Friday, August 19, 2005

داستان

نشسته ايم، من ، مامان ، دختر و پسری که قرار است شوهر اش بشود. پسر از برو بچ دانشگاه ماست . با علاقه راجع به دانشگاه حرف می زند و مرا با سؤالات پی در پی بمباران می کند . حوصله ی فکر کردن به دانشگاه و حرف زدن از آن را ندارم ولی شوق او وادار ام می کند به مخلوطی از 3 زبان مکالمه ادامه پيدا کند نگاه اش می افتد به ميز سنتور و جعبه سنتور رويش می پرسد سنتوره؟ می خندم. نگاه می کند که نمی فهمم می پرسد کی ميزنه؟ می خندم که يعنی هيچ کس دهانم را که باز می کنم که بگويم مامان می زد ولی ديگه نمی زنه او که فکر می کند من سنتور می زنم اين طور ادامه می دهد من هم يه مدّت گيتار می زدم جوابی ندارم که بدهم لبخند می زنم.... در باره ی تافل صحبت می کنيم من و مامان بيشتر تا آن دو . دختر می پرسد آلمانی چی شد؟ جواب می دهم
بحث می چرخد و می چرخد ،دانشگاه بابا ، انتقال ما به اين خانه ، آشنايی ما با خانواده ی دختر . پسر می پرسد شما ها هم سن اين؟ منظورش من و زن اش هستيم دختر جواب می دهد که يک سال بزرگ تر است مامان هم که هميشه 6 ماهه بودن ام را گوشزد می کند
البته يه کم کمتر از يک سال ، دختر می گويد بهمنی بودی نه؟ سرم را تکان می دهم که يعنی آره
پسر هم بهمنی ست. می گويد بهمنی ها همه باهوش اند! اينجا نقطه اوج داستان است . نگفتم ولی از اوّل تا اينجا دختر وضع جالبی نداشته و دليل بی حوصله گی ام در واقع همين بوده. تلفنم زنگ ميزند محمد است پيامبر نجات! توی ذهنم داستان را ادامه می دهم
داستان جالبی نيست. ما چرا آدم نمی شويم؟ چه نتيجه ی اخلاقی اي بايد بگيرم خودم هم نمی دانم - شايد فقط بتوانم بگويم زندگی با تصاوير ذهنی بس است

1 comment:

Anonymous said...

barabar ba made 345.4 ghanon asasi va reayat shoonat eslami elam mikonam ke
in dastan osolan mored darad va shaki khod motaham va mahkom mibahsad ke chera
va be che dalili ba pesere namahram ke astaghforel lah daneshjo va na az..lah ham daneshgahi ham boode harf zade iid?
magar nemidanid be ehtiyat vajeb in kar haram ast?