Monday, February 20, 2006

در خاتمه مانيفيست

زماني جزميت تمايل خود به مقاومت در برابر استدلال و تعامل را به اين ترتيب صورت بندي مي كرد: حقيقت يكي است و به طور تام در اختيار من است. بعد ها جزميت جديد اين صورت بندي را تغيير داد و به اين صورت در آورد: چيزي به نام حقيقت وجود ندارد. مقياسي واحد وجود ندارد و به تعداد انسان هاي روي زمين حقيقت هاي متفاوت وجود دارد. با كمي دقت در هر دو آموزه به اصلي مشترك در بين هر دو پي خواهيم برد و آن اين است كه حقيقت يعني من. در شكل سنتي جزميت اين معني به روشني قابل تشخيص است. از نگاه جزميگراي سنتي، بت من، قبيله من، مذاهب پدران من عين حقيقت اند. اما فهم جزميگرايي در فرد نسبي گرا احتياج به توضيح بيشتري دارد. وقتي فرد به وجود حقيقت واحد اعتقادي نداشته باشد، به راحتي مي تواند عقيده خود و يا هر عقيده ديگري را در عين حقيقت بداند. در حقيقت در اين نوع نگاه معيار صدق و كذب كلي كه بتوان با آن درستي عقيده ديگري را سنجيد وجود ندارد. نتيجتاً امكان تعامل عقلي بين عقايد مختلف نيز خود به خود منتفي خواهد بود. شرط استدلال عقل، پذيرفتن يك مقصد واحد است كه طرفين بحث با استدلال خويش خواهان رسيدن به آن اند. در صورتي كه وجود اين مقصد مشترك پذيرفته نمي شود، استدلال عقلي نيز خود به خود بي معني خواهد بود. در چنين شرايطي هر كس اسير مينيمم محلي عقايد خود خواهد بود. بدون آنكه عقل بتواند امكان فرار از چنين مينيمم محلي اي را فراهم كند و اين به معناي جزميت مطلق است. شايد بي جهت نباشد كه بزرگان اين نحوه تفكر در دوران جديد همواره يا حامي رژيم هاي توتاليتر بوده اند يا از آراءشان به نفع توجيه اين گونه رژيم ها استفاده شده است. كافي است كه محصول سياسي انديشه ماركس را در كنار تمايلات حزبي هايدگر به فاشيسم و حتي آراء خاص سياسي فوكو قرار دهيم تا روشن شود در هر سه نا اميدي از عقلانيت انتقادي نمودي واضح دارد. شايد قرن ها مواجة عقل با جزميت باستاني كه معتقد به انحصاري بودن عقيده بود ذهن هاي آزاده را به اين توهم انداخته باشد كه نسبي گري معرفت راه رهايي انسان در پي گرفتن آن چيزي است كه درست است. اما با نگاهي به فلسفه سياسي اواخر قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم روشن خواهد شد كه جزميت جديد يا همان نسبي گرايي معرفت شناسانه نيز كه معتقد به انحلال عقل در ديگر مفاهيم مثل قدرت، اراده يا ناخود آگاه جمعي است دقيقاً راه به همان شرايط جزميت باستاني خواهد برد. من در پي تكذيب و يا تاييد اينها نيستم. بلكه به دنبال آنم كه بفهمم كه آيا اين نسبيگري معرفت شناسانه راه به مدارا و تساهل مي برد يا خير؟ و آيا مي تواند عرصه اي را پايه ريزي كند كه آراي متفاوت بتوانند با همديگر تعاملي مسالمت جويانه داشته باشند؟ و يا به عبارت ديگر مي تواند خشونت را در فرايند بر كرسي نشاندن حذف كند؟بر اين عقيده ام كه خير! چرا كه تعطيلي عقل به عنوان يگانه ابزار سامان دادن مسالمت جويانه اختلاف آرا، فقط به خشونت كور منجرب خواهد شد. عقلانيت انتقادي يگانه وسيله اي است كه مي تواند عقايد انسان ها را به يكديگر متصل كند و كم هزينه ترين راه در بر آمدن بهترين عقايد را نشان مي دهد. در پي تخريب اين پل ارتباطي انسان ها در جزاير تك افتاده فرديت خود يا فلسفه خود يا آيين خود محصور خود بيني و كج انديشي خواهند شد. در اين صورت خشونت يگانه ابزار تفوق ساكنين يك قلعه بر قلعه اي ديگر است. تجربه لنينيسم ملهم از آراي ماركس و فاشيزم بعد از انديشه ابر مرد نيچه به روشني آزمون تاريخي اين نسبي گري را بيان مي كند. در هر دو انديشه خون تقدس مي يابد و بر جاي عقل مي نشيند. يافتن ريشه هاي نسبي گرايانه انديشه نيچه كار چندان مشكلي نيست. تمايل به تحويل همه وجوه حيات انساني مثل علم و اخلاق به اراده برتر وجه مشترك تمامي آثار نيچه است. در كتاب تبار شناسي اخلاق كه به تعبيري منسجم ترين كتاب نيچه از نظر صورت بندي عقايد اوست، تمام سعي نيچه در اثبات اين نكته است كه اخلاق انساني چيزي نيست جز غلبه اراده طبقه فرادست در طول تاريخ. اما در انديشه ماركس اين نسبي گري در پس تعبير او از ايدئولوژي پنهان مي شود. ماركس معتقد است كه در هر جامعه ساختار ابزار توليد و روابطي كه بر توليد حاكم است درك مشخصي از واقعيت را به همراه دارد. پرسش انديشه غربي از امكان خطاي انساني در درك پديده ها كه به بيكن و دكارت مي رسيد و توسط كانت پاسخي در خور يافته بود، اين بار توسط ماركس صورت بندي جديدي مي يابد. براي عقلانيت غربي اين پرسش همواره وجود داشته است كه حجيت آن چيزي كه ما به عنوان حقيقت مي پنداريم در چيست؟ بيكن اتخاذ روش استقرايي تجربي را در فهم پديده ها و رها كردن ذهن از بت هايي كه راهزن عقل در درك پديده ها هستند، حجت حقانيت انديشه هاي ما مي دانست. دكارت كه بر خلاف بيكن تجربه گرا يك عقل گرا بود پاسخي متكلمانه به اين موضوع مي داد مبني بر اين كه چون خداوند مهربان است پس راضي به فريب دادن ما نيست. بنابراين درك عقلي ما از پديده ها دركي حقيقي است. بعد از تحليل بيشتر انديشه ماركس و از رونق افتادن تئوري تاريخي گرايانه او در باره مناسبات توليد (خداي جديدي كه جانشين ارادة طبيعت فيلسوفان قبلي شده بود) نگاه فرجام شناختي انديشه ماركس و آموزه اقتصاد زير بناست از ميان رفت و نگاه كاملاً نسبي گرايانه آن باقي ماند. در نيچه اراده معطوف به قدرت ابر مرد، در هايدگر موقعيت وجودي دزاين(به آن مفهومي كه هايدگر آن را مي خواند) در ويتگنشتاين كنش روزانه انسان و منطق بازي هاي زباني بر خاسته از آن و در فوكو صورت بندي قدرت همگي جايگزين هايي براي مناسبات توليد ماركس بوده اند .
جان كلام آن است كه نتيجه محتوم آموزه هايي كه جنبش فاشيزم و كمونيسم بر اساس آنها شكل گرفته است، سركوب دگر انديشان در تمامي شكل هاي آن بوده است. چيزي كه در اينجا بدنبال ارائه آن بودم نظريه عقلانيت انتقادي پوپر است. در نظريه پوپر ما با حقيقت واحد روبه رو هستيم ولي هر كس به ميزاني از آن برخوردار است. كه لزوماً اين پراكندگي در سطح فهم از حقيقت به معني داشتن سهم هاي هم ارز از آن نخواهد بود. اتخاذ چنين ديدگاهي اگر چه در وحله اول همانند ديدگاههاي نسبي گرايانه ديده خواهد شد ولي با كمي دقت در ذات آن مي توان وجود تعامل بين ديدگاه هاي مختلف را مشاهده كرد. حقيقت همانند قطعات پازلي است كه هر كس قطعه اي از آن را در دست دارد. ذكر اين جمله بزرگمهر خالي از فايده نخواهد بود كه همه چيز را همه گان دانند و همه گان هنوز زاده نشده اند.
پ.ن : خيلي طولاني شد؟ ببخشيد

No comments: