Thursday, September 18, 2008

-هم اتاقی: خانم لوکن-3

مهربان است، بلوند است. تعجب می کند که می دانم کوکس هافن کجاست، من هم راز موفقیت م را لو نمی دهم که! پسرش علم رایانه می خواند. برایم از جنگ می گوید، از این که آمده خانواده ی پدری اش را ببیند. با قطار آخرهفته ی خوش آمده، می گوید که پولدار نیست می خواهد با زندگی دانشجویی من ابراز هم دردی کرده باشد.

لوکن ها این قدر پیر شده اند که هم اتاقی بیشتر وقتش را به نشستن و حرف زدن با آنها می گذراند، شب هم خسته و غمگین ازین که خودش هم روزی پیر می شود، با کله ی باد کرده از خاطرات جنگ و قحطی و آوارگی می خزد زیر پتو.

یکی از صبح هایی که باهم صبحانه می خوریم، من راجع به زبان شناسی و علم رایانه(؟) برایش خالی می بندم و او با انگشت های سفیدش خرده های نان را از توی بشقاب جمع می کند و نشانم می دهد، شگفت زده می گوید که حالا می فهمد که این عادت از کجا آمده... بغض ش گرفته، نمی فهمد اما که آدم ها چرا می جنگند و قحطی و مرض و گرسنگی می کشند.

یک صبح صبحانه ی دیگر که وقت رفتن من است، همدیگر را بغل می کنیم... توی گوشم زمزمه می کند آرزوهای خوبش را.
باید برگردم ببینمش قبل این که برگردد پیش بقیه ی بلوند ها

No comments: