وقتی اين طور می شود، کمی ناراحت می شوم، حقيقت اين است که به خودم حق می دهم (که ناراحت شوم)، تمام اين ها به کنار حس ام مثل زمانی ست که لذات فلسفه را بستم و گفتم ديگر هيچ وقت سراغ اش نمی روم. آن روز توی آن کوچه کمی کثيف گفتم مهم است که ديد اوليه چه باشد، چند روز پيش زدم پشت خودم که بی خيال، داری زيادی وسواس به خرج می دهی، حساسيت وقتی اعتقادی به در بند آن (حساسيت) بودن ندارم، نشان دهنده ی خودخواهی ام است.
واقعاً اين حس نصفه و نيمه ی نصفه و نيمه ماندن اين قدر مهم است که اين جا نشسته ام به قضاوت چيز های نيمه؟
در ايستگاه مترو بوديم، همين چند روز پيشی که بحث اش است، گفت مهم کارکردش برای خودم است. مهم نيست چه کسی چه برداشتی می کند، نمی خواهم در محضور (محذور) آن جهت فلش بمانم. زده بود پشتم که بی خيال. اين حساسيت امّا قلقلک نامتبوعی ست. نفهميدم به واگن مخصوص بانوان رسيد يا نه. کتاب ديگری که برايم حکم همان لذات فلسفه را دارد، ساختار و مبانی ادبيات داستانی نادر ابراهيمی ست. نا تمام گذاشتن اش به خواندن اش ترجيح دارد. سابرينا رفته بود، عادت داشت برود؛ هميشه برايم دور از دست رس است، دست که دراز می کنم می پرد، اوووف پووووف دود می شود، همين جوری ست که درهذيان های ام چهره اش ميان ابر ها ست. کمی دنبال خلوت بگردم، اين جا حرف که می زنی به رم می رسی، راه می روی واتيکان.
حالا هی بيا بزن پشت من که بی خيال. * هيچ وقت دقت نکرده ام سوار کدام واگن می شود
No comments:
Post a Comment