Tuesday, September 27, 2005

هيچ وقت فکر مرگ اينقدر آزارم نداده بود
واقعاً آزارم می داد؟
گفت"م هيچ کس خاکم نمی کنه" ، و نفس عميق بی صدايی کشيدم
سرم درد می کرد؛ حالم بهم می خورد؛
دلم نمی خواست توی اون قبرستان دور و تنها دفن بشم
مخصوصاً حالا که مزرعه کلزای کنارش خالی خالی شده و اون رنگ زرد تند بخار
دلم نمی خواست؟
يعنی يه سنگ قبر گنده رو ترجيح می دادم؟ اون جوری هيچ وقت نمی تونستم بيرون بيام حتی روز قيامت.
خدا حتماً حسابی عصبانی می شد.
کرج ... همه بروبچ هم هستن،هواش هم که خوبه
ولی من که مرده بودم
چرا مردن اينقدر سخت شده بود؟
چون فقط مردن نبود
به هر حال دم آخر موقع حساب کتابه
گفتم نمی رسم
نفس عميق صدا داری کشيدم
سرم درد می کرد؛ حالم بهم می خورد؛
به چی نمی رسيدم؟
*
آزار دهنده تصوير محتوم مزرعه کلزا ست و حس گير کردن زير سنگ قبری که شعر مورد علاقه ت رو روش نوشتن
*
الان مي فهمم که همراهی مرگ و زندگی واقعاً همراهيه و تقابل نیست


Saturday, September 24, 2005

بعد از مدتی جنون من به دنيای واقعی بی تفاوتی برگشته ام . افکار روز های جنون همچنان موجودند امّا به لطف خدايان من منگم، سرم سنگينی می کند و حال تهوع دارم
*
لينک های معيوب ... روابط موجودات ... اجتماع
حتی شما دوست عزيز
*
بسته وسط اتوبان خوابيده بود. قهوه اي بود مثل همه ی چيز های ديگر
من کنار ايستاده بودم
ماشين ها با سرعت رانده می شدند
بسته امّا بست خوابيده بود کف آسفالت
نگران اش بودم
می گفتند داخل بسته زندگی من است
*
گفتم اينم وارونه می شه
بدبين بودم؟
گفتم اصول
خنديدی؟
اتاق از سر و صدا پر شد
سر و صدا از پنجره ريخت بيرون
گفتم اينم وارونه می شه
بدبين نبودم
فقط کمی آدم بودم : "چرا وقتی ميشه وارونه شه نشه؟"
همه چيز وارونه شده بود
با خودم فک کردم که وقت خيانت رسيده
از پنجره ريختم بيرون
اشتباه می کردم؟

اصفهان

معده ت می سوزه، اعصاب ات خورده يا نيس؟ زياد مهم نيست، فقط می دونی که حال ات خوش نيست

*

نشستی کنار آب، زاينده رود خسته ست و سياه؛ نشستی و در حالی که آدم های زيادی دور و برت ان

با خودت حرف می زنی.

*
خيابون های قديمی اصفهان همون قدر دلگير ان که محله های جديدش.

*

بريونی خوش مزه ست امّا نه اونقد که فک می کردم. چه طور من قبلاً نخورده بودم؟

*

بلالی و چای و بستنی و همه چيز های خوشمزّه را دوست دارم.

*

به ويرجينيا وولف فکر می کنم؛ زاينده رود سياه و خسته ست؛ شهر شلوغ است و چراغ ها روشن اند

ازدحام وسوسه انگيزی ست. بياييد تمدن مان را تف کنيم درون رود.

*
می گه بياين کنار آب راه بريم ببينيم به کجا می رسه! می گم خب معلومه، گاوخونی!

*
تا ساعت 4 صبح داريم بحث می کنيم؛ من از هم حسی با لباس های روی بند سر مستم.

*
اصفهان بيش از حد برايم نوستالژيک است. من به موقع به خانه بازگشته ام، قبل از فروريختن اشک ها.

