Tuesday, October 10, 2006

اوضاع و احوال من*

داستان ام در ده صفحه گی مانده، شخصيت هايش گور به گور شده اند. کلاس داستان تعطيل است ديگر. می گويند داستان کوتاه، پايم را کرده ام توی يک کفش چسبناک که رمان. تعطيل است تعطيل. می خواهی تمام زندگی ات اين باشد و اين همه تعطيل است. اين تمام زندگی، تمام وقت ات نيست، نگاه توست به دنيا. از اين تعطيلات تمام نشدنی که بگذريم باز هم اوضاع جالب نیست: بی تصمیمی، اکشن های هِرت در استیت های نامعین، دیگر پی ِ توصیف هم نیستم. انگار کسی با مداد کنته افتاده به جان دنیا، دور من را سیاه می کند. من دور چشم ها را.
آی نسترن کوچک، چه خوب است اسمت که با نون شروع می شود، من چه دارم بگویم؟!

: روزی 15 لیوان چای و 50 عدد درازنشست. زندگی سیمزی. شب که می شود دلتنگ می شوم. اس.ام.اس بازی می کنم. آهنگ های چرند گوش می دهم و چیزی ازشان نمی شنوم. به هیچ کارم نمی رسم. کسی را نمی بینم. دلم نمی خواهد بیست و یک ساله باشم. تمام زندگی تمرین است برای زلزله ای که همین الان می آید. برای روز مبادایی که بعد از امروز آمد و رفت ...

* Je suis tres fatigue. Je dois partir, A demain!

1 comment:

Anonymous said...

بد ترین کاری که ادمی مثل من در این روز و روز های قبل و روز های بعد می تواند بکند این است که به هر حرف مسخره ای که بغل دستی اش می زند بخند و هر چه بیشتر از خودش بدش بیاید و متنفر شود و البته بغل دستی اش هم همین طور.من نمی دانم به که وعده داده ام که سه سال متوالی هر روز بدترین کار ممک را انجام می دهم.