Monday, March 31, 2008

شماره ی 46

چه سنگین است خانه...
روی شانه ها
روی تن و حاشیه اش...

می دانی می دانی که نیست
باز می کند، می کند
هی، هی،

سنگینی


----
خانه تنها جایی ست که به آن می شود کوچید، گریخت. همین است که با اشتیاق می رویم به جاهایی که هرگز ندیده ایم : نمی دانیم که خانه آنجا نیست یا هست
!

زندگی کمی شبیه بد است

تو دیگر شبیه نقش شدی (بس که بازی کردی)
من دیگر شبیه بد شده ام (بس که فرار کردم)
خسته ام



این سال نو هم چیزی از چیزی ندارد


Tuesday, March 25, 2008

بی

نمی فهمم، نمی یابم،
و تنهایی دو لبه ی تیز دارد

Thursday, March 06, 2008

No thanks,

با دختری آشنا شدم که کلاً نه نمی تواند بگوید به پسری... و فهمیدم در ابعاد بزرگتر ایرانی ها نه نمی توانند بگویند.
طرف کلی کار دارد: مهمان هم دارد فرضاً، با دیگری هم قرار دارد، بچه ها را باید از مدرسه بیاورد، .... ولی دعوتش کنی به فلان یا بهمان تا آخرین لحظه تصمیم به این واضحی که "متأسفم ایشالا یه بار دیگه " را نمی توانند بگیرد