بالاخره بخت" Evolution & the human mind "باز شد.صاحب کتاب می تواند شادمان باشد، به زودی(؟) پس اش خواهم داد.
اين روز ها هيچ روز های خوبی نيستند، توفان و سيلاب آه ها و اشک های دوران جنون شايد تنها، نشانه های غمی ست که اين چنين سوگوار آن ام. غم است يا دل زدگی نمی دانم.
در خيالم يک بيضی می کشم و يک خط، دختر به پنجره تکيه داد. يک دايره می کشم، دوستانی اند که می خواهم داشته باشم و نيستند، چقدر احساس دل زدگی می کنم. قلم مو های چينی پرت می شوند، جوهر می ريزد، عجب هيجانی!
به اين هيجان وصف ناپذير، مقداری ترس مبهم، خستگی، نفرت و بی قراری اضافه کنيد، فکر می کنم تصوير کامل تری حاصل شود.
چقدر اين زبان را شسته ام که اين چنين برايم تنگ شده. فکر که می کنم می بينم در اين روز های بی درخشش، چندان نيازی هم به اين لعنتی فرسوده ندارم. بايد دفتر ديگری بخرم، از اين جا نوشتن خسته شده ام.
پسرک برق کفش های پاتيناژ اش را در تاريکی و مهتاب کم سوی از پرده گذشته نگاه می کند؛ دخترک هولوگرام روی جعبه ی AMD Athlon Processor اش را زير مهتابی. اين جا فيوز پريده، و همه ی اين ها تنها کلمه اند.کلمات بی سر، صدای نفس نفس و جيرينگ جيرينگ. اين تاريکی زياد طول کشيده، من می ترسم؛ ازين که تمام اين هفته و ماه و سال بگذرد می ترسم.آخرين درخششی که ديدم، شوپن بود.
دانه های زنجير را به هم يکی يکی وصل کردم، باور کن قشنگ شده، اما آن قدر سنگين است که نمی توانم بلندش کنم، اين يک زنجير واقعی ست. اين زنجير مقدمات مشکوک دست و پايم را بدجوری بسته.با پيش رفتن در اصل، فرعيات و مقدمات کم کم مشخص خواهند شد، اگر فرض کنيم نويسنده ی به عقلی پس کل قضيه باشد. اما اين "به عقل" بودن يکی از همان شک های سنگينی ست که گفتم.
بايد برای اين روز های تاريک برنامه داشت، دارم حرام می شوم.