Monday, October 31, 2005
Posted by ME @ 12:38 AM 2 comments
Friday, October 28, 2005
مرگ
"مرگ سر نخ زندگي اصيل و امكان ناگهاني و همه جا حاضري است كه وجود مرا به هم مي پيوندد و آن را پا بر جا ميكند... به آنچه خواهم بود تبديل ميشوم صرف نظر از اينكه باشم يا نه"
ولي فقط يك انسان شجاع ميتواند بگويد كه: من مرگ خويش را جلو مي اندازم نه با خود كشي بلكه با زندگي در حضور مرگ كه هميشه حضورش را حس ميكنم.
Posted by Anonymous @ 3:34 AM 0 comments
در توضيح
دلمشغولي هاي من در جهان، كارها ، تفكرات من نشانگر شيوه وجود هستند. من ميتوانم خود را از اين يا آن كار رها كنم اما هرگز نميتوانم خودم را از هرگونه دلمشغولي رها سازم. با اين حال كمتر كسي هست كه بتواند خودش را از اين كار يا آن كار رها كند. اين توانايي كمي نيست، فقط آدم هاي به معني واقعي آزاد هستند، كه چنين خصوصيتي دارند.
اين اصولاً بايد براي كامنت مي آمد ولي خوب، خودش يك پست شد
Posted by Anonymous @ 2:08 AM 0 comments
Monday, October 24, 2005
خيلی وقت است که شب شده
گويا فردا کانتست است
صبر کن هم تيمی هامو از جيب بغلم بيرون بيارم
بديهيات ديگری هم وجود دارند
جملات خنده داری به يادم می آيد
پيشاپيش به خانواده هاشان تسليت ميگويم
Posted by ME @ 11:32 PM 1 comments
Saturday, October 22, 2005
هيچ تعريفی نيست
گفت "دنيا مث يه آسايشگاه روانيه" داشت به مهتابی ها نگاه می کرد؛ شايد اين جمله برايش شوک الکتريکی شادی بخشی بود.بوی سوختگی می آمد.چشم هايش را بست. حقيقت اين بود که هيچ چيز چيز ديگری را نمی مانست. 6 .. 5 .. 4 .. 3 .... 1.. ايی سرش انگار با نخی نامريی به سقف دوخته شده بود.
*
کدام پاسخ کجاست؟
در را که باز کرد پرسيد.حسی مثل گم کردن لنگه ی جوراب در اتاق دويد. می دانی که! هيچ چيز شبيه ديگری نيست. دست هايش را جفت هم کرد.برجستگی انگشت سوم دست راست،ضربدر آبی روی دست چپ.
*
با صدايی که به هيچ چيز شبيه نبود گفت " اِه..." و سکوت کرد.
*
دختر پشت قاب آلومينيوم خنديد.
روی آب بود؟
*
چهره هاشان جور ديگری بود. غريب و گنگ. کلمات ميفتادند توی آينه شان و عجوج معجوج می شدند. حال تهوع داشتم. دنيا شبيه فيلم های اکسپرسيونيستی به نظرم می آمد. فقط چشم هايم را بستم. من بازيگر بدی بودم. من هيچ تصوير گرافيکی اي نبودم. من هی از تصوير بيرون می زدم. نه که خوب بودم يا زياد، من بد بودم.
گفتم بس کن! گفت اين بازی نيست... و بس نکرد
لعنت به همه ی چيز های تکرار نشدنی - جدی گرفتن و جدی گرفته شدن
گفت ترسو! گفت دروغگو! گفت که دوستش ندارم
لعنت به همه چيز همه چيز همه چيز
حرفم را خوردم :"دوسّت دارم که بهت خيانت می کنم!" نمی خواستم چيزی را ثابت کنم.مفهومی نبود، من تعريفی نداشتم. چقدر دور بودم و نزديک - من هيچ جا نمی روم. من تا ابد همين جا ام! - چقدر دور می شدند روی ريل ِ چراغ های مهتابی
Posted by ME @ 8:30 PM 0 comments
Friday, October 21, 2005
خواب
تيغ دستم گرفتم و دارم به روي پوست و استخوانم نشتر ميزنم. خون مي پاشه تو صورتم و فرياد من به هوا ميره. سر تيغ تو استخونم فرو ميره. همه چيز پوسيدس و فاسده. مثل يك تخم مرغ خراب كه فاسد شده و توش خون جمع شده و بوي گندش همه جا رو پر كرده. نه من نمي خوام بميرم. خنده يه تلخي ميكنه. حالم ازش به هم ميخوره. مي خوام بزنم تو سرش تا تمام مغزش بپاشه رو زمين و ديگه نبينمش ولي دلم براش ميسوزه مثل ديونه ها نشسته كنار ديوار و زانوشو گرفته تو بغلش با يك معصوميتي كه خاص خودش. گريه ام ميگيره وقتي بش نگاه ميكنم. ديگه بش نبايد نگاه كنم. هرگز بش نگاه نمي كنم و... ديگه بش نگاه نكردم.
Posted by Anonymous @ 2:08 AM 2 comments
Monday, October 17, 2005
نمي دونم چرا دوباره دارم به تقدم و تاخر وجود و ماهيت فكر مي كنم. اين كه آيا وجود مقدم بر ماهيته يا ماهيت مقدم بر وجوده.
نه مسلماً ماهيت مقدم بر وجوده آره ماهيت ماست كه هميشه اين جوري بوده. من تصميمي نگرفتم، تصميمي وجود نداره .... تغييري وجود نداره ....
پ.ن. اين هم در رد هستي گرايي!
Posted by Anonymous @ 1:50 AM 1 comments
Saturday, October 15, 2005
**
اتفاق های عجيبی در اين دانشکده می افتد. من که ديگر تهوع گرفته ام...خبر ها تان مال خودتان
**
من سرم درد نمی کند. اين هم از تلقين مثبت ما
**
سيگار و پول چيز هايی که توی اين خانه نيست
**
بازی جديدی پيدا کرده ام، خودت را ميگذاری جای کسی ديگر... مثل او فکر ميکنی و جالب تر مثل او احساس کردن است اسمش را گذاشته ام بازی شبکه معيوب؛چون مال اوقات تهوع از شبکه معيوب تمدن و آدم ها ست.
**
با 9 تا نقطه و 3 تا لامپ می خواهد نشان ام بدهد که من هنوز زنده ام
فک می کنم نا اميدش کرده باشم.
**
من و تصاوير ايجاد نشده
می پرسم اگه اين جوری بشه چی ميشه؟
اگه اون جوری بشه چی؟
اگه ...؟
جواب ها را می شنوم ولی باز هم منم و تصاوير ايجاد نشده
**
TLE
احساس خنگی می کنم
فقط دلم می خواهد همه اين بازی ها تمام شوند
**
الهه زنگ زد:" حوصله ام سر رفته پا شو بيا اينجا!" همه فهميده اند من پاک خل ام!
همین
Posted by ME @ 6:02 PM 0 comments
Wednesday, October 12, 2005
ارزش زندگي؟
Posted by Anonymous @ 3:22 AM 0 comments
Tuesday, October 11, 2005
Sunday, October 09, 2005
سرم درد ميكنه انگار كه منگ شدم. همه عضلات بدنم با هم درد ميكنند نمي تونم تكونشون بدم .... ساعت 1 بعدازظهره .... باز مي خوابم ساعت 2 شد ... بدنم خسه س ... هنوز وقت دارم ... ساعت ميشه 2:40 ديگه عمراً به كلاس برسم ... مهم هم نيس ... بخواب ... ساعت 5 ديگه حالم از خواب هم به هم ميخوره، ديگه نمي تونم بخوابم ....
نه اين نه خوابه و نه كابوس يه جور فراموشيه فراموش كردن ... ولي اين راه حل هم باگ داره و Judge داره به اين راه حل ميخنده ... آيا روزي ميرسه كه بي خيال شه از اين همه submit و accept بده؟
خودت بودي چي؟ ... من؟ .... مهم نيس اين سوال هم حل ميشه... حل ميشه ...
Posted by Anonymous @ 1:28 AM 0 comments