Wednesday, November 16, 2005

با خودم حرف می زنم، می شنوم که هی کسی صدا می کند سارا .... دنبال صدا که می گردم گمش می کنم
ديروز 4 تا تلفن کردم و تمام شدم.4 بار گفتم سلام من سارا ام، خودم هم باورم شده
امروز آمدم اينجا. دارم توی وبلاگ اش می نويسم
ديشب سارا را خواباندم. نشستم سير به گلهای خشک شده ی توی گلدان اش خنديدم. خيلی خسته بود. زهر همه ی زندگی مان را ريخته بودم در جام اش و او همه را سر کشيده بود.
حالم خوب است. فقط توی خيابان و کوچه و دانشگاه هی کسی صدايش می کند و از من می گريزد.
ديروز 4 بار گفتم سارا ام دست هايش که می لرزيد می خنديدم.همه چيز را بالا آورده بود. خودم توی کاسه دست شويی ديدم.
حالم خوب خوب است. برای همه ی اين ها نقشه داشته ام حتماً.فقط هی کسی صدا می زند و فرار می کند. جايش هم هنوز گرم است.شب ها بد خواب می شوم.آخرين بار تب داشت شايد.نمی دانم امّا که همه چيز را همانطور که آخرين بار بود نگاه داشته. باز ذهن بيمارم لابد.
تب داشت و هذيان می گفت ، کدام مان بيشتر نمی دانم. چرا نمی ميرم؟ گفتم چرا بايد بميری؟
زهر تمام زندگی مان توی جام اش بود

2 comments:

Anonymous said...

خب باورت نشه؛ تو که سارا نیستی؛ تو نکبتی؛ :D

Anonymous said...

shomaaa tasmim be update nadaarid?