Wednesday, April 26, 2006


نمی دانم اين چه حسی ست و با کدام صفت می چپد توی متن. قضيه بر می گردد به چند روز پيش، که يک پيغام را با فاصله به دو نفر فرستادم. سخت است باور اين مسئله که من از اولی می ترسم
- نمی دانم کجای دسته بندی ترس هايم قرار می گيرد. چيزی در من می جوشيد، ميلی خودکشنده!

از سکوت خودم می ترسم، در مقابل ديدارش .گفتم زنگ می زنم به اس.ام.اس بسنده کردم.
صدايش چه طور بود؟! هر کتابی که تمام می شود، می آيد پشت آينه، هی از خودم بيزار تر می شوم.
هر کتابی که تمام می شود، من فراموش تر می کنم طرح صدايش را پشت جلد که پنهان می شود.

ميلی ست به سرکوب ميلی ... ميل من به صدايش، دست هايش و همه ی چيز هايی که واقعاً نمی خواهم. شبيه رها کردن يک پروانه پيش از اين که آزرده باشی اش.

وقتی بيشتر دقيق می شوم، خاطرات نامربوط (به اين اولی) دانه دانه می ريزند، که بايد دانه دانه جمعشان کنم...

واقعيت دارد اما زيبايی لمس سرسری يک پروانه را هيچ کم نمی کند که بيش از دوست داشتن اولی من پروانه هايی با اين طرح را می پسندم.

دومی کجای ماجرا بود؟ درگير درس هايش بود، پروژه می نوشت، خانه نبود، سايلنت بود، جوابی نيامد به هر حال... چه لذتی دارد رها کنم، پروانه اي، که منم!


من اينجا هستم و مجبورم مثل يک اسب، برای زمانی که نبودم، بدوم. نون دچار اختلالات تنفسی شده، به او می گويم:

"
Le mieux est l'ennemi du bien! " رويش را بر می گرداند که به درک!

بله، زندگی ما - حتی زندگی همه - تشکيل شده از تعدادی دو هفته، به نظر پايان ناپذير می آيند... سعی در نگه داشتن نوار تف سر بالاست ...

نون می گويد زندگی من، نيست. زندگی هست، من هستم.زندگی هست گاهی، من نيستم. می خندم "گاهی هستی و نيست؟!!!"
می گويد که چنين وضعيتی را به ياد ندارد.

يک-هيچ

"زندگی هست، من هستم، با يک بردار فاصله ی ثابت!" آيا اين بردار فاصله همان کسره ی لعنتی نيست؟!

دو-هیچ


"من که اسب نيستم، اصلاً من خرس ام!"
به درک. من که هستم!

Wednesday, April 19, 2006

در حياط دارالمجانين

"دلم مي خواد برم،
كجا؟
نمي دونم شايد هم مي دونم و وانمود مي كنم كه نمي دونم."
كلمات من، ذهن هاي الكن شما را، شايسته زيباييش نيست.
كلماتم همانند آينه اند. اگر الاغي در آن نگاه كرد نبايد انتظار داشته باشد كه چيز ديگري را در آن ببيند.
مقصودم تجربه و انديشه است نه خواندن كتاب ديگران و غوطه وري در انديشه آنها. شما تابع ذهن ديگري هستيد. برهان قاطع، مرگ شماست.
مدام دستي مياد و منو اين ور
و اون ور مي بره، مي خوام دسته رو ببرم تا ديگه من هم تكون نخورم
شماها مُرديم، من زندگي مي­خوام
آه اي اسفنديار مغموم تو را آن به كه چشم فرو پوشيده باشي

Monday, April 17, 2006

آخر دنيا


دوست پسرش در تخت فرو رفته بود- معجون بی تفاوتی و خواب آلودگی. نشسته بود تکيه به ديوار، اشک ها انگار روی مهره های پشت اش می رفتند.
خانه روی بلندی سبز شده بود، پت و پهن و يک طبقه. آن وقت شب کوه ها زيادی تاريک بودند و آدم را به نوسان می انداختند.
روی لبه پرتگاه سر می خورد و حس می کرد از بالکن يک آپارتمان نقلی، يکی از همين چوب کبريت های خالی يکی از برج های مرکز شهر، می افتد. شايد اين جوری می خواست از کرايه خانه عقب افتاده، امتحان های پايان دوره، خستگی های آخر هفته، فکر خيانت و مردود شمردن تمدنی که آن قوطی ها مظهرش بودند، انتقام بگيرد. از طرفی خيالش تخت بود که دردسر هايی که آن وسط بود اين گوشه نيست: به راحتی با طناب از آخر دنيا پايين رفتن!

گذران روز

هنری جاناتان اينگريم حدود ساعت يازده وارد رستورانی شد، در خيابان نفسکی، تا چيز مختصری بخورد و از احساس گرسنگی که کم کم داشت به سراغش می آمد، جلوگيری کند. بهترين راه اينه که آدم فورا تکليف اين حالت رو معلوم کنه و آن وقت تکليفش با روزی که پيش رو داره، معلومه. نيم ساعت بعد خودش را تقويت کرده بود و از رستوران آمد بيرون. به چند فروشگه سر زد و چيز هايی هم پيدا کرد که ارزش خريدن داشت.ساعت که دوازده و نيم شد، رفت به رستورانی در خيابان نفسکی، چون خدا ميدونه که آدم بتونه به اين سرعت اين دور و بر ها يه رستوران پيدا کنه. خداش هم تعجب می کند که فقط کناره های شنيتسل را بريده بود و گفت که صورت حساب را بياورند. بعد دوباره ياد رستوران اولی افتاد. هنوز يک عالم از روز را پيش رو داشت.

اینگو شولتسه


گذران روز


پانزده داستان از نويسندگان امروز آلمان
يوديت هرمان.اينگو شولتسه.زيبيله برگ.يوليا فرانک
ترجمه ی س. محمود حسينی زاد
نشر ماهی 1384

خواندن مقدمه ی مترجم خالی از لطف نيست. سه داستان اول از هرمان را دوست تر داشتم. سه نفر ديگر لحن روان اين اولی را ندارند به نظرم.شايد هم با ساختار روايی ايده آل ذهن من ناهماهنگ اند. داستان های شولتسه انصافاً کوتاه اند و الهام بخش، هم در فرم و هم در محتوا. مسئله ديگری که توجه ام را جلب کرد اين است که با وجود فضای روسی حاکم بر داستان هايش، من صدای يک آلمانی را به وضوح می شنوم.
مترجم راجع به داستان های "سی و سه لحظه ی شادمانی" که داستان های شولتسه در "گذران روز" از آن انتخاب شده اند می نويسد: " داستان ها عنوان ندارند.شروع داستان ها رئاليستی و مشاهده گرانه، و روال داستان ها گزارش گونه، انگار که متنی برای فيلمی مستند نوشته شود، اما پايان آن ها خشک و بی روح؛ يعنی بيان واقعيت معاصر در دکوری غريب و رؤياگونه."
خود "گذران روز"- کوتاه ترين داستان اين مجموعه نمونه ی خوبی برای درک بهتر اين توصيف مترجم است و به حق عنوان مجموعه را از آن خود کرده

Monday, April 10, 2006


همه ی راه ها به رم* ختم می شوند.

* : رم گونه ی غير قابل تحملی از انسان است که هر کاری که می کنی سر راه ات چند تايی از اينستنس هايش سبز شده - سر کار، کلاس، کارهای به اصطلاح فوق برنامه، اوه بی خيال واقعاً همه جا
!

Tuesday, April 04, 2006

nut!

1) I’m really glad to hear his voice on the phone telling me, there is nothing but friendship. But I prefer to say it this way: “This is friendship!”

2) AUT – Department of Computer Engineering and Information Technology – I’ve once believed that they all are kinda disasters…

But
it’s time to stop using this fucking couple, not-but.

Monday, April 03, 2006

خودم اين طور خواسته ام، دوست اش بدارم و از دور نگاه اش کنم .
وسوسه ی ذهنی که دست می برد، شماره می گيرد و در جيب همه ی شلوار هايش کاغذ چهار تا شده اي ست را خاموش می کنم؛ از دور و در تاريکی وسوسه به سری که نمی خواهم بشناسم نگاه می کنم که تصور می کنم کلمات زيادی دارد و ول خرج است.
سرم سبک شده، خونش می جوشد، من خواسته ام

باور کنيد

از خواندن نوشته هايی که تنها نقش تبليغی دارند دير يا زود بالا خواهم آورد و مصاحبت فروشندگان بادکنک های تا ابد باد شونده دلم را به هم خواهد زد: " باور کنيد هيچ وقت نمی ترکد، باور کنيد، باور کنيد!"
هی فوت می کند، هی باد می شود، می لغزيم به آخر هستی- کنج ديواره های يک پشت بام. هی می لغزيم، هی می افتيم. "باور کنيد پايانی ندارد!"
-"فاشيست!"
لگد پرانی های خرانه را به زنجيره ی انتخابی گزاره های منطقی ترجيح می دهم.
کاش بار آخری که افتادم بی نهايت تکه شده باشم فاشيست
!

حلقه آويز - حلق آويز

اين جا نوشته :
" چه صحنه ی گنگی ! اتاقی که تميزش نکرده، ميز تلويزيون واژگون شده، و يک نفر با يک طناب قرمز کلفت به جرم زندگی به جای لوستر حلقه آويز شده، با دست و پای بسته. سايه ی يک جسد حلقه آويز شده از پشت پنجره پيداست و بعد يادداشتی در کنار او پيدا می شود: " شلوغ اش نکنيد، مهم نيست." خيال مسلمانان را راحت کرده..."
نوشته اين طور ادامه می دهد که او يعنی س.م.ن. آفرينش را با يک طناب قرمز کلفت حلقه آويز کرد و رفت و ... ادامه می دهد و آخرش امضاء می زند أ.صاد
نمی شناسمش، مثل ميليارد های ديگر - در واقع من کسی را نمی شناسم. اين نثر را هم دوست ندارم - نه ملودی و نه ريتم. فقط دوست دارم بدانم چه طور اين کار را کرده، تصور می کنم پريدن از ارتفاع برايم آسان تر است