دیگران ایراد بگیریم
--در حالی که خود ما همان رفتار ها را (هم زمان) تکرار می کنیم-
و سعی کنیم با اعتماد به نفس از نوع دیگر-احمق-پنداری موجه جلوه کنیم
{از نظر روان شناختی می توانم درک کنم که کسی رفتاری در خودش را-- چون نمی تواند مهار کند- به دیگران نسبت بدهد، فرافکنی کند، ... بدبختی این جا ست که این درک دردی از من دوا نمی کند}

دوست داشتم یک بار برای همیشه تکلیف م را راجع به این مسئله یا این فاصله روشن می کردم، ولی نمی شود که
!