خودكشى از جلوهگاههاى هنر - پژوهشى در زيبايىشناسىِ خودكشى - پاتريشيا دومارتلر - فارسي محمد ربوبى و غلامحسين نظرى
خودكشى "مُد " شده است. هر روز آدمهاى بيشترى به فكر خودكشى مىافتند، هر روز آدمهاى بيشترى دست به خودكشى مىزنند. در باره خودكشى بسيار گفته و نوشتهاند: روانشناسان، فيلسوفها، پرشكان، روحانيون، نقادان، اخلاقگرايان، رهبران فرقهها و آدمهاى مأيوس كه قصد خودكشى دارند ولى مدام امروز و فردا مىكنند.در اين رهگذر، از جنبههاى گوناگون به اين نكته اشاره شده است كه گويا ميان خودكشى و عالم هنر و خصوصاً نويسندگى رابطه خاصى وجود دارد. در باره خودكشىِ نويسندگانى همچون فرناندو پسوا (Fernando Pessoa)، چزاره پاوزه (Cesare Pavese)، سيلويا پلت (Sylvia Path) تحقيقات دامنهدارى صورت گرفته است. در اين تحقيقات نشان داده شده است كه مشخصه زندگى عده بىشمارى از نويسندگان وسوسه خودكشى و درگيرى دايمى با آن است. مخصوصاً براى نويسندگان عصر رمانتيك و بعدها دادائيستها پرستشِ خودكشى، ايدهآلِ ادبى و بخشى از ادراك هنرى نويسنده است. با اين همه، رابطه بين نوشتن و خودكشى تاكنون نسبتاً ناشناخته مانده است. راست است كه وسوسه خودكشى چه پنهان و چه آشكار، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه دست از سر نويسنده برنمىدارد، ولى عده بىشمارى از نويسندگان بر اين وسوسه فائق آمدهاند و سرانجام به مرگ طبيعى مردهاند و حتا عمرى طولانى كردهاند و به نحوى موفق شدهاند كه با كار نويسندگى و اغواى خودكشى با خيالِ راحت كنار بيايند.چه در گذشته و چه در عصرِ ما هنرمندانى را مىشناسيم كه اعلام كردهاند »هنر و فقط هنر« آنان را از خودكشى بازداشته. اما چرا هنر و فقط هنر؟ و فىالمثل نه كوزهگرى و يا جمعآورى تمبر؟ چه چيز خاصى در نويسندگى وجود دارد كه انسان را به جاى آنكه به خودكشى وادارد - آنچه كه عادى خواهد بود - از خودكشى باز مىدارد؟(...)يكى از مؤلفان آثار تخيلى - علمى فردريش براون (Fredric Brown) گفته است "من از نوشتن متنفرم ولى شگفتىآور ست كه نوشتهام. " جملهاى كه مؤلفان بىشمارى حاضرند مبلغ هنگفتى بپردازند تا ادعا كنند كه اين گفته آنان است. آن چه بايد توضيح داده شود اين است كه در اين نوع نويسندگان عناصرى متضاد به نحوى خارقالعاده يكجا جمعاند: الزامِ درونىِ مطلق به نوشتن به طورى كه اگر چندى ننويسند دچار تشويش و ناخرسندى مىشوند و احساس مىكنند كه گناهى مرتكب شدهاند، و از طرف ديگر نوشتن لذتى ندارد. مقاومت سرسختانه نوشتنِ يك جمله و گاه يك كلمه كه بايد از سر راه برداشته شود، عذابى است و اثر شروع شدهاى را تمام كردن كوهى را از جا كندن است و اما بعد، هنگامى كه سرانجام اثر پايان يافته است، شادمانى خارقالعاده و شادكامى زايدالوصف، احساس رهايى و سعادت كه ديگر »مجبور به نوشتن نيستم "، آن چيزى كه نويسنده شايد ديگر هرگز خواستارش نباشد. اين چنين است وضع غمانگيز نويسندهخودخورِ ما كه وقتى نمىنويسد حالش خوش نيست و هنگام نوشتن هم حال بهترى ندارد. او فقط سرمستِ به پايان بردن اثر است. در عين حال به مرور زمان رضايت خاطر از انتشار اين يا آن اثر، خوانده شدن و مقبول افتادن در نقدها و مصاحبهها، به يك شخصيت ادبى ارتقاء يافتن و آبى بر آتش خودپسندىها زدن دلخوشكنكهايى است. هر قدر نويسندگان در كار مشقت بارشان پيشرفت كنند، دقيقتر فرا مىگيرند با مهارتهاى حرفهاى با زندگى كنار بيايند و با رنجِ كمترى به كارشان ادامه دهند؛ ولى مصيبت و بدبختى دايمى كه بيشتر نويسندگان دچارش هستند همان است كه براون گفته است: »به هر حال بايد نوشت تا اثر نوشته شده باشد. "حال بازگرديم به خودكشنده. شايد بتوان او را آدمى قلمداد كرد كه بيشتر علاقمند است "زندگى كرده باشد " تا زندگى كند. ولى اين امر ممكن نيست. انسان مىتواند در باره زندگى گذشته خودش با رضاى خاطر و يا با تأسف چيزهايى بگويد: كه دوست داشته است، كار كرده است، مبارزه كرده است و... ولى نمىشود گفت كه »زندگى كرده است.« بنابر نظر فرويد، يكى از بزرگترين آرزوهاى ناخودآگاه ما - كه به شيوههاى گوناگون در رؤياهامان تجلّى مىيابند - اين است كه ناظرِ مراسم بهخاكسپارى خويش باشيم. اين امر الزاماً نشانه سيرشدن از زندگىيا گرايشهاى خودويرانگرانه نيست بلكه به گفته فرويد دقيقاً حاكى از خودشيفتگى و آرزويى است كه با مرگِ خود، ديگران را تكان دهيم؛ ولى به گمانم در ذاتِ خودكشى معانى ظريفترى نهفته است كه نه با مقولاتِ خودشيفتگى و نوعدوستى انطباق دارد و نه با ساديسم و درد و آزارپرستى و محتملاً چندان هم جنبه اخلاقى ندارد، بلكه از جلوهگاه هنر و زيباشناسى بايد بررسى شود.در ما عشق و اشتياق عميقى هست به تماميت، به كمال، به جمع و جوركردن زندگى خويش تا سرانجام بتوان آن را به عنوان »ماحصل« زندگى به بازماندگان عرضه داشت و خود در درون گور مخفيانه به نظاره نشست.يكى از جنبههاى ناگوار زندگى اين است كه در اوج خود به پايان نمىرسد. در لحظهاى از زندگى هر آن چه را كه دوست داشتهايم، داريم و لحظاتى بعد چيزى از دست مىدهيم و يا خواهان چيزى ديگرى هستيم. در لحظهاى سرحال و تندرست و مورد احترام هستيم و لحظاتى بعد ناراضى و ناخوشيم و مورد بىمهرى قرار مىگيريم. البته همين فراز و نشيب دائمى است كه زندگى را مهيج مىكند و ما را به ادامه بازى برمىانگيزد. اما در سرگذشتى كه به پايان نمىرسد و يا دست كم از پايانش هرگز باخبر نخواهيم شد، "هيجان " سرانجام چه معنايى دارد؟ما تصور مىكنيم كه "در پايانِ " زندگى خواهيم مرد. امرى كه نه تنها منطقى بلكه عادلانه و زيباست. اما در واقع هنگامى مىميريم كه در راهيم تا بچهها را از دبستان به خانه آوريم، يا در حمام و يا در حين شنيدن يك برنامه هنرى از راديو. ظاهراً ما درست در لحظه كاملاً نامناسبى مىميريم و همه آنچه كه بايد انجام مىداديم و همه آن چه كه مىخواستيم بگوييم، ناتمام مىماند. زندگى ما بوسيله مرگ »قطع مىشود« ولى »به پايان نمىرسد "به دختران دلباخته دبيرستانى پند و اندرز مىدهيم كه مواظب باشيد "زندگى رمان نيست. " منظورمان اين است كه زندگى جدىتر از اين حرفهاست. در اين پند و اندرز حقيقت بزرگى نهفته است، اما اين حقيقت كوچكترين ربطى به »جدى«بودنِ زندگى ندارد. در زندگى واقعى دقايقى مىگذرد كه به مراتب خيالانگيزتر از رُمانهاى عاشقانه است و اغلب مردم حتا زندگى به مراتب رنگينترى از قهرمانهاى رمانها را مىگذرانند. فرق ميان زندگى و رُمان، در زيبايى رُمان و جدى بودن زندگى نيست بلكه در اين تفاوت ساده است كه زندگى، به مفهوم جمع و جوركردن و تماميت و كمال، پايانى ندارد. بىجهت نيست كه درباره وقايع و ماجراهاى زندگى كليشهوار مىگوييم:»شاهنامه آخرش خوش است«. يعنى ماجرايى خوش است كه پايان خوشى داشته باشد. ولى اين ضربالمثل در مورد زندگى صادق نيست. چون زندگى پايان درستى ندارد. از سوى دگر، اين طور هم نيست كه زندگى با واقعيتِ مرگ هميشه »بد« پايان مىگيرد، و اگر هم چنين باشد، اين جور زندگىها را مىشود با رُمانهايى مانند »آناكارنينا« و يا »رنجهاى وُرترِ جوان« مقايسه كرد. چه، در اين آثار - از نظر زيبايىشناسى و نه عشرتطلبى - از آن چه »بد« پايان مىگيرد، اثرى "خوش " ساخته مىشود؛ زيرا كه در ساختار هر رُمان خطوط و سطوح متفاوت و اجزاى ناجور و ناهمسنگ به يكديگر جوش مىخورند و يكپارچگى و وحدتى هنرى ارائه مىدهند.(...)آرزوى حضور در مراسم خاكسپارى خويش چيزى نيست جز آرزوى اين كه پس از درگذشتن لحظهاى هم كه شده به پشت سر بنگريم. رضاى خاطرى را كه انسان از اين بازگشت توقع دارد مىتوان با متنِ كتابى مقايسه كرد كه پايانِ خوشى ندارد. قهرمانِ اصلى مرده است و دنيايى فرو ريخته است، با اين وجود، كتاب خوبى بوده است: ناگهان متوجه مىشويم كه كتاب در همان صفحات اول با چنين پايانى پىريزى و آغاز شده است؛ آن چه در ابتدا هرگز قابل درك نبود؛ و در اين رهگذر حتا فرصتهاى از دست رفته پرمعنا و باارزش بودهاند.آرزوى حضور در مراسم خاكسپارى خويش - اگر چه بغرنج به نظر مىآيد - آرزوى جاودانگى است. آرزوى اين است كه مرده باشيم تا ديگر نتوانيم بميريم. آرزويى است كه موضعى وراى نابودى وجودِ خويش اتخاذ بتوان كرد. موضعى كه از آن بتوان گفت »من مردهام« و با تاييد مرگ خويش حداقل شكل زنده ماندن را حفظ كرد. فرناندو پسوا( PessoaFernando) مىگفت: »برايم همهچيز يكسان است زيرا در آن لحظه چيزى را بر چيزى ديگر رجحانى نيست.« اما او دروغ مىگفت: چون او ترجيح داد كه پيش خود تصور كند مرگش كاملاً بىاهميت است. كه باز بهار فرامى رسد، گلها »همچنان« شكوفان و درختها »همچنان« سرسبز مىشوند، مثل سال گذشته، و او به طرزى مخفيانه باز حضور خواهد يافت تا شكوفايى و سرسبزى درختها را با سال گذشته مقايسه كند.(...)اغلب تصور مىشود كه خودكشنده كلاسيك آدمى است اخمو، گوشهگير، پريشان و ماليخوليايى، و يا افسرده، بىرمق و يُبس كه شوخى سرش نمىشود، با چشمانى در حدقه فرورفته كه زيربارِ يأسِ عظيمى كمرش خم شده و روزى بارى كه بر دوش مىكشد بيش از حد سنگين خواهد شد. اما در واقع »خودكشنده« براى اهل فن شخصيتى است پرانرژى، سرزنده، بيش از حد فعال، بلندپرواز، پركار، موفق و اغلب كاملاً با استعداد. شاعر جوان سيلويا پلت، زنى فوقالعاده با استعداد، فعال، دانشجويى برجسته، رئيس اتحاديههاى مختلف، برنده جايزههاى متعدد، در سن نوزده سالگى در فاصله بين دريافت دوجايزه، جداً دست به خودكشى زد كه موفق نشد. ده سال بعد موقعى كه عاقبت براى سومين بار اقدام به خودكشى كرد، مادر مهربان دو كودك خردسال بود و در زمينه كار ادبىاش خلاّقتر از هميشه. چزاره پاوزه نويسندهاى بود در اوج افتخار و شهرت و تازه به كسب جايزه مشهورِ استرگا (Strega) نايل شده بود كه به دلايلى كاملاً نامعلوم تصميم به خودكشى گرفت. همچنين همينگوى نيز از اين امر فروگذارى نكردكه پس از يك عمر زندگى مُنّزه ادبى و كمالگرايى، پس از دريافت جايزه ادبى نوبل و در سن شصت و يكسالگى گلولهاى را به سوى خود شليك نكند. اين امر كه انسانهايى دست به خودكشى مىزنند كه تنها، تهيدست و يا بيمارِ درمان ناپذيرند تا حدى قابل فهم است ولى وقتى كه اشخاص مشهور و محبوب و با استعداد و مرفه تصميم به خودكشى مىگيرند ظاهراً اعمالشان بيشتر از نابخردى، افراط، زيادهروى و ناسپاسىشان ناشى مىگردد كه فقط در اثر اختلالِ حواسِ ناگهانى يا حواس پرتى تواند بود؛ شايد اين موضوع درست باشد. اما فراموش نكنيم كه سختكوشى و انضباطِ هنرى، خلاقيتِ شگرف و بىپايان و آثار برجسته اينان، منبع و سرچشمه ديگرى به جز همين اختلالات ندارد. باكونين چنين گفته است كه »اشتياق به تخريب نيز اشتياقى خلاّق است.«(...)خودكشنده، به معناى واقعىِ كلمه، جاهطلب است، زيرا او پيوسته، پيش از اين كه راه بيفتد، »به مقصد رسيده است.« او فقط به اين منظور مىتواند به راه افتد. او آدمى »كمالگراست« و به طرز وحشتناكى از همه چيز كمال مىطلبد. »كمال« به مفهوم ريشهشناسىِ سپرى شدن، به انجام رساندن و پايان بردن كه معناى رايجِ »كامل« از آن مشتق شده است.يكى از آخرين اشعار سيلويا پلت، كه در آن زنى را توصيف مىكند كه پيش از خودكشىِ خودِ او مرده است، چنين آغاز مىشود: »زن كامل بود«. در اين شعر: مفهوم اتمام و پايان، تكميل، تماميّت و كمال با هم به گوش مىرسد. اين »تماميت« بُعدى زمانى است كه پيوسته مدّنظر خودكشنده است. مركز ثقلِ خودآگاه اين بُعد حالِ حاضر نيست - چون زمانِ حال، دنياى عياشى و خوشگذرانى است. در گذشته مطلق هم نيست - كه عالم آدمهاى اخمو و يُبس است. در آينده دنياى خيالباف يا آنهايى كه براى زندگى بهتر به اين در و آن در مىزنند، هم نيست. زمانِ او زمانِ خاصى است كه حتا در دستورزبان به آن چندان اهميتى داده نمىشود. زمانِ او »آينده به پايان رسيده« است، زمان »من به پايان برده باشم« يا زمانِ »من زندگى كرده باشم« است. شور و شوق او، شور و شوق به پايان بردن است. مىخواهم ادعا كنم كه اين اشتياقِ به پايان بردن نبايستى لزوماً انحرافى، نيهيليستى يا مخرّب باشد، بلكه بيش از همه طبيعتى زيبايىشناسانه دارد. به عنوان پشتوانه اين فرضيه به جان ديوئى (John Dewey) استناد مىكنم كه در اثرش با عنوان »هنر به مثابه تجربه« به طرح فلسفه هنر پرداخته است. بنا بر نظريه او خودكشى - اگرچه خودش به آن دست نزد - يك اقدام هنرى است كه منشأ آن نوعى نارضايى زيبايىشناسانه است. بنابرنظر ديوئى بايستى تفاوتى قايل شد بين زيبايىشناسى به مفهوم عام - مانند زيبايىشناسى يك منظرهطبيعى، يك غذا و يا يك تئورى فيزيكى - و زيبايىشناسى خاص هنرى كه منحصراً ناظر بر عرصه آثار هنرى است. او در تحليلِ مقوله اولى ايده »واقعه« را در مركز كار قرار مىدهد و در دومين مقوله، ايده »جلب توجه كردن« را به آن مىافزايد. ديوئى مىگويد: سراسرِ زندگى جريان لاينقطعِ تجربههاى كاملاً متفاوت است. گرسنگى و سرما، رؤيا و بيدارى، عشق و كار روزانه. همه اينها »تجربه«هاى ما هستند. ولى در زندگى روزانه تجربههايى كه بشود آنها را »واقعه« ناميد، بسيار اندكاند. فرق ميان واقعه و تجربه معمولى، اولاً در اين است كه واقعه »پايانى« واقعى و پُِر و پيمان دارد كه ديگر نمىشود در آن دست برد و چيزى را حذف و جابهجا كرد و ثانياً واقعه، »كليتى« است يكپارچه، وحدتى است ارگانيك كه اجزاى آن پراكنده و ولو نيستند؛ بلكه در ساختارى يكدست، هويت خود را تأييد و تأكيد مىكنند. اگر بخواهيم براى واقعه مثالى بياوريم فوراً به ياد وقايع خارقالعاده مثل زلزله، هواپيماربايى و شكارنهنگ در آمازون مىافتيم. ولى بسيارى از تجارب عادى هم واقعه هستند. مانند شام خوردن در يك رستوران مجلل در پاريس يا ديدن باغِوحشِ آمستردام و يا تماشاى مسابقه فوتبال در تلويزيون. طبق تعريف ديوئى، همه اين تجربهها نوعى كيفيت »زيبايىشناسى« به مفهوم عام دارند كه از خصوصياتِ واقعهبودنِ آنها ناشى مىگردد. بنابر تعريف او، واقعه موقعى واقعه است كه »سپرى شده است.« اين بدان معناست كه تجربهها در لحظه وقوعشان هرگز واقعه نيستند، بلكه بعدها و فقط پس از وقوع، بعد از آن كه پايان تجربه به تمام اجزاء جلوهاى يكدست داده است، واقعه مىشود. در ضمن علت اين كه گاه مهمترين واقعههاى زندگىمان را با تعجب و تأسف به ياد مىآوريم در همينجاست، به نحوى كه گويى اين ما نبودهايم كه واقعاً چنين بر ما گذشته است و يا انگار در جايى از چيزى ضرورى غفلت كردهايم. بنابراين، خودكشى اقدامى است كاملاً راديكال - اگرچه اندكى ناشيانه - بدين منظور كه از كليت زندگى واقعهاى بسازيم. واضح است كه خودكشى اقدامى به قصد به پايان بردن زندگى است؛ اما خودكشى، برخلاف مرگ طبيعى كه هميشه قطع زندگى است، واقعاً زندگى را به پايان مىبرد. خودكشنده، زندگى را در لحظهاى كه خود انتخاب كرده است، به شيوهاى كه خودش مىخواسته است و پس از آنكه همه آن چه را كه مىخواسته واقعاً انجام داده است؛ به پايان مىبرد. با اين شيوه به پايان بردن، در عين حال دومين شرط مقدماتى براى تبديل زندگى به »واقعه« فراهم مىگردد: زندگى كه پيش از خودكُشى ملعبهاى از تجربههاى تصادفى و بسيار از هم گسيخته بوده است، به يك مجموعه كامل، به ساختارى يكپارچه كه روالِ زندگى خودكشنده بر اساسِ منطق درونى و تقريباً اجبارى جريان يافته است كه با نگاهى به اقدام نهايى او آشكار مىگردد: از تولدى ناخواسته گرفته تا دوران شوم كودكى، از سرخوردگى در نخستين عشق، تا مرگ مادر، برباد رفتنِ آرزوها و، آخر سر، به علتِ »طبعى كه تمايل به خودكشى دارد«.دستزدن به خودكشى به قصد اينكه زندگى را براى خود به واقعهاى زيبايىشناسانه مبدل كنيم البته كه تلاش عبثى است، زيرا خودكشى فاعلِ سرگذشت را نابود مىكند. شايد از اين رو بتوان خودكشىهاى نافرجام را تا حدى تلاشى موفق از اين نوع به شمار آورد كه در اين صورت اقدام به خودكشى تزوير و خدعهاى است تا بتوان به نحوى فاعل واقعهاى شد كه در آن خويشتن را نابود كردهايم. شايد همين امر آشكار سازد كه دست زدن به خودكشى نافرجام همچون خودكشىِ واقعى، اما متفاوت با آن، ايدهآلِ جاذبى تواند بود.(...)واضح است كه از زندگى خويش واقعهاى ساختن هيچ ربطى به از خودگذشتگى يا بزرگ منشى ندارد، بلكه تلاشى است براى جلب توجه ديگران و آرزوى كسب اهميت. ديوئى سرگذشتِ خاصِ هنرمندانه را، در چارچوب مجموعه سرگذشتهاى زيبايىشناسانه، آن سرگذشتى تعريف مىكند كه ساختارش آگاهانه از تأثير پيشامدها بر ناظرين مشتق مىگردد. اين امر در هر حال نشان مىدهد كه چرا اين همه در مورد كار موندريان (Mondrian) فلسفهبافى مىشود ولى يك طرح مشابه با آن كه، بهوسيله كامپيوتر كشيده شده است، به دور انداخته مىشود و يا چرا اثر معروف دشان (Duchamp) به نام فونتين (Fountain) در موزه قرار دارد، در حالى كه شى مشابه با آن در مستراح براى قضاى حاجت مورد استفاده قرار مىگيرد. بنابراين شايد واضح باشد كه چرا زندگى يك آدم معمولى كه به مرگِ معمولى مىميرد، امر پيشپا افتادهاى است و به سرعت از يادها مىرود، در حالى كه زندگىِ آدم خودكشنده ناگهان واقعه تاريخى مىشود كه براى تحقيق و تفحص در بارهاش آرشيوى گشوده مىشود. همانطور كه اثرى بىارزش و قلابى وقتى كه به هنرمندى نسبت داده شود ناگهان براى مشاهده كننده بزرگ و بىاهميت مىشود، خودكشى نيز نوعى مُهر و امضا است زيرِ سند زندگى. بدان معنا كه سند، حاوى مطالب پر اهميتى است و خودكشنده كاملاً بر اين امر واقف است. اين آدمى كه در زندگى قادر به يافتن معنا و كمال مطلوب نيست - همان معنا و كمالى را كه از واقعه توقع دارد - به زندگى خود خاتمه مىدهد و آن را چون كتابى به بشريت تقديم مىكند، به اين اميد كه كتابش را بخوانند، در آن تأمل كنند و آن را بپسندند. اين آرزو نه تنها خيال نيست بلكه نيك كه بنگريم كاملاً واقعبينانه است. چون مرگِ اختيارى بيش از همه انواع مرگ - شايد به جز شهادت - مرگى است كه نه فقط براى كسى كه آن را انتخاب كرده، بلكه براى بازماندگان نيز تصور تداوم زندگى و جاودانگى است. معلوم نيست كه آدم مأيوس، با مرگ خود، چه چيز دستنيافتنى را جستجو كرده است ولى بهطور يقين به يك چيز نايل شده است: مردم در بارهاش سخن خواهند گفت. او هرگز به اين زودىها از يادها نخواهد رفت.حال ديگر رابطه خودكشى با نويسندگى و هنر بهطور عام برايمان غيرعادى نيست، چون دقيقاً توضيح داديم كه از جلوهگاههاى زيباشناسى و مطلقاً هنرى مىتوان خودكشى را )به عل حذف فاعل( چون ايدهآلى توصيف كرد. اين رابطه، رابطهاى درونى است بين دو نوع رفتار انسانى كه آشكارا هر دو تقريباً به نحوى متضاد يك چيز را جستجو مىكنند. چون در باره هنر - و قبل از هر چيز در باره هنر - مىتوان گفت كه هنر اشتياق به پايان بردن است. ديوئى مىنويسد كه مشغله هنرمند به واقع در هر مرحلهاى از كارش آن است كه آن را به پايان ببرد؛ بدين معنى كه در شكل دادن به هر يك از اجزاى كارش پيوسته طرحِ پايانى كار را مدّ نظر دارد. واضحترين مورد در ادبيات مشاهده مىشود چون ادبيات مانند موسيقى آن شكل هنرى است كه نه تنها توليد اثر، بلكه درك آن به طور عمده در زمان صورت مىگيرد.