هميشه فكر ميكردم كه مسافرت تو شب خيلي آرامش داره اصلاً آدم حال ميكنه... جاده تاريك و طولانيه من هم از دل درد دارم به خودم ميپيچم فكر كنم كه دوباره مسموم شدم. اون هم تو مد خودشه. به عمق جاده چشم دوختم. ساعت هاست كه بين من و اون كلمه اي ردو بدل نشده خيلي دوست دارم كه بدونم الان داره به چي فكر ميكنه... معلوم نيس كه چقدر ديگه از اين راه [لعنتي] مونده. كم كم جاده هم عجيب و غريب تر ميشه. انگار كه ماه از زير ابر ها اومده بيرون و مهتاب همه جا را ترسناك كرده. بدون نور كه چيزي معلوم نيس. شايد كه از راه اصلي منحرف شديم و به بيراهه ها رفتيم. حتي بر نمي گردم كه نگاش بكنم. دور تا دور جاده را جسد گرفته انگار كه از توي قبرستوني رد ميشيم كه ملت رو زمين ول ميكنن، همه لختن. وقتي جسد ها را نگاه ميكنم خندم ميگيره. لبخندي بيشرمانه رو لبم مياد كه معلوم نيس از كدوم غده متعفن بدنم در اومده. شايد هم از اول جسد ها بودن و الان نور ماه اون ها را آشكارا نشون ميده. براي خودم چايي ميريزم، ليوان چايي تو نور ماه سياه ميشه مثل قير همه شو با يك جرعه ميرم بالا كه نفهمم چه كوفتي ميخورم.
ميترسم، بغض ميكنم. نئشه ميشم. بدنم شديداً درد ميگيره، انگار كه همهئ ذرات بدنم ميخوان از اين كالبد فرار كنن ولي من اون ها را دو دستي چسبيدم و نمي ذارم كه رها شن.
ميگم نگه دار ميخوام پياده شم، كنار جاده نگه ميداره از ماشين پياده ميشم، شروع ميكنم به دويدن. باد ميزنه تو صورتم و مغز استخونم را ميسوزونه. بوي تعفن اين محيط اذيتم ميكنه دلم ميخواد هرچي تا حالا خوردم و بالا بيارم. حالم به هم ميخوره، هر چي تو دلم بود تو هوا پخش ميشه. فرار ميكن به سمت ماشين. به هش ميگم زود برو.
... وقتي كه تو ماشين نشستم ديدم كه انگار يكي از اون مرده ها شدم.
No comments:
Post a Comment