Thursday, April 21, 2005

آدما واقعا ً موجودات جالبی ان.....مث عنکبوت....مث درختای کویر.....

یه روزی بالاخره باید .....رفت....حالا به سیبری یا یه جای گرم.....مث جهنم!!!....
هر کسی یه شمالی داره!

توی چشاش می تونی ببینی!

هر کسی یه شمالی داره!

آدما ....

خیلی جالبن....// فتبارک الله احسن الخالقین!

همه شون و دوست دارم.....اما....چرا درخت؟!!...چرا عنکبوت؟!!!...

/*البته بعضیا جالب تر از بعضیا ن!

مثلاً اونی که گفته:" آزادی

به شیکرکی می مونه

رو شیرینی ِ بی دنگ و فنگی

که مالِ یه بابای دیگه س.

تا وختی ندونی

شیرنی رو چه جور باس پخت

همیشه همین

بساطه که هس."

خیلی بیشتر از من می فهمیده! */

میان آدمیانم و آدمیان را دوست می دارم

عمل را دوست می دارم

اندیشه را دوست می دارم

نبردم را دوست می دارم

در نبرد من موجودی انسانی ای تو

تو را دوست می دارم .

............ولی چرا تار می تنیم؟!!!..............

به خاطر اینکه دیوونگی نکنیم؟!.....خب، دیوونه دیوونگی می کنه دیگه! ....نه؟؟!!!

...........چرا ریشه میکنیم .......اونم این قد عمیق.......به عمق این حقیقت....که ....اینجا ....نه جای زندگیه....نه موندن!..............

به خاطر اینکه دیوونگی نکنیم؟!.....خب، دیوونه دیوونگی می کنه دیگه! ....نه؟؟!!!

تازه،... دیوونه رو با زنجیر می بندن....به نرده.....اونم با یه زنجیر....و....به یه نرده.....

چن وخته دارم فک می کنم ....که...بی خیال شم ....بی خیالِ این تار ها ....ریشه ها.

....ich sag nein genug ist genug, und ab hier geh ich allein

¤ نوشته شده در ساعت 22:4 توسط سارا

جمعه، 16 مرداد، 1383

No comments: