Tuesday, April 05, 2005


نگاهى به داستان بيست و چهار ساعت از زندگى يك زنبازخوانى يك اثر كلاسيك
فتح الله بى نياز
برگرفته از روزنامه ی شرق

اين داستان به ظاهر ساده، در منتهاى ايجاز دو وجه از پيچيده ترين پنهانى هاى نوع بشر را تصوير مى كند. گره اصلى داستان، آن چه كه خواننده را به دنبال خود مى كشاند، آرام آرام كنار مى رود و جاى خود را به دو مسئله روحى _ روانى يا به اعتبارى هستى شناسانه مى دهد، چيزى كه زمان و مكان نمى شناسد. اين ژرف ساخت هاى روحى عبارتند از: گرايش ناخودآگاه بشر به رهايى از تنهايى، خصوصاً به وسيله جنس مخالف و دوم ميل زيبادوستى نوع بشر. نويسنده در متنى كه از صد صفحه تجاوز نمى كند، چنين «انديشه هايى» را خيلى راحت بازنمايى مى كند و در همان حال در ابهام هاى ذاتى اثر پيوندشان مى دهد، بى آنكه خواننده را سرگرم حل پازل و چيستان كند و حتى اجازه منفك شدن از متن را به او بدهد. خلاصه داستان به اين شرح است: در پانسيونى در «ريويرا» زنى به تقريب سى و پنج ساله و مادر دو دختر شانزده و دوازده ساله و همسر كارخانه دارى فرانسوى، ناگهان ناپديد مى شود. همراه او، جوان بسيار خوش تيپى كه آدمى «فقط در داستان ها وصفش را خوانده است» و «چهره خندان و جذابيت دوره جوانى، لطف و صفاى ديگرى به او بخشيده بود»، گم وگور مى شود. اين دو فقط حدود دو ساعت با هم گفت وگو كرده بودند. نويسنده با همسان كردن عين و ذهن، با كلماتى كه لحن و اتمسفر ساده اى را القا مى كنند _ هر چند كه نفوذ او را به كنه روح و روان منكر نمى شويم و عده اى حتى او را يكى از نويسندگان درونكاو برجسته مى دانند _ مى نويسد: «آنها مى گفتند مطلقاً غيرممكن است كه يك زن عفيف، پاكدامن، درستكار و با شرف، تنها بعد از دو ساعت آشنايى با كسى، با او راه بيفتد. ولى من نظر ديگرى داشتم و در دلم به آنها مى خنديدم. من با تمام قدرت از وجود امكان و احتمال چنين حادثه اى از طرف زنى كه سال هاى سال با سرشكستگى با شوهرى چاق و خپله زندگى كرده است، دفاع مى كردم [به نظر من] اين زن در درون خود آمادگى داشته كه طعمه هر مردى بشود.» نويسنده به عنوان «داناى كل» كلان روايتى را به رشته تحرير درمى آورد كه به نوبه خود نيازمند تحليل پيچيده اى است. او از قول يك زن آلمانى نقل مى كند كه «بعضى از زن ها روحيه سهل الوصولى دارند.» و آنها را تحقير مى كند. اما نويسنده به نوبه خود حرف ديگرى دارد: «به نظر مى رسد آنها كه «سهل الوصول» نيستند، از اين كه خود را قوى تر، اخلاقى تر و پاك تر از افراد «سهل الوصول» تصور كنند، احساس لذت مى كنند.» سپس در همان جايگاه به بسط عقيده اش مى پردازد: «اين كه زنى به ميل خود، عاشقانه به دنبال هوس و غريزه خود باشد، خيلى صادقانه تر از آن است تا شوهر چشم بسته اش را فريب بدهد.» به اين ترتيب عقيده خود را مبنى بر صداقتى كه معادل «وقاحت» است، به خواننده انتقال مى دهد و پاكدامنى توام با رياكارى، خودفريبى و حتى «مقاومت در برابر تمايلات شخصى خود و سركوب اميال درونى» را مردود مى شمرد. بحث در پانسيون بالا مى گيرد و خانمى انگليسى، حدوداً شصت و هفت ساله، كه سيمايى اشرافى دارد و همه به او احترام مى گذارند، براى نويسنده ماجرايى را تعريف مى كند كه براى خود او اتفاق افتاده است، ماجرايى كه طى آن ما اين زن را «راوى» مى خوانيم. بانو مى گويد، در هجده سالگى، عاشق شوهرش مى شود و با او ازدواج مى كند و حاصل اين ازدواج دو پسر است. طى مدت بيست و دو سال در كمال خوشبختى با شوهرش زندگى كرد. در سن چهل سالگى شوهرش را از دست داد. حدود دو سال بعد، در حالى كه هنوز لباس عزا بر تن داشت، به شهر «مونت كارلو» رفت. مى گويد براى رهايى از دست روح شكنجه آورى كه جنبه تهوع آورى به خود گرفته بود، اغلب به كازينو مى رفت زيرا «از نظر كسى كه هيچ چيز ارزش ندارد، جنب وجوش عاشقانه و هوس آلود ديگران، به اعصاب آدمى چنگ مى زند.» اين زن اعتراف مى كند كه «احساس مى كرد بايد خود را در «قسمت خطرناك تر زندگى» بيندازد.» اما ما، به اين جا رسيده ايم كه در پس هر رفتار و كردارى، علتى را جست وجو كنيم. ما از اين زن چهل و دو ساله مى پرسيم: «شما در كازينوهاى كاپرى چه كار مى كرديد؟ آيا علت اين نيست كه بدون آن كه خودتان بدانيد (براساس ناخودآگاه) از يكنواختى زندگى دچار ملال و كسالت شده بوديد و به طرف مكانى سوق داده مى شديد كه كسى را بجوييد؟ و گمشده اى را پيدا كنيد كه روان تان به دنبالش مى گشت؟» حتى اضافه مى كنيم كه: «اين زن، به لحاظ روحى آمادگى پذيرش عشق و عاشق شدن را داشت، چه بسا «عاشق عشق شدن» را. عمد و اراده اى در ميان نيست، ناخودآگاهش وادارش مى كند به كازينو برود، همان طور كه وقتى مصاحب خوش سيمايى از جنس مخالف از كوهنوردى جمعه صحبت مى كند، شما كه سال هاست دربند و دركه را نديده ايد، به سرعت مى پذيريد كه او را _ حتى كنار ديگران _ همراهى كنيد. انگيزش روانى شما، چه بسا فقط «مصاحبت و همكنارى باشد» - چيزى كه ابتداى مسير عشق است. پس پاى جست وجوى «عشق» در ميان است.» و حرف بلز پاسكال را نقل مى كنيم كه «كشف كرده ام كه همه بدبختى انسان در يك چيز است: دمى نمى تواند در اتاقى بياسايد.»

3 comments:

Anonymous said...

somehow nonsense 9in ma opinion of course)

ME said...

man faghat jomle aakharesho ghaboul daaram !

Anonymous said...

are, shaiad!