*
از وفور دستشويی در شهر تعريف می کنی، ريحون عزيز می گه اينجا اصفهانه

ما به اين نتيجه رسيديم که اين اصفهانی ها اصلاً جنبه ی تعريف ندارند

*

می گه نچ نچ نچ

می گم من يه سؤال واضح پرسيدم جواب مشخصی هم داره! لحنم عصبانيه؟ نمی دونم

معده م يه کم می سوزه موقع رد شدن از خيابون بايد مراقب بود. هوا تاريک شده. حس خوبی ندارم، انگار که زمان رو ازم دزديدن

*

من خوابم مياد پس می خوابم؛ چمن ها

*
من هيچ از هيچ کس بهتر نيستم! و اين از آن جهت دردناک است که من پايه ی همه چيز است و از آن گريزی نيست

چگونه از خود بگريزم؟ و چرا؟ ملّا ها و فلاسفه، هميشه به اين دو گروه حسادت کرده ام.

*

مريم .... آدم های شجاع ... آدم های معمولی .... آدم هايی که بلدند زندگی کنند ... شجاعت تصاحب؟

بياييد فکر نکنيم

*
زاينده رود

پاچه های بالا زده

سنگ های خيس

آيدا ميگه چرا ناراحتی؟

من به اين فکر می کنم که چرا نمی توانيم حرف بزنيم ولی می توانيم لاس بزنيم

پرسيده بود به نظرت ما داريم لاس می زنيم؟

هردو برای هم جالب بوديم امّا شناخت زيادی از هم نداشتيم.

داشتيم لاس می زديم؟

همه آدم ها همه عمرشان را لاس ميزنند. راه فراری نيست؟

گفتم ناراحت نيستم فقط دارم فکر می کنم.

راه فراری نيست. در همين جواب ساده هم تفاخر هست - فکر کردن

هاه!

کاش کسی سطلی آب روی سرم خالی می کرد.
*

Tuesday, September 20, 2005

Lonely leaf

The tree has lost its memory,

it has nothing to do

with the falling leaf

That is vanished forever, forever

Sunday, September 18, 2005

خاتمه

تصمیم گرفتم که دیگه از این نوشته های روشنفکران ننویسم به نظرم خیلی کلیشه ای اند و توضیح واضحات است. سکوت بهتر از این آشفتگی ها است به خصوص موقعي كه اطميناني هم از گفته هاي خودت نداشته باشي. یک نوشته دیگه ای هم داشتم در مورد علم و روشنفکر که از خیرش میگذرم. كسي ميگه تو نیز اگر بخسبی به از آنکه در پوستین خلق افتی...

روشنفكران 4

سومين ضلع از مثلت اسطوره سازي روشنفكران را اسطوره مردم، مجموعه اي از انسان ها با علايق و منافع واحد مي نامم. انسان عادت دارد كه به هر پديده تشخص ببخشد. در تقريباً تمامي اساطير پديد آمدن اموري كه در يك فرايند تاريخي و به شكل غير عمدي به دست نسلهاي متعدد تكوين يافته اند مثل زبان، علوم، ابزارها و قوميت ها به قهرمان هاي اسطوره اي نسبت داده مي شوند. خلق مفهوم مردم نه به عنوان مجموعه اي از انسان ها، بلكه يك اراده و يك شخص در واقع ادامه روند تشخص بخشيدن است.

در اين ديدگاه به تعداد عقايد مختلف، مردم داريم و البته هر عقيده اي نيز مدعي اصالت داشتن مردم مورد نظر خود است. در چنين تفكري مردم صورت تبلوريافته ي تفكرات روشنفكر است.

Saturday, September 17, 2005


من برگشتم
اصفهان خوش گذشت
از همراهی همه ی دوستان متشکرم

Sunday, September 11, 2005

روشنفكران 3

نتيجه ديگر اسطوره پيشرفت محتوم نزد روشنفكران ايراني، شكاف بين ذهنيت روشنفكر با عينيت جامعه و مختصات آن است. اين فاصله باعث شده است تا برآورد روشنفكران از اوضاع و سير حوادث با آنچه در واقعيت رخ مي دهد تفاوت زيادي داشته باشد.

