باید برق را قطع می کرد. سارا کوچولو داشت جان میداد مثل بقیه. حرف تازه ای نبود نه؛ این حرفها زود کهنه می شوند مثل کفشهاش. فریاد کشید که : من آزادم، من نمی توانم هیچ حرکتی بکنم. من خاموشم. من هست م.
*
نشسته بود به جان دادن، باید راه می رفت، باید می رفت با کسی که دوست داشت راه برود. خوب بود اگر درخت بود. سبز بود، برق می رفت؛ دزدکی می آمد می بوسیدش.
*
مرد تبردار صدایی شنید :" من آزادم، ..." : بی جواب بوسیده بودش. اسمش از نوشته حذف شده بود. آن دور و بر ها اداره ی برقی نبود. سارا تازه ی تازه با برق رفته بود.
No comments:
Post a Comment