در صندلی فرو رفته بود، عضلاتم را به جاذبه سپرده ام؛ ديگر با صندلی يکی شده بود، سابرينا برايم معشوقه اي آسمانی نبود. به آينه نگاه می کردم يا چشم های او که می ديدم جاذبه از نوک دماغم می ريزد و بعد گونه ها و چيک.. چيک.. چيک..
سرم را می اندازم پايين-تر از حد توانايی جاذبه- نوشته ام "با سنگ" يادم نيست چرا، خط که می زنم، می گويم"نوشتن تلاش است، نوشتن نا اميدی ست." * سرش را به صندلی تکيه می دهد، او از چوب است.
انگشت های بلندی داشت، اولين چيزی که می بينم دست های آدم هاست. خوابم را که برای شان تعريف کردم کدامشان بود که گفت آدم های درست و حسابی در خواب! راست می گفت، راست می گفت، راست می گفت.
پيش ازين فکر می کردم اين(؟) خوابی آشفته است، امّا من از چوب بودم.
بيا
*Virginia Woolf
سرم را می اندازم پايين-تر از حد توانايی جاذبه- نوشته ام "با سنگ" يادم نيست چرا، خط که می زنم، می گويم"نوشتن تلاش است، نوشتن نا اميدی ست." * سرش را به صندلی تکيه می دهد، او از چوب است.
انگشت های بلندی داشت، اولين چيزی که می بينم دست های آدم هاست. خوابم را که برای شان تعريف کردم کدامشان بود که گفت آدم های درست و حسابی در خواب! راست می گفت، راست می گفت، راست می گفت.
پيش ازين فکر می کردم اين(؟) خوابی آشفته است، امّا من از چوب بودم.
بيا
*Virginia Woolf
No comments:
Post a Comment