در رمان تولستوى )آنا كارنينا( تقريباً در همان آغاز رُمان، تصادفى در سكّوى ايستگاه راهآهن بهوقوع مىپيوندد كه آناو ورونسكى - كه بعداً عاشق يكديگر مىشوند - نخستين بار يكديگر را ملاقات مىكنند. اين واقعه به خودى خود واقعه نسبتاً بىاهميتى است كه به لطيفه مىماند. تازه در آخر رُمان، موقعى كه آنا با پرتاب خود جلوى قطار راهآهن خودكشى مىكند، اين واقعه به عنوان پيشصحنهاى دراماتيك كه عواقب سرنوشتسازى دارد، بازشناخته مىشود. اين بدان معنى است كه تولستوى در رُمان قطورى كه نوشته، باشروع كار، پايانش را نوشته است و برخلاف آنچه كه مدل خاصى از خلاقيت ادبى مدعى است، به هيچ وجه تحتتأثير سيلاب وقايع و كلمات قرار نگرفته است. از بسيارى از نويسندگان شنيده شده است كه با همان اولين جمله، آخرين جمله رُمانشان را مىشناختهاند و بقيه، كارى بيش از پركردن اين خلاء نبوده است. راست است كه پُركردن اين خلاء ظاهراً به نظر آسان مىآيد ولى رنج و ترديد و پايدارى در واقع از مختصات اجتنابناپذير هر فعاليتى است كه عمدتاً ناظر به پايانبردن است. براى هر هنرمند، اثرى كه آغاز مىشود در عالم خيال پايان يافته است و جزييات كار كه او بايد شكيبانه انجام دهد در واقع كار تمام شدهاى را به پايان بردن است؛ چون اثر را بايد مهار كرد، اثر را بايد به پايان برد. چون اثر هنرى بى خبر از خويشتن، با نگاه عاشقانهاى »به همه جهان« بى زمان و بى پايان است. از اينرو شادمانى حقيقى فقط در هفتمين روز، روزى كه خلقت جهان پايان مىگيرد و سرانجام معلوم و مشخص مىشود كه »كار خوب از آب درآمده است« فرا مىرسد، يعنى از همان ابتدا، نيّت، خلقِ اثرى كامل - با همه ريزهكارىها - و تمام كردن آن بوده است. موهبت شگفتىآور ماندن خالق، پس از آن كه خلقت را به پايان برده است، جز ذات پروردگار، فقط نصيب هنرمند مىشود. صرفنظر از امكانِ جاودانگى و ناميرايى هنرمند پس از مرگ، موهبت آفرينش به اين موجود گذراى ميرا اين امكان را اعطا كرده است كه حتا در زندگى - اگر چه بسيار كوتاه - جاودانگى و ناميرايى را تجربه كند. نوعى ناميرايى شبيه العاذر: دوباره زنده شدنِ اعجازآميز بىنظير با همه عوالم خوشِ زندگى، ولى با ايقان به اين امر كه نه تنها زندگى ادامه مىيابد بلكه بار ديگر بايد مُرد و يا بازگشتى است پس از خودكشىِ نافرجام كه ديگر آن افتخار عظمت خودكشى واقعى را ندارد. در شعر بانو العاذر كه به قضاوت درباره خودكشى نافرجام خود مىپردازد، چنين مىنويسد: »مردن هنرى است نظير چيزهاى ديگر. من اين يكى را خوب انجام مىدهم«. اما منظورش از مرگ كه او مهارت زيادى در آن داشت، مرگِ جسمانى - كه هنرى نيست - نبوده است، بلكه مرگ هنرمندانه است. يعنى كارى را بىرحمانه به پايان رساندن و به هويت خويش عينيت دادن، حتا به قيمت نابودى خويشتن.اين آرزوى هنرمندانه كه شاهد پايان و مرگ خويش باشيم، يا به زبان فرويد، حضور به هنگام خاكسپارى خويش، آرزويى است غيرعادى. آرزوى اين است كه »كس ديگرى« بشويم. پسوا در يكى از اندوهناكترين شعرهايش چنين سروده است:»چه سعادتى كه من خودم نباشم«. او در مورد »آدمهاى خانه روبرو« تا بدان جا پيش مىرود كه ادعا مىكند:»آنان خوشبختاند زيرا من نيستند.« اين آرزو در غيرعقلانىترين شكلش بازتاب اين آرزوست كه آدمى همان بماند كه هست، با همان شكل و شمايل، با همان دنياى احساسات و با همان تحولات در زندگى؛ اما عليرغم آن، به هر حال »شخص ديگرى« باشد، نوعى برادر دوقلو، يا همزاد خويش. در اين توصيف، ظاهراً در نگاه نخست، چيز مهمى دستگير انسان نمىشود، مگر آنكه - و لُپ اينمطلب است - انسان بتواند در زندگى كنونىاش ناظرِ روزگار خود باشد.فقط در آثار هنرى است كه اين آرزوى »محال« تا حدى تحقق مىيابد. زيرا در هر اثر هنرى - بدون اينكه اثر سرگذشت و شرح حال نويسنده باشد، نويسنده نه تنها با اثر بلكه با خواننده هويت يكسانى دارد، يعنى نويسنده خودش را مدل قرار مىدهد و از روى خودش خواننده را مىسازد. به همين دليل خواننده برادرِ دوقلو و همزاد نويسنده است؛ ولى از عجايب روزگار هنرمند خالق اثر نمىتواند ناظر اثر خويش باشد؛ زيرا غيرممكن است كه او بتواند به تأثيرگام به گام و شكلگيرى ساختارى دل ببندد كه او خود اين ساختار را از پيش مىشناسد. بعدها موقعى كه اثر تقريباً از ياد رفته است، نويسنده هنگام بازخوانى اثرِ خويش مىتواند حدس بزند كه اوضاع از چه قرار است. احساسى كه در آن موقع دارد، تقريباً احساس »شخص ديگرى« است. باب ديلن (Bob Dylan) نيز پس از چندى، وقتى مصاحبه پيشين خود را مىخواند، چنين گفته است: جاى خوشبختى است كه من خودم نيستم.در آثار نويسندگان گرايش به خودكشى به اشكال گوناگون بروز مىكند. اين گرايش گاه شكل كاملاً سربستهاى دارد و حتا گاه شكل مطبوعى به خود مىگيرد: مثلاً اعتماد به نفس اغراقآميز برخى از نويسندگان و يا اين الزام درونى كه تمام جزئيات را بايد زيرنظر گرفت، خصوصيات مطلوبى هستند براى كسى كه مىخواهد دنياى تازهاى بيافريند و يا تجاوز كودكانه كه بسيارى از نويسندگان نسبت به قهرمانهاى اصلى خود اعمال مىكنند و علاقهاى كه به نابودى آنها دارند - كارى كه در پايان كتاب با اشتياق تمام انجام مىدهند و در واقع يك جور درگيرى و اغواى خودكشى و مبارزه با آن است.اميدوارم آنچه گفته شد نگاه تازهاى باشد به رابطه بين هنر و خودكشى. هنر نيست كه خودكشى را به شيوه انحرافى »زيبايىشناسانه« مىكند. خودكشى در شكل معينى اهميت زيبايى شناسانه و هنرى دارد و بدين سبب مىتواند در عرصه هنر و پيرامون هنر موضوع مهمى باشد. شعور و آگاهى زيبايىشناسانه عموماً ماهيت »خودكشانه« دارد و يا به زبانى كمتر منفى: پايانگرا و كمالگراست، كمال به معناى بىعيب ولى پايان يافته. اين بدان معناست كه طرحِ زندگىِ هنرمندانه و يا برنامه »هنرمند زندگى« - كسى كه مىكوشد تا از مجموعه زندگىِ خويش اثرى هنرى بيافريند - اصولاً ضدونقيض است. هنرى وجود ندارد كه هنرِ پاياندادن نباشد و آدم براى آنكه بتواند از زندگىاش اثرِ هنرى بيافريند، منطقاً بايد بتواند از پايانِ اين زندگى الهام بگيرد. بازتابِ چنين الهامى را مىتوان در فلسفه عشرتگرايى ديد: »چنان زندگى كن كه گويى فردايى نيست«. اما اين شعر كه تعميم آن به لذتهاى نابِ جسمانى است؛ البته كه زندگى را غيرممكن و ملالآور مىسازد، مانند رُمانى كه در هر صفحهاش مىخواهد پايان گيرد. همين ملال، بىفردايى و كامجويى است كه خودكشنده اصيل، ولى مأيوس و ندانمكار را وامىدارد با خودكشى از زندگى خويش واقعه بسازد. از جهات مختلف، نوشتن براى تشنه واقعه به مراتب بهتر از خودكشىِ واقعى است و يك چيز را مىتوان تا حدّى با اطمينان خاطر گفت: هر چقدر هم شادمانى انسان پس از به پايان بردن يك رُمان كوتاه و پوچ باشد، باز هم هميشه به مراتب بيشتر از شادمانىِ پس از پايان دادن به وجود خويشتن است.اين مقاله به مناسبت پنجاهمين سالگرد خودكشى صادق هدايت ترجمه شده است - مترجمان
