Tuesday, April 05, 2005

به هر تار جانم صد آواز هست
دريغا که دستی به مضراب نيست
چو رؤيا به حسرت گذشتم، که شب
فرو خفت و با کس سر خواب نيست
-----------------------------

فک ميکنم بد نباشه راجع به اسم اين بلاگ يه توضيحی بدم . "وقتی همه چيز سکوت ميکنه ..." به نظرم مياد شايد خيلی چيزا بهتر فهميده ميشه ! وقتی سر و صدا ها ميخوابه تازه زندگی شروع ميشه نميدونم شايد زندگی کلمه ی مناسبی نباشه ولی ازش استفاده ميکنم چون چیزیه که مثل يه پلاک از خودمون آويزونش ميکنيم ...
داشتم ميگفتم آره زندگی ما يا لاأقل من اون موقع خودشو بهتر نشون ميده!
------------------------------

نميدونم يه چيزايی هست که ميخوام بگم ولی فک ميکنم اگه گفته نشه و فراموش بشه بهتره! حالا حرفی واسه گفتن ندارم
:(
-----------------------------

کتاب ها را روی هم ميذارم توی دلم راجع به طرح روی جلد شون نظر ميدم دستام خاکی شدن از خاک بدم ميآد از آب هم بدم ميآد سکوت خستم ميکنه سوت ميزنم .... يه لحظه فک ميکنم :" دنبال چی ميگردم؟"يادم نميآد جواب ميدم :"فک نميکنم اينجا باشه!" ميرم دوباره سراغ ويلن امروز از بس تمرين کردم شبيه ساز شدم موقع تمرين به اين فکر ميکردم که دلم ميخواست جای تو باشم ... کاش ميشد اين حس تازه رو با من شريک بشی ولی حيف احساس هر کسی متعلّق به خودشه

2 comments:

Anonymous said...

یه چی میخواستم بگم یادم رفت ولی تو همین مایه‌ها بود:
اسباب‌کشیت از اونور به اینور مبارکه ایشالا برات خوش یمن باشه.

Anonymous said...

mobarake!