اما شايد مهمترين نتيجه منطقي اعتقاد به اسطوره پيشرفت، باور به اسطوره اي است كه ما آن را اسطوره توطئه مي ناميم. انديشه اي دايي جان ناپلئون وار كه هر واقعه اي را قسمتي از يك توطئه بزرگ و حساب شده عليه خود مي داند. درجواب به اين كه چرا ما از كلمه اسطوره براي اين باور استفاده مي كنيم در حالي كه امروزه تركيب تئوري توطئه متداول است، بايد بگوييم چون حتي هزاران بار اشتباه از آب در آمدن اين توطئه باوري نيز نمي تواند معتقدين به آن را در درستيش به شك اندازد.

آنجا كه مسائل آنگونه كه مي بايست تحقق نمي يابند، آنجا كه پيشرفت آنچنان كه مي بايست تحقق نيافته و ايده آل هاي مثل آزادي، عدالت و آگاهي در مسير رو به جلو و محتوم خود گامي در خور بر نداشته اند، در اين لحظات روشنفكر ايراني به دنبال مقصر مي گردد و رمز اين را ز را در توطئه اي مي جويد كه در گوشه اي تدارك ديده شده است. در اين نظام فكري براي هر واقعه اي دليلي كاملاٌ متفاوت با آنچه در ظاهر به نظر مي رسد وجود دارد.

اما مهمترين نتيجه اعتقاد به اسطوره توطئه نزد معتقدان آن، انفعال در صحنه عمل است. اسطوره توطئه پيام آور بدگماني چه به انسان ها و چه به رويداد ها است.

اگر تصميم گيري درباره امور در جايي خارج از دسترس فهم و اراده ما صورت مي گيرد، پس كنش ما خود به خود بي فايده است.

روشنفكران 2

اسطوره پيشرفت محتوم يكي از زير بنا هاي انديشه روشنفكران ايراني در صدوپنجاه سال گذشته است. اين اسطوره چه از نظرتاريخي و چه از نظر جغرافيايي از مرز هاي ذهن روشنفكران ايراني فراتر مي رود. رد پاي اين نظريه چه در آراي حكماي يوناني و چه در اديان ابراهيمي قابل پيگيري است. به زبان ساده جهان، در حال طي يك مسير مشخص(تاريخ آفرينش) است كه از ازل شروع شده است و به ابد ختم مي شود. تلاش براي يافتن قوانيني كه سير وقايع اين تاريخ را ديكته مي كند در سه سطح صورت گرفته است.

كشف ديني اين قوانين؛ در اين تاريخ شناسي ديني هستي با آفرينش شروع شده و با ظهور قيامت و تجلي داوري نهايي پايان مي يابد. براي فهم قوانين حاكم بر اين تاريخ مي بايست به سخن اراده اي كه اين جهان را آفريده است و نمايندگان آن يعني پيامبران گوش فرا داد.

كشف علمي اين قوانين؛ ارائه نظريه هاي هستي شناسانه همزاد اولين تلاش هاي علمي براي فهم جهان بوده است. اما با لاپلاس اين تلاش ها وارد مرحله تازه اي شد. لاپلاس فيزيك دان فرانسوي قرن نوزدهم معتقد بود اگر مي توانستيم اندازه حركت و جهت حركت تمام ذرات جهان را يك لحظه پس از آفرينش بدانيم مي توانستيم تمام وقايع تاريخي را تا ابد محاسبه كنيم.

كشف متافيزيكي اين قوانين؛ به واقع در اين زمينه هگل فيلسوف آلماني همان جايگاهي را دارد كه لاپلاس در زمينه علمي. هگل با نظريه تاريخ تكوين روح خود سنگ بناي جرياني را گذاشت كه بعد ها با فلسفه ماترياليسم تاريخي ماركس تكميل شد. كارل ماركس تاريخ را مسيري مي داند كه جامعه انساني در روند خود از كمون اوليه به جامعه نهايي كمونيسم طي مي كند. تاريخ انگاري فلسفي البته در صور مختلف خود هنوز از رواج بسياري برخوردار است. نظريه پايان تاريخ فوكوياما از آخرين جلوه هاي مطرح اين نحله فكري است.

اما صورتي از اين نظريه كه ما از آن به عنوان اسطوره پيشرفت محتوم در انديشه روشنفكران ايراني ياد مي كنيم شكل عمومي تر و البته خفي تري از تاريخ انگاري است. بنا به اين اسطوره اراده و جريان تاريخ بر اين قرار گرفته است كه جوامع انساني البته با شتاب هاي متفاوت به سمت غاياتي مثل آزادي، آگاهي، عدالت و رفاه هرچه بيشتر روان بوده و به طور كلي در مسير يك پيشرفت محتوم در حركت مي باشد. بنا به اين تفكر فقط به صرف اين كه در قرن بيست و يكم زندگي مي كنيم مي بايست از ميزان بيشتري از همه اين ايده آل ها نسبت به كساني كه در قرن بيستم زندگي كرده اند برخوردار باشيم. ارتجاع در اين معني در اصل اراده اي است كه به عبث در تلاش براي معكوس كردن جريان تاريخ بوده و مي خواهد جامعه را به عقب باز گرداند.

انديشمندان ايراني در مقاطع زيادي از تاريخ صدوپنجاه سال گذشته اثبات كرده اند كه در بزنگاه هاي تغييرات بزرگ اجتماعي سياسي همواره با اطمينان چشم و گوش بسته اي منتظر آن زايمان تاريخي هستند كه قرار است فرزند ايده آل هاي موعودشان مثل آزادي و عدالت و پيشرفت را به دنيا آورد.

ادامه دارد...

Wednesday, September 07, 2005

بهار می آيد :دی

Saturday, September 03, 2005

خواب

تا صبح بزن و بکوب بود و رقص
هم رقص ام دختری بود که نمی خنديد امّا شاد بود و مرا بامداد می خواند و داور مسابقه بود
وقتی گفت بامداد دوم شد، باور نمی کردم که من باشم امّا به جد آرزويش را داشتم

اسمش را نپرسيدم و کاش می پرسيدم و می گفت که آفتاب است و من می بردمش به همه ی شب
های بی سر و ته ام که باهم برقصيم و هميشه دوّم شويم

چهره اش نيز، به يادم نمانده؛ انگار که سال ها ست، من از اين ديشب کذايی گذشته ام.

برايش بهترين شام و شراب را ... در يکی ازين شب های بی سر
و او که آفتاب بود مرا در شوق رقص جادويی اش نگاه می داشت و سر حوصله با غذايش بازی می کرد
و من شراب را جرعه جرعه ...
و سر ها و دست های بريده و لجن مال را نمی ديدم پشت پنجره ی شب
صورتم گر می گرفت و شايد دلم می خواست ببوسمش بی که فکر کنم تا چه اندازه از گهی ست که از آن گريزان ام
او فريب کوچک من می شد، که به آفتاب شيفته بودم و با بامداد مخلوق خود می رقصيد

کاش اسمش را پرسيده بودم و گفته بود فريب-ا ست و می گفتم من آفتاب صدايت می کنم که شاد است و نمی خندد و می بردمش
به شب های دم بريده ام که بتابد با پرتو فريب اش

کاش اسمش را پرسيده بودم

Gestalt

Adult learning - R.Bernard Lovell
گشتالت* کلمه اي آلمانی به معنای صورت، ترکيب، شکل يا قالب است.گروهی از روان شناسان** اين عنوان را انتخاب کردند زيرا تأکيد داشتند که ادراک را در يک صورت و قالب صحيح شکل بدهند. ورتهيمر معتقد بود که تجزيه ی کل به عناصر يا قسمت های مجزا چنان که روان شناسان مکتب محرّک و بازتاب مصر به انجام آن بودند، کاری بيهوده و بی نتيجه است. علاقه و توجه اصلی روان شناسان گشتالت بر عرصه ادراکات متمرکز است. ورتهيمر برای ادراک چهار قانون قائل است که با هم اصلی کلّی يا معنی آفرينی را به وجود می آورند. اين اصل بيان گر آن است که فرد مهدوده ی ادراک را با چنان صورت ساده و روشنی نظم می دهد که معنی آفرين باشد. چهار قانون شباهت، مجاورت، پيوستن و مداومت چگونه گی صورت بندی ادراک را بيان می کنند.
شباهت مبتنی بر اين اصل است که در يک محيط مرئی ما تمايل به آن داريم که اجزاء مشابه را برگزينيم و به صورت يک واحد دسته بندی کنيم. مجاورت يعنی اين که اجزاء نزديک به هم تمايل دارند که به هم بپيوندند و يک واحد کامل و مجزا را تشکيل دهند. پيوستن دارای اين مفهوم است که اگر گسيخته گی هايی در صورت های مرئی وجود داشته باشد، مثلاً يک طرح يا تصوير ناتمام باشد، بيننده در صدد بر می آيد که تصوير ادراکی کاملی از آن بسازد. مداومت به توصيف چگونه گی ادامه ی دلخواه خطوط مستقيم و منحنی های دلخواه در قوه ی ادراک ما می بردازد.
يک روان شناس مکتب گشتالت خواهد گفت يک کارتون در صورت تفکيک خطوط متشکّله ی آن قابل فهم نخواهد بود.ارزش کل از ارزش اجزاء آن بيشتر است. مثلاً آن کيفيت فوق العاده ی معنی آفرين، که ما حرکت پنج خط را به عنوان چهره ی يک سياست مدار معروف تشخيص می دهيم نتيجه ی آن چهار قانون ادراک است. بنابر نظريات اين مکتب، همين چهار قانون توضيح دهنده ی اين مسئله هستند که چگونه ما به جای نت های مجزای موسيقی، آهنگ ها و لحن های پيوسته را دريافت می کنيم.

* die Gestalt : Aussehen, äußere Form, Erscheinung, Körperbeschaffenheit ...(der Sprach Brockhaus)
** kohler (1887-1967), koffka (1886-1941), wertheimer (1886-1943), lewin (1890-1947)

جنگ

ميوه بر شاخه شدم
سنگ پاره در کف کودک
طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خويشتن ام
چنين که دست تطاول به خود گشاده
منم

شاملو

Friday, September 02, 2005

صدا

رنگ صدا، زنگ صدا و ارتفاع.
{لعنتی، ميخوام بترکونمت، تو بايد بيشتر از اين ها صدا بدی، می فهمی؟}

گف بلدی ويولن ات و بترکونی؟
! Reگفتم ياد می گيرم! آرشه رو محکم کشيدم روی سيم

،کلمات تو را بيشتر دوست دارم
.لباسی زيبا ميپوشانی شان گويی که به ميهمانی می روند
.کلمات من امّا عريان اند و گاهی از عريانی خود شرم می کنند
*
نمی خواهم کلمات ات را لخت کنم، فقط لطفاً آن کت و شلوار پلوخوری را از تن ذهن ات بکن

شمال

هرکسی شمالی داره!
شمال من ، وختی سرم و بالا می گيرم به سمتش، ترسه و نفرت ، و راه هايی که همه به رم ختم می شوند

بدون عنوان

ما انديشيدن مان را جار می زنيم!
ما توانايی ها مان را به رخ ديگران می کشيم
ما ساعات طولانی را به صحبت کردن راجع به افکار و عقايدمان می گذرانيم
ما خود را برای هم می آراييم

من خودم را دوست دارم، گاهی وقت ها عاشق خودم هستم
گاهی می خواهم خودم نباشم که اين خودشيفته گی را تعبير ديگری کنم
من خودم را به رخ خودم می کشم
من خود را برای خود می آرايم

هر جا که نگاه می کنم معجون فاضلاب گونه اي در سفره اي رنگين.
هاه، نگاه کن اينجا منم ،سفره اي رنگين ميان فاضلاب

تا در درون سفره چه باشد

فريب خوردگی و اعتياد به فريب، تنها حقيقت تفاهم ماست شايد.

سخت گير

پشت سر هم حرف می زنی، اجازه نمی دهی به حرف هايت فکر کند، هر جمله ات جمله اي جهت تشريح خود يدک می کشد :
سلسله ی بی پايان جملات ؛ من خسته ام خيلی خسته! رها کن!

رهایش کن
: )

Thursday, September 01, 2005

عدالت

حداقل عدالت اینه که همه برای شرکت در مسابقه ی دو روی یک خط آغاز بایستند
حداکثر عدالت اینه که همه در یک زمان به خط پایان برسند
این جمله مال استفان پینکرزه . ولی باز هم من می گم که بهترین تعبیر عدالت همونیه که سارا میگه, همه می میرند