خودكشى "مُد " شده است. هر روز آدمهاى بيشترى به فكر خودكشى مىافتند، هر روز آدمهاى بيشترى دست به خودكشى مىزنند. در باره خودكشى بسيار گفته و نوشتهاند: روانشناسان، فيلسوفها، پرشكان، روحانيون، نقادان، اخلاقگرايان، رهبران فرقهها و آدمهاى مأيوس كه قصد خودكشى دارند ولى مدام امروز و فردا مىكنند.در اين رهگذر، از جنبههاى گوناگون به اين نكته اشاره شده است كه گويا ميان خودكشى و عالم هنر و خصوصاً نويسندگى رابطه خاصى وجود دارد. در باره خودكشىِ نويسندگانى همچون فرناندو پسوا (Fernando Pessoa)، چزاره پاوزه (Cesare Pavese)، سيلويا پلت (Sylvia Path) تحقيقات دامنهدارى صورت گرفته است. در اين تحقيقات نشان داده شده است كه مشخصه زندگى عده بىشمارى از نويسندگان وسوسه خودكشى و درگيرى دايمى با آن است. مخصوصاً براى نويسندگان عصر رمانتيك و بعدها دادائيستها پرستشِ خودكشى، ايدهآلِ ادبى و بخشى از ادراك هنرى نويسنده است. با اين همه، رابطه بين نوشتن و خودكشى تاكنون نسبتاً ناشناخته مانده است. راست است كه وسوسه خودكشى چه پنهان و چه آشكار، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه دست از سر نويسنده برنمىدارد، ولى عده بىشمارى از نويسندگان بر اين وسوسه فائق آمدهاند و سرانجام به مرگ طبيعى مردهاند و حتا عمرى طولانى كردهاند و به نحوى موفق شدهاند كه با كار نويسندگى و اغواى خودكشى با خيالِ راحت كنار بيايند.چه در گذشته و چه در عصرِ ما هنرمندانى را مىشناسيم كه اعلام كردهاند »هنر و فقط هنر« آنان را از خودكشى بازداشته. اما چرا هنر و فقط هنر؟ و فىالمثل نه كوزهگرى و يا جمعآورى تمبر؟ چه چيز خاصى در نويسندگى وجود دارد كه انسان را به جاى آنكه به خودكشى وادارد - آنچه كه عادى خواهد بود - از خودكشى باز مىدارد؟(...)يكى از مؤلفان آثار تخيلى - علمى فردريش براون (Fredric Brown) گفته است "من از نوشتن متنفرم ولى شگفتىآور ست كه نوشتهام. " جملهاى كه مؤلفان بىشمارى حاضرند مبلغ هنگفتى بپردازند تا ادعا كنند كه اين گفته آنان است. آن چه بايد توضيح داده شود اين است كه در اين نوع نويسندگان عناصرى متضاد به نحوى خارقالعاده يكجا جمعاند: الزامِ درونىِ مطلق به نوشتن به طورى كه اگر چندى ننويسند دچار تشويش و ناخرسندى مىشوند و احساس مىكنند كه گناهى مرتكب شدهاند، و از طرف ديگر نوشتن لذتى ندارد. مقاومت سرسختانه نوشتنِ يك جمله و گاه يك كلمه كه بايد از سر راه برداشته شود، عذابى است و اثر شروع شدهاى را تمام كردن كوهى را از جا كندن است و اما بعد، هنگامى كه سرانجام اثر پايان يافته است، شادمانى خارقالعاده و شادكامى زايدالوصف، احساس رهايى و سعادت كه ديگر »مجبور به نوشتن نيستم "، آن چيزى كه نويسنده شايد ديگر هرگز خواستارش نباشد. اين چنين است وضع غمانگيز نويسندهخودخورِ ما كه وقتى نمىنويسد حالش خوش نيست و هنگام نوشتن هم حال بهترى ندارد. او فقط سرمستِ به پايان بردن اثر است. در عين حال به مرور زمان رضايت خاطر از انتشار اين يا آن اثر، خوانده شدن و مقبول افتادن در نقدها و مصاحبهها، به يك شخصيت ادبى ارتقاء يافتن و آبى بر آتش خودپسندىها زدن دلخوشكنكهايى است. هر قدر نويسندگان در كار مشقت بارشان پيشرفت كنند، دقيقتر فرا مىگيرند با مهارتهاى حرفهاى با زندگى كنار بيايند و با رنجِ كمترى به كارشان ادامه دهند؛ ولى مصيبت و بدبختى دايمى كه بيشتر نويسندگان دچارش هستند همان است كه براون گفته است: »به هر حال بايد نوشت تا اثر نوشته شده باشد. "حال بازگرديم به خودكشنده. شايد بتوان او را آدمى قلمداد كرد كه بيشتر علاقمند است "زندگى كرده باشد " تا زندگى كند. ولى اين امر ممكن نيست. انسان مىتواند در باره زندگى گذشته خودش با رضاى خاطر و يا با تأسف چيزهايى بگويد: كه دوست داشته است، كار كرده است، مبارزه كرده است و... ولى نمىشود گفت كه »زندگى كرده است.« بنابر نظر فرويد، يكى از بزرگترين آرزوهاى ناخودآگاه ما - كه به شيوههاى گوناگون در رؤياهامان تجلّى مىيابند - اين است كه ناظرِ مراسم بهخاكسپارى خويش باشيم. اين امر الزاماً نشانه سيرشدن از زندگىيا گرايشهاى خودويرانگرانه نيست بلكه به گفته فرويد دقيقاً حاكى از خودشيفتگى و آرزويى است كه با مرگِ خود، ديگران را تكان دهيم؛ ولى به گمانم در ذاتِ خودكشى معانى ظريفترى نهفته است كه نه با مقولاتِ خودشيفتگى و نوعدوستى انطباق دارد و نه با ساديسم و درد و آزارپرستى و محتملاً چندان هم جنبه اخلاقى ندارد، بلكه از جلوهگاه هنر و زيباشناسى بايد بررسى شود.در ما عشق و اشتياق عميقى هست به تماميت، به كمال، به جمع و جوركردن زندگى خويش تا سرانجام بتوان آن را به عنوان »ماحصل« زندگى به بازماندگان عرضه داشت و خود در درون گور مخفيانه به نظاره نشست.يكى از جنبههاى ناگوار زندگى اين است كه در اوج خود به پايان نمىرسد. در لحظهاى از زندگى هر آن چه را كه دوست داشتهايم، داريم و لحظاتى بعد چيزى از دست مىدهيم و يا خواهان چيزى ديگرى هستيم. در لحظهاى سرحال و تندرست و مورد احترام هستيم و لحظاتى بعد ناراضى و ناخوشيم و مورد بىمهرى قرار مىگيريم. البته همين فراز و نشيب دائمى است كه زندگى را مهيج مىكند و ما را به ادامه بازى برمىانگيزد. اما در سرگذشتى كه به پايان نمىرسد و يا دست كم از پايانش هرگز باخبر نخواهيم شد، "هيجان " سرانجام چه معنايى دارد؟ما تصور مىكنيم كه "در پايانِ " زندگى خواهيم مرد. امرى كه نه تنها منطقى بلكه عادلانه و زيباست. اما در واقع هنگامى مىميريم كه در راهيم تا بچهها را از دبستان به خانه آوريم، يا در حمام و يا در حين شنيدن يك برنامه هنرى از راديو. ظاهراً ما درست در لحظه كاملاً نامناسبى مىميريم و همه آنچه كه بايد انجام مىداديم و همه آن چه كه مىخواستيم بگوييم، ناتمام مىماند. زندگى ما بوسيله مرگ »قطع مىشود« ولى »به پايان نمىرسد "به دختران دلباخته دبيرستانى پند و اندرز مىدهيم كه مواظب باشيد "زندگى رمان نيست. " منظورمان اين است كه زندگى جدىتر از اين حرفهاست. در اين پند و اندرز حقيقت بزرگى نهفته است، اما اين حقيقت كوچكترين ربطى به »جدى«بودنِ زندگى ندارد. در زندگى واقعى دقايقى مىگذرد كه به مراتب خيالانگيزتر از رُمانهاى عاشقانه است و اغلب مردم حتا زندگى به مراتب رنگينترى از قهرمانهاى رمانها را مىگذرانند. فرق ميان زندگى و رُمان، در زيبايى رُمان و جدى بودن زندگى نيست بلكه در اين تفاوت ساده است كه زندگى، به مفهوم جمع و جوركردن و تماميت و كمال، پايانى ندارد. بىجهت نيست كه درباره وقايع و ماجراهاى زندگى كليشهوار مىگوييم:»شاهنامه آخرش خوش است«. يعنى ماجرايى خوش است كه پايان خوشى داشته باشد. ولى اين ضربالمثل در مورد زندگى صادق نيست. چون زندگى پايان درستى ندارد. از سوى دگر، اين طور هم نيست كه زندگى با واقعيتِ مرگ هميشه »بد« پايان مىگيرد، و اگر هم چنين باشد، اين جور زندگىها را مىشود با رُمانهايى مانند »آناكارنينا« و يا »رنجهاى وُرترِ جوان« مقايسه كرد. چه، در اين آثار - از نظر زيبايىشناسى و نه عشرتطلبى - از آن چه »بد« پايان مىگيرد، اثرى "خوش " ساخته مىشود؛ زيرا كه در ساختار هر رُمان خطوط و سطوح متفاوت و اجزاى ناجور و ناهمسنگ به يكديگر جوش مىخورند و يكپارچگى و وحدتى هنرى ارائه مىدهند.