Friday, January 27, 2006

طرح سوم

و حسين بن علي مشتي از خون خويش را در دست گرفت و بر خداوند فرياد زد: خدا يا اين را از ما بپذير.

----

تقصير من نبود. تقصير خودش هم نبود. اصلاً اتفاقي نيفتاده كه تقصير كسي باشه يا نه. من فقط كاري را كردم كه درست بوده، آره خودش هم اينو ميخواسته و من خواست اون را عملي كردم... صورتم داغ داغه نبضم را توش حس ميكنم. وايساده بدنم بيشتر ميلرزه، ميشينم، زانوهامو تو بغلم ميگيرم و پنجه هام تو هم قفل ميكنم. ارتعاش بدنم را بيشتر حس ميكنم انگار كه زلزله اومده. به چراغ ها كه نگاه ميكنم اون ها هم دارن چشمك ميزنن. انگار كه ليوان خيلي وقته كه از دستم افتاده. حالت تهوع دارم. حس ميكنم كه زمان داره به عقب بر ميگرده. تمام خاطراتم تو ذهنم ميان و ميرن. همشون انگار كه دست به دست هم دادن و دارن جلوم رژه ميرن. ميخوام فرار كنم ولي دستام كرخت شده. مثل دست مريض ها كبود و سياه شده انگار كه خون توش مرده. ديگه نمي تونم وزن پاهام را تحمل كنم. ول ميشم رو زمين. فكر كنم كه خورده شيشه ها الان زير بدنم باشن. هرچي پا ميزنم فايده اي نداره تقلاي بيهوده است. راهم به جايي نمي رسه، همشون دارن مي يان. قلبم شديداً داره ميزنه. وحشت ميكنم، رود آبي را ميبينم كه داره منو با خودش ميبره. و من هم يكي از قطره هاي اون شدم، و دارم با جريان آب ميرم. به خودم مي يام.... به خودم ميگم كه من چي كار كردم؟! ... داره يادم مياد... نه نه اين هم توهمه اين هم ميگذره. هنوز با چشاش داره من نگاه ميكنه. اون اومده بود اين جا پيش من ولي بعدش چي شد را يادم نمي ياد... هنوز دارم ميلرزم. بدنم ول ميشه مثل يه تيكه گوشت. تصاوير را با هالشون ميبينم. مثل اين كه نور ازشون گسيل ميشه. سفيد سفيد، همه چيز داره سفيد ميشه. همه چيز داره تبديل به نور(انرژي) ميشه. تمام زورم را ميزنم كه بر گردم و نگاهش كنم. حس ميكنم كه اين آخرين باريه كه ميتونم نگاهش كنم. جزئيات صورتش اصلاً معلوم نيس فقط صورتش را نور آبي روشن كرده. كم كم از زمين بلند ميشم، سيال ميشم، تو هوا ميرم به سمت نور چراغ ديگه هيچ چيز نمي بينم، همه چيز سفيد شده. به خودم ميگم كه از بعد مكان رها شدم پس بايد براي رها شدن از بعد زمان هم راهي باشه، زمان و مكان ساخته ذهن من هستن.

چشام ميبندم، هنوز تو آبم دارم توش دست و پا ميزنم. ميرسم به گل هاي نيلوفر آبي....

No comments: