Friday, July 13, 2007

این راست لعنتی

در این دنیایی که هی به راست می رود، هی به راست می رود، هی به راست...
من خواب می بینم که ته مانده ی سوسیال دموکراسی را شکنجه می کنند؛
خانه ی اجدادی سوخته و مادر و برادر رفته اند به من-نمی دانم-کجا؛ پدر قهر است با من-نمی دانم-که، نیست خلاصه؛
با یک 206 نمی دانم-چه-رنگ دنبال نمی دانم-کدامشان می گردم؛

باید هی رفت و رفت و دید و دید، اگر چیزی از زندگی خودشان مانده است جایی، یا گوشه ی چپ دنیا اگر هست، اگر چیزی هست؛

آدم همیشه این شانس را ندارد که نگران از دست دادن کسی باشد

من از دوستت دارم

...

ما خاطره از شبانه مي گيريم
ما خاطره از گريختن در ياد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ايم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگويم را
اي جلوه ي از به آرامي
من دوست دارم از تو شنيدن را
تو لذت نادر شنيدن باش
تو از به شباهت از به زيبايي
بر ديده تشنه ام تو ديدن باش


یدالله رویایی

Saturday, June 09, 2007

ضد شاعر

گفتگوی ما تقابل شاعر و ضد شاعر است. قصه ی من و شعر مفصل است. پیش تر ها اهل خواندن و نوشتن شعر بودم. بعد تر آن را به تمامی زدودم تا سایه ی ابهام را از روی ذهن خودم و مخاطبم بردارم. شعر اگر هم که باید باشد، باید برود توی کتاب ها و عاشقانگی های فقط-عاشقانگی یا بشود نوع دیگری از شعر که کمتر شعر است یا کمتر سانتیمانتال است.

خب می شود انتظار داشت که برخورد شعر و ضد شعر، هر چه نباشد برخورد باشد. شعر اساسا یک پاره گفتار یا نوشتار است با وابستگی زیاد به سنت شعری، واژه ی شعری، دنیای احساسی شاعر، الگوهایش و معاصران شاعرش. تجزیه ی شعر یا سخن شاعرانه به اجزا و بازساخت مفهوم از اجزا در جهان ذهنی ضد شاعر مشکل و گاهی غیرممکن است.

ضد شاعر در مقابل صریح است. فرا فکنی نمی کند یا سعی می کند آن را اقلا از جملاتش حذف کند(علی رغم میل روحی که به آن دارد).جمله بندی می کند، نقطه گذاری، بازخوانی(بازگویی). در چشم های مخاطبش نگاه می کند، سوال می کند، از ابهام می گریزد (علی رغم میل روحی که به آن دارد). پی قصار گویی نیست. فشردگی را به مفهوم اعمال می کند نه فرم. ضد شاعر از این که مثل دیگری حرف بزند نمی ترسد؛ خودش را از کلامش جدا کرده است. جهان ذهن او بعضا بی-کلمه است. ممکن است بین شیئ ذهنی و کلمه متناظری که بیان می کند چندین واسطه وجود داشته باشد. او بر خلاف تمایل ذاتی اش واسطه را برابر فاصله نمی گیرد. و ...

چه باید کرد و خوب کدام است، نمی دانم. شاید دانستن همین اختلاف ها خودش حل مسئله باشد.

Wednesday, June 06, 2007

جهانی سازی – جنگ قدرت – آسایشگاه روانی

من زندگی را دوست دارم و پر از خواستن ام. کلی کتاب هست برای خواندن، چیزهای زیادی برای نوشتن، ساعات طولانی برای با خوبان عالم بودن، ...

سیگار و چای و رفقای مارکسیست لنینیست جوان جذاب، یک ساختمان زندگی روبروی پنجره ی اتاقم، یک عالمه دختر زیبا که عاشق که می شوند طوری برق میزند چشم هاشان که در دم آرزو می کنم پسر بودم، ...

وقتی سیستم عصبی ام ذهنم را همراهی نمی کند، تمام این دنیا به تخم فلانی...
در دنیا خیلی چیزها هست. در دنی-آ- سایش-گا-ه روانی هست.

Tuesday, June 05, 2007

سارا کوچولو

باید برق را قطع می کرد. سارا کوچولو داشت جان می­داد مثل بقیه. حرف تازه ای نبود نه؛ این حرفها زود کهنه می شوند مثل کفشهاش. فریاد کشید که : من آزادم، من نمی توانم هیچ حرکتی بکنم. من خاموشم. من هست م.

*

نشسته بود به جان دادن، باید راه می رفت، باید می رفت با کسی که دوست داشت راه برود. خوب بود اگر درخت بود. سبز بود، برق می رفت؛ دزدکی می آمد می بوسیدش.

*

مرد تبردار صدایی شنید :" من آزادم، ..." : بی جواب بوسیده بودش. اسمش از نوشته حذف شده بود. آن دور و بر ها اداره ی برقی نبود. سارا تازه ی تازه با برق رفته بود.

تکه تکه های روز

می گم: دنبال یه آپارتمانم که پتز توش الود باشه.

می گه: چرا؟

- خب تنهام.

- بی خیال، تو هیچ وقت تنها نمی مونی!

-{نمی دونم حرف خوبی بم زده یا حرف بدی. فقط می دونم همین الانم تنهام. لبخند می زنم}

*

می گم: قرار بود بم خبر بدی وقتی می رین بیمارستان ملاقاتش. چی شد، رفتی؟

می گه : آره..

- حالش خوب بود؟

- نه. {...} اون روز مرخص شد ولی.

- آها، {...} باشه.

{واسه ش غصه می خورم}

*

می گه: من نیستم کی برات لالایی می گه؟

{باید بگم یه کچل دیگه} ولی می گم: هیچکی!

می گه: لابد بلد نیستن.

{}- کیا؟

- نمی دونم.

- من نیستم واسه کی لالایی می گی؟

- خودم دیگه.

- ...

- ...

*

می گه : اینا چیه می خونی؟

{هیچی نمی گم. دستش و می بره زیر تخت،}

می گه : این یکی چیه؟

می گم: مجله س دیگه. برو بخون مزاحم نشو.

{ ورق می