(...)آرزوى حضور در مراسم خاكسپارى خويش چيزى نيست جز آرزوى اين كه پس از درگذشتن لحظهاى هم كه شده به پشت سر بنگريم. رضاى خاطرى را كه انسان از اين بازگشت توقع دارد مىتوان با متنِ كتابى مقايسه كرد كه پايانِ خوشى ندارد. قهرمانِ اصلى مرده است و دنيايى فرو ريخته است، با اين وجود، كتاب خوبى بوده است: ناگهان متوجه مىشويم كه كتاب در همان صفحات اول با چنين پايانى پىريزى و آغاز شده است؛ آن چه در ابتدا هرگز قابل درك نبود؛ و در اين رهگذر حتا فرصتهاى از دست رفته پرمعنا و باارزش بودهاند.آرزوى حضور در مراسم خاكسپارى خويش - اگر چه بغرنج به نظر مىآيد - آرزوى جاودانگى است. آرزوى اين است كه مرده باشيم تا ديگر نتوانيم بميريم. آرزويى است كه موضعى وراى نابودى وجودِ خويش اتخاذ بتوان كرد. موضعى كه از آن بتوان گفت »من مردهام« و با تاييد مرگ خويش حداقل شكل زنده ماندن را حفظ كرد. فرناندو پسوا( PessoaFernando) مىگفت: »برايم همهچيز يكسان است زيرا در آن لحظه چيزى را بر چيزى ديگر رجحانى نيست.« اما او دروغ مىگفت: چون او ترجيح داد كه پيش خود تصور كند مرگش كاملاً بىاهميت است. كه باز بهار فرامى رسد، گلها »همچنان« شكوفان و درختها »همچنان« سرسبز مىشوند، مثل سال گذشته، و او به طرزى مخفيانه باز حضور خواهد يافت تا شكوفايى و سرسبزى درختها را با سال گذشته مقايسه كند.(...)اغلب تصور مىشود كه خودكشنده كلاسيك آدمى است اخمو، گوشهگير، پريشان و ماليخوليايى، و يا افسرده، بىرمق و يُبس كه شوخى سرش نمىشود، با چشمانى در حدقه فرورفته كه زيربارِ يأسِ عظيمى كمرش خم شده و روزى بارى كه بر دوش مىكشد بيش از حد سنگين خواهد شد. اما در واقع »خودكشنده« براى اهل فن شخصيتى است پرانرژى، سرزنده، بيش از حد فعال، بلندپرواز، پركار، موفق و اغلب كاملاً با استعداد. شاعر جوان سيلويا پلت، زنى فوقالعاده با استعداد، فعال، دانشجويى برجسته، رئيس اتحاديههاى مختلف، برنده جايزههاى متعدد، در سن نوزده سالگى در فاصله بين دريافت دوجايزه، جداً دست به خودكشى زد كه موفق نشد. ده سال بعد موقعى كه عاقبت براى سومين بار اقدام به خودكشى كرد، مادر مهربان دو كودك خردسال بود و در زمينه كار ادبىاش خلاّقتر از هميشه. چزاره پاوزه نويسندهاى بود در اوج افتخار و شهرت و تازه به كسب جايزه مشهورِ استرگا (Strega) نايل شده بود كه به دلايلى كاملاً نامعلوم تصميم به خودكشى گرفت. همچنين همينگوى نيز از اين امر فروگذارى نكردكه پس از يك عمر زندگى مُنّزه ادبى و كمالگرايى، پس از دريافت جايزه ادبى نوبل و در سن شصت و يكسالگى گلولهاى را به سوى خود شليك نكند. اين امر كه انسانهايى دست به خودكشى مىزنند كه تنها، تهيدست و يا بيمارِ درمان ناپذيرند تا حدى قابل فهم است ولى وقتى كه اشخاص مشهور و محبوب و با استعداد و مرفه تصميم به خودكشى مىگيرند ظاهراً اعمالشان بيشتر از نابخردى، افراط، زيادهروى و ناسپاسىشان ناشى مىگردد كه فقط در اثر اختلالِ حواسِ ناگهانى يا حواس پرتى تواند بود؛ شايد اين موضوع درست باشد. اما فراموش نكنيم كه سختكوشى و انضباطِ هنرى، خلاقيتِ شگرف و بىپايان و آثار برجسته اينان، منبع و سرچشمه ديگرى به جز همين اختلالات ندارد. باكونين چنين گفته است كه »اشتياق به تخريب نيز اشتياقى خلاّق است.«(...)خودكشنده، به معناى واقعىِ كلمه، جاهطلب است، زيرا او پيوسته، پيش از اين كه راه بيفتد، »به مقصد رسيده است.« او فقط به اين منظور مىتواند به راه افتد. او آدمى »كمالگراست« و به طرز وحشتناكى از همه چيز كمال مىطلبد. »كمال« به مفهوم ريشهشناسىِ سپرى شدن، به انجام رساندن و پايان بردن كه معناى رايجِ »كامل« از آن مشتق شده است.يكى از آخرين اشعار سيلويا پلت، كه در آن زنى را توصيف مىكند كه پيش از خودكشىِ خودِ او مرده است، چنين آغاز مىشود: »زن كامل بود«. در اين شعر: مفهوم اتمام و پايان، تكميل، تماميّت و كمال با هم به گوش مىرسد. اين »تماميت« بُعدى زمانى است كه پيوسته مدّنظر خودكشنده است. مركز ثقلِ خودآگاه اين بُعد حالِ حاضر نيست - چون زمانِ حال، دنياى عياشى و خوشگذرانى است. در گذشته مطلق هم نيست - كه عالم آدمهاى اخمو و يُبس است. در آينده دنياى خيالباف يا آنهايى كه براى زندگى بهتر به اين در و آن در مىزنند، هم نيست. زمانِ او زمانِ خاصى است كه حتا در دستورزبان به آن چندان اهميتى داده نمىشود. زمانِ او »آينده به پايان رسيده« است، زمان »من به پايان برده باشم« يا زمانِ »من زندگى كرده باشم« است. شور و شوق او، شور و شوق به پايان بردن است. مىخواهم ادعا كنم كه اين اشتياقِ به پايان بردن نبايستى لزوماً انحرافى، نيهيليستى يا مخرّب باشد، بلكه بيش از همه طبيعتى زيبايىشناسانه دارد. به عنوان پشتوانه اين فرضيه به جان ديوئى (John Dewey) استناد مىكنم كه در اثرش با عنوان »هنر به مثابه تجربه« به طرح فلسفه هنر پرداخته است. بنا بر نظريه او خودكشى - اگرچه خودش به آن دست نزد - يك اقدام هنرى است كه منشأ آن نوعى نارضايى زيبايىشناسانه است. بنابرنظر ديوئى بايستى تفاوتى قايل شد بين زيبايىشناسى به مفهوم عام - مانند زيبايىشناسى يك منظرهطبيعى، يك غذا و يا يك تئورى فيزيكى - و زيبايىشناسى خاص هنرى كه منحصراً ناظر بر عرصه آثار هنرى است. او در تحليلِ مقوله اولى ايده »واقعه« را در مركز كار قرار مىدهد و در دومين مقوله، ايده »جلب توجه كردن« را به آن مىافزايد. ديوئى مىگويد: سراسرِ زندگى جريان لاينقطعِ تجربههاى كاملاً متفاوت است. گرسنگى و سرما، رؤيا و بيدارى، عشق و كار روزانه. همه اينها »تجربه«هاى ما هستند. ولى در زندگى روزانه تجربههايى كه بشود آنها را »واقعه« ناميد، بسيار اندكاند. فرق ميان واقعه و تجربه معمولى، اولاً در اين است كه واقعه »پايانى« واقعى و پُِر و پيمان دارد كه ديگر نمىشود در آن دست برد و چيزى را حذف و جابهجا كرد و ثانياً واقعه، »كليتى« است يكپارچه، وحدتى است ارگانيك كه اجزاى آن پراكنده و ولو نيستند؛ بلكه در ساختارى يكدست، هويت خود را تأييد و تأكيد مىكنند. اگر بخواهيم براى واقعه مثالى بياوريم فوراً به ياد وقايع خارقالعاده مثل زلزله، هواپيماربايى و شكارنهنگ در آمازون مىافتيم. ولى بسيارى از تجارب عادى هم واقعه هستند. مانند شام خوردن در يك رستوران مجلل در پاريس يا ديدن باغِوحشِ آمستردام و يا تماشاى مسابقه فوتبال در تلويزيون. طبق تعريف ديوئى، همه اين تجربهها نوعى كيفيت »زيبايىشناسى« به مفهوم عام دارند كه از خصوصياتِ واقعهبودنِ آنها ناشى مىگردد. بنابر تعريف او، واقعه موقعى واقعه است كه »سپرى شده است.« اين بدان معناست كه تجربهها در لحظه وقوعشان هرگز واقعه نيستند، بلكه بعدها و فقط پس از وقوع، بعد از آن كه پايان تجربه به تمام اجزاء جلوهاى يكدست داده است، واقعه مىشود. در ضمن علت اين كه گاه مهمترين واقعههاى زندگىمان را با تعجب و تأسف به ياد مىآوريم در همينجاست، به نحوى كه گويى اين ما نبودهايم كه واقعاً چنين بر ما گذشته است و يا انگار در جايى از چيزى ضرورى غفلت كردهايم. بنابراين، خودكشى اقدامى است كاملاً راديكال - اگرچه اندكى ناشيانه - بدين منظور كه از كليت زندگى واقعهاى بسازيم. واضح است كه خودكشى اقدامى به قصد به پايان بردن زندگى است؛ اما خودكشى، برخلاف مرگ طبيعى كه هميشه قطع زندگى است، واقعاً زندگى را به پايان مىبرد. خودكشنده، زندگى را در لحظهاى كه خود انتخاب كرده است، به شيوهاى كه خودش مىخواسته است و پس از آنكه همه آن چه را كه مىخواسته واقعاً انجام داده است؛ به پايان مىبرد. با اين شيوه به پايان بردن، در عين حال دومين شرط مقدماتى براى تبديل زندگى به »واقعه« فراهم مىگردد: زندگى كه پيش از خودكُشى ملعبهاى از تجربههاى تصادفى و بسيار از هم گسيخته بوده است، به يك مجموعه كامل، به ساختارى يكپارچه كه روالِ زندگى خودكشنده بر اساسِ منطق درونى و تقريباً اجبارى جريان يافته است كه با نگاهى به اقدام نهايى او آشكار مىگردد: از تولدى ناخواسته گرفته تا دوران شوم كودكى، از سرخوردگى در نخستين عشق، تا مرگ مادر، برباد رفتنِ آرزوها و، آخر سر، به علتِ »طبعى كه تمايل به خودكشى دارد«.دستزدن به خودكشى به قصد اينكه زندگى را براى خود به واقعهاى زيبايىشناسانه مبدل كنيم البته كه تلاش عبثى است، زيرا خودكشى فاعلِ سرگذشت را نابود مىكند. شايد از اين رو بتوان خودكشىهاى نافرجام را تا حدى تلاشى موفق از اين نوع به شمار آورد كه در اين صورت اقدام به خودكشى تزوير و خدعهاى است تا بتوان به نحوى فاعل واقعهاى شد كه در آن خويشتن را نابود كردهايم. شايد همين امر آشكار سازد كه دست زدن به خودكشى نافرجام همچون خودكشىِ واقعى، اما متفاوت با آن، ايدهآلِ جاذبى تواند بود.(...)واضح است كه از زندگى خويش واقعهاى ساختن هيچ ربطى به از خودگذشتگى يا بزرگ منشى ندارد، بلكه تلاشى است براى جلب توجه ديگران و آرزوى كسب اهميت. ديوئى سرگذشتِ خاصِ هنرمندانه را، در چارچوب مجموعه سرگذشتهاى زيبايىشناسانه، آن سرگذشتى تعريف مىكند كه ساختارش آگاهانه از تأثير پيشامدها بر ناظرين مشتق مىگردد. اين امر در هر حال نشان مىدهد كه چرا اين همه در مورد كار موندريان (Mondrian) فلسفهبافى مىشود ولى يك طرح مشابه با آن كه، بهوسيله كامپيوتر كشيده شده است، به دور انداخته مىشود و يا چرا اثر معروف دشان (Duchamp) به نام فونتين (Fountain) در موزه قرار دارد، در حالى كه شى مشابه با آن در مستراح براى قضاى حاجت مورد استفاده قرار مىگيرد. بنابراين شايد واضح باشد كه چرا زندگى يك آدم معمولى كه به مرگِ معمولى مىميرد، امر پيشپا افتادهاى است و به سرعت از يادها مىرود، در حالى كه زندگىِ آدم خودكشنده ناگهان واقعه تاريخى مىشود كه براى تحقيق و تفحص در بارهاش آرشيوى گشوده مىشود. همانطور كه اثرى بىارزش و قلابى وقتى كه به هنرمندى نسبت داده شود ناگهان براى مشاهده كننده بزرگ و بىاهميت مىشود، خودكشى نيز نوعى مُهر و امضا است زيرِ سند زندگى. بدان معنا كه سند، حاوى مطالب پر اهميتى است و خودكشنده كاملاً بر اين امر واقف است. اين آدمى كه در زندگى قادر به يافتن معنا و كمال مطلوب نيست - همان معنا و كمالى را كه از واقعه توقع دارد - به زندگى خود خاتمه مىدهد و آن را چون كتابى به بشريت تقديم مىكند، به اين اميد كه كتابش را بخوانند، در آن تأمل كنند و آن را بپسندند. اين آرزو نه تنها خيال نيست بلكه نيك كه بنگريم كاملاً واقعبينانه است. چون مرگِ اختيارى بيش از همه انواع مرگ - شايد به جز شهادت - مرگى است كه نه فقط براى كسى كه آن را انتخاب كرده، بلكه براى بازماندگان نيز تصور تداوم زندگى و جاودانگى است. معلوم نيست كه آدم مأيوس، با مرگ خود، چه چيز دستنيافتنى را جستجو كرده است ولى بهطور يقين به يك چيز نايل شده است: مردم در بارهاش سخن خواهند گفت. او هرگز به اين زودىها از يادها نخواهد رفت.حال ديگر رابطه خودكشى با نويسندگى و هنر بهطور عام برايمان غيرعادى نيست، چون دقيقاً توضيح داديم كه از جلوهگاههاى زيباشناسى و مطلقاً هنرى مىتوان خودكشى را )به عل حذف فاعل( چون ايدهآلى توصيف كرد. اين رابطه، رابطهاى درونى است بين دو نوع رفتار انسانى كه آشكارا هر دو تقريباً به نحوى متضاد يك چيز را جستجو مىكنند. چون در باره هنر - و قبل از هر چيز در باره هنر - مىتوان گفت كه هنر اشتياق به پايان بردن است. ديوئى مىنويسد كه مشغله هنرمند به واقع در هر مرحلهاى از كارش آن است كه آن را به پايان ببرد؛ بدين معنى كه در شكل دادن به هر يك از اجزاى كارش پيوسته طرحِ پايانى كار را مدّ نظر دارد. واضحترين مورد در ادبيات مشاهده مىشود چون ادبيات مانند موسيقى آن شكل هنرى است كه نه تنها توليد اثر، بلكه درك آن به طور عمده در زمان صورت مىگيرد.در رمان تولستوى )آنا كارنينا( تقريباً در همان آغاز رُمان، تصادفى در سكّوى ايستگاه راهآهن بهوقوع مىپيوندد كه آناو ورونسكى - كه بعداً عاشق يكديگر مىشوند - نخستين بار يكديگر را ملاقات مىكنند. اين واقعه به خودى خود واقعه نسبتاً بىاهميتى است كه به لطيفه مىماند. تازه در آخر رُمان، موقعى كه آنا با پرتاب خود جلوى قطار راهآهن خودكشى مىكند، اين واقعه به عنوان پيشصحنهاى دراماتيك كه عواقب سرنوشتسازى دارد، بازشناخته مىشود. اين بدان معنى است كه تولستوى در رُمان قطورى كه نوشته، باشروع كار، پايانش را نوشته است و برخلاف آنچه كه مدل خاصى از خلاقيت ادبى مدعى است، به هيچ وجه تحتتأثير سيلاب وقايع و كلمات قرار نگرفته است. از بسيارى از نويسندگان شنيده شده است كه با همان اولين جمله، آخرين جمله رُمانشان را مىشناختهاند و بقيه، كارى بيش از پركردن اين خلاء نبوده است. راست است كه پُركردن اين خلاء ظاهراً به نظر آسان مىآيد ولى رنج و ترديد و پايدارى در واقع از مختصات اجتنابناپذير هر فعاليتى است كه عمدتاً ناظر به پايانبردن است. براى هر هنرمند، اثرى كه آغاز مىشود در عالم خيال پايان يافته است و جزييات كار كه او بايد شكيبانه انجام دهد در واقع كار تمام شدهاى را به پايان بردن است؛ چون اثر را بايد مهار كرد، اثر را بايد به پايان برد. چون اثر هنرى بى خبر از خويشتن، با نگاه عاشقانهاى »به همه جهان« بى زمان و بى پايان است. از اينرو شادمانى حقيقى فقط در هفتمين روز، روزى كه خلقت جهان پايان مىگيرد و سرانجام معلوم و مشخص مىشود كه »كار خوب از آب درآمده است« فرا مىرسد، يعنى از همان ابتدا، نيّت، خلقِ اثرى كامل - با همه ريزهكارىها - و تمام كردن آن بوده است. موهبت شگفتىآور ماندن خالق، پس از آن كه خلقت را به پايان برده است، جز ذات پروردگار، فقط نصيب هنرمند مىشود. صرفنظر از امكانِ جاودانگى و ناميرايى هنرمند پس از مرگ، موهبت آفرينش به اين موجود گذراى ميرا اين امكان را اعطا كرده است كه حتا در زندگى - اگر چه بسيار كوتاه - جاودانگى و ناميرايى را تجربه كند. نوعى ناميرايى شبيه العاذر: دوباره زنده شدنِ اعجازآميز بىنظير با همه عوالم خوشِ زندگى، ولى با ايقان به اين امر كه نه تنها زندگى ادامه مىيابد بلكه بار ديگر بايد مُرد و يا بازگشتى است پس از خودكشىِ نافرجام كه ديگر آن افتخار عظمت خودكشى واقعى را ندارد. در شعر بانو العاذر كه به قضاوت درباره خودكشى نافرجام خود مىپردازد، چنين مىنويسد: »مردن هنرى است نظير چيزهاى ديگر. من اين يكى را خوب انجام مىدهم«. اما منظورش از مرگ كه او مهارت زيادى در آن داشت، مرگِ جسمانى - كه هنرى نيست - نبوده است، بلكه مرگ هنرمندانه است. يعنى كارى را بىرحمانه به پايان رساندن و به هويت خويش عينيت دادن، حتا به قيمت نابودى خويشتن.اين آرزوى هنرمندانه كه شاهد پايان و مرگ خويش باشيم، يا به زبان فرويد، حضور به هنگام خاكسپارى خويش، آرزويى است غيرعادى. آرزوى اين است كه »كس ديگرى« بشويم. پسوا در يكى از اندوهناكترين شعرهايش چنين سروده است:»چه سعادتى كه من خودم نباشم«. او در مورد »آدمهاى خانه روبرو« تا بدان جا پيش مىرود كه ادعا مىكند:»آنان خوشبختاند زيرا من نيستند.« اين آرزو در غيرعقلانىترين شكلش بازتاب اين آرزوست كه آدمى همان بماند كه هست، با همان شكل و شمايل، با همان دنياى احساسات و با همان تحولات در زندگى؛ اما عليرغم آن، به هر حال »شخص ديگرى« باشد، نوعى برادر دوقلو، يا همزاد خويش. در اين توصيف، ظاهراً در نگاه نخست، چيز مهمى دستگير انسان نمىشود، مگر آنكه - و لُپ اينمطلب است - انسان بتواند در زندگى كنونىاش ناظرِ روزگار خود باشد.فقط در آثار هنرى است كه اين آرزوى »محال« تا حدى تحقق مىيابد. زيرا در هر اثر هنرى - بدون اينكه اثر سرگذشت و شرح حال نويسنده باشد، نويسنده نه تنها با اثر بلكه با خواننده هويت يكسانى دارد، يعنى نويسنده خودش را مدل قرار مىدهد و از روى خودش خواننده را مىسازد. به همين دليل خواننده برادرِ دوقلو و همزاد نويسنده است؛ ولى از عجايب روزگار هنرمند خالق اثر نمىتواند ناظر اثر خويش باشد؛ زيرا غيرممكن است كه او بتواند به تأثيرگام به گام و شكلگيرى ساختارى دل ببندد كه او خود اين ساختار را از پيش مىشناسد. بعدها موقعى كه اثر تقريباً از ياد رفته است، نويسنده هنگام بازخوانى اثرِ خويش مىتواند حدس بزند كه اوضاع از چه قرار است. احساسى كه در آن موقع دارد، تقريباً احساس »شخص ديگرى« است. باب ديلن (Bob Dylan) نيز پس از چندى، وقتى مصاحبه پيشين خود را مىخواند، چنين گفته است: جاى خوشبختى است كه من خودم نيستم.در آثار نويسندگان گرايش به خودكشى به اشكال گوناگون بروز مىكند. اين گرايش گاه شكل كاملاً سربستهاى دارد و حتا گاه شكل مطبوعى به خود مىگيرد: مثلاً اعتماد به نفس اغراقآميز برخى از نويسندگان و يا اين الزام درونى كه تمام جزئيات را بايد زيرنظر گرفت، خصوصيات مطلوبى هستند براى كسى كه مىخواهد دنياى تازهاى بيافريند و يا تجاوز كودكانه كه بسيارى از نويسندگان نسبت به قهرمانهاى اصلى خود اعمال مىكنند و علاقهاى كه به نابودى آنها دارند - كارى كه در پايان كتاب با اشتياق تمام انجام مىدهند و در واقع يك جور درگيرى و اغواى خودكشى و مبارزه با آن است.اميدوارم آنچه گفته شد نگاه تازهاى باشد به رابطه بين هنر و خودكشى. هنر نيست كه خودكشى را به شيوه انحرافى »زيبايىشناسانه« مىكند. خودكشى در شكل معينى اهميت زيبايى شناسانه و هنرى دارد و بدين سبب مىتواند در عرصه هنر و پيرامون هنر موضوع مهمى باشد. شعور و آگاهى زيبايىشناسانه عموماً ماهيت »خودكشانه« دارد و يا به زبانى كمتر منفى: پايانگرا و كمالگراست، كمال به معناى بىعيب ولى پايان يافته. اين بدان معناست كه طرحِ زندگىِ هنرمندانه و يا برنامه »هنرمند زندگى« - كسى كه مىكوشد تا از مجموعه زندگىِ خويش اثرى هنرى بيافريند - اصولاً ضدونقيض است. هنرى وجود ندارد كه هنرِ پاياندادن نباشد و آدم براى آنكه بتواند از زندگىاش اثرِ هنرى بيافريند، منطقاً بايد بتواند از پايانِ اين زندگى الهام بگيرد. بازتابِ چنين الهامى را مىتوان در فلسفه عشرتگرايى ديد: »چنان زندگى كن كه گويى فردايى نيست«. اما اين شعر كه تعميم آن به لذتهاى نابِ جسمانى است؛ البته كه زندگى را غيرممكن و ملالآور مىسازد، مانند رُمانى كه در هر صفحهاش مىخواهد پايان گيرد. همين ملال، بىفردايى و كامجويى است كه خودكشنده اصيل، ولى مأيوس و ندانمكار را وامىدارد با خودكشى از زندگى خويش واقعه بسازد. از جهات مختلف، نوشتن براى تشنه واقعه به مراتب بهتر از خودكشىِ واقعى است و يك چيز را مىتوان تا حدّى با اطمينان خاطر گفت: هر چقدر هم شادمانى انسان پس از به پايان بردن يك رُمان كوتاه و پوچ باشد، باز هم هميشه به مراتب بيشتر از شادمانىِ پس از پايان دادن به وجود خويشتن است.اين مقاله به مناسبت پنجاهمين سالگرد خودكشى صادق هدايت ترجمه شده است - مترجمان
No comments:
Post a Comment