من خسته بودم از اين که خاکروبه.
هنوز هست، خاکستر سيگارم را می ريزم اين جا.
تف به تو، ذهنم دودی شده، بی تصوير
Ich sag nein , genug ist genug , und ab hier geh ich allein!
Posted by ME @ 9:58 PM 0 comments
Posted by ME @ 9:55 PM 0 comments
Posted by ME @ 1:37 PM 3 comments
"همه اتفاقات تاريخي دو بار رخ ميدهند، بار اول به صورت تراژدي و بار دوم به صورت كمدي" اين جمله ماركس اميدوارم كه در اين باز آرايي و اشتياق به انديشه هاي ماركسيستي تعبيري درست باشد. دور تازه تفكرات ماركسيستي آغاز و مد روز شده. جريان هاي سانتي مانتاليستي هم طبق معمول در چنين مكان مستعدي رشدي باورنكردني دارند. مثل جريان نيچه گري ويا با همان زير ساختار ها ولي سخيف تر، جريان الهي قمشه اي.
Posted by Anonymous @ 10:57 AM 0 comments
و حسين بن علي مشتي از خون خويش را در دست گرفت و بر خداوند فرياد زد: خدا يا اين را از ما بپذير.
----
تقصير من نبود. تقصير خودش هم نبود. اصلاً اتفاقي نيفتاده كه تقصير كسي باشه يا نه. من فقط كاري را كردم كه درست بوده، آره خودش هم اينو ميخواسته و من خواست اون را عملي كردم... صورتم داغ داغه نبضم را توش حس ميكنم. وايساده بدنم بيشتر ميلرزه، ميشينم، زانوهامو تو بغلم ميگيرم و پنجه هام تو هم قفل ميكنم. ارتعاش بدنم را بيشتر حس ميكنم انگار كه زلزله اومده. به چراغ ها كه نگاه ميكنم اون ها هم دارن چشمك ميزنن. انگار كه ليوان خيلي وقته كه از دستم افتاده. حالت تهوع دارم. حس ميكنم كه زمان داره به عقب بر ميگرده. تمام خاطراتم تو ذهنم ميان و ميرن. همشون انگار كه دست به دست هم دادن و دارن جلوم رژه ميرن. ميخوام فرار كنم ولي دستام كرخت شده. مثل دست مريض ها كبود و سياه شده انگار كه خون توش مرده. ديگه نمي تونم وزن پاهام را تحمل كنم. ول ميشم رو زمين. فكر كنم كه خورده شيشه ها الان زير بدنم باشن. هرچي پا ميزنم فايده اي نداره تقلاي بيهوده است. راهم به جايي نمي رسه، همشون دارن مي يان. قلبم شديداً داره ميزنه. وحشت ميكنم، رود آبي را ميبينم كه داره منو با خودش ميبره. و من هم يكي از قطره هاي اون شدم، و دارم با جريان آب ميرم. به خودم مي يام.... به خودم ميگم كه من چي كار كردم؟! ... داره يادم مياد... نه نه اين هم توهمه اين هم ميگذره. هنوز با چشاش داره من نگاه ميكنه. اون اومده بود اين جا پيش من ولي بعدش چي شد را يادم نمي ياد... هنوز دارم ميلرزم. بدنم ول ميشه مثل يه تيكه گوشت. تصاوير را با هالشون ميبينم. مثل اين كه نور ازشون گسيل ميشه. سفيد سفيد، همه چيز داره سفيد ميشه. همه چيز داره تبديل به نور(انرژي) ميشه. تمام زورم را ميزنم كه بر گردم و نگاهش كنم. حس ميكنم كه اين آخرين باريه كه ميتونم نگاهش كنم. جزئيات صورتش اصلاً معلوم نيس فقط صورتش را نور آبي روشن كرده. كم كم از زمين بلند ميشم، سيال ميشم، تو هوا ميرم به سمت نور چراغ ديگه هيچ چيز نمي بينم، همه چيز سفيد شده. به خودم ميگم كه از بعد مكان رها شدم پس بايد براي رها شدن از بعد زمان هم راهي باشه، زمان و مكان ساخته ذهن من هستن.
چشام ميبندم، هنوز تو آبم دارم توش دست و پا ميزنم. ميرسم به گل هاي نيلوفر آبي....
Posted by Anonymous @ 9:40 AM 0 comments
Posted by ME @ 8:15 AM 0 comments
ميترسم، بغض ميكنم. نئشه ميشم. بدنم شديداً درد ميگيره، انگار كه همهئ ذرات بدنم ميخوان از اين كالبد فرار كنن ولي من اون ها را دو دستي چسبيدم و نمي ذارم كه رها شن.
ميگم نگه دار ميخوام پياده شم، كنار جاده نگه ميداره از ماشين پياده ميشم، شروع ميكنم به دويدن. باد ميزنه تو صورتم و مغز استخونم را ميسوزونه. بوي تعفن اين محيط اذيتم ميكنه دلم ميخواد هرچي تا حالا خوردم و بالا بيارم. حالم به هم ميخوره، هر چي تو دلم بود تو هوا پخش ميشه. فرار ميكن به سمت ماشين. به هش ميگم زود برو.
... وقتي كه تو ماشين نشستم ديدم كه انگار يكي از اون مرده ها شدم.
Posted by Anonymous @ 2:15 AM 0 comments
ميگن پدر بزرگ به خاطر افسردگي مرد
...
ميگم مشكل خانواده ما حماقتِ
ميگم چارچوب پوسيده ذهن شماست كه مشكل سازه
ميگم خفه شين
ميگن ميگن ميگن ميگن .....
---------
دنبال خدا رفتن ترس از مرگ را نشان ميدهد و جنون ترس از رنج را. موضوعاتي كه ترسشان از خودشان وحشت ناك تر است.
---------
نان راگرفت و شكر نموده ، پاره كرد و گفت : بگيريد بخوريد. اينست بدن من كه براي شما پاره مي شود. اين را به يادگاري من به جا آريد و همچنين پياله را نيز بعد از شام گرفت و گفت : اين پياله عهد جديد است در خون من . هر گاه اين را بنوشيد، يادگاري از من بكنيد.
Posted by Anonymous @ 2:10 AM 2 comments
1.آه
2.آه
3.آه
4.بهار جون دوست دارم! call 8
5.ولی چه فايده!
6.BUN 1
7.همين
8.PSpice : She does all the exercises!
Posted by ME @ 10:04 PM 8 comments
Posted by ME @ 7:03 PM 1 comments
Aquarius 20 Jan.-18 Feb. | ||||
This week: 26/12/2005-01/01/2006 |
But Sunday, the first day of the New Year, will be the best day you've had in ages. |
Posted by ME @ 5:22 PM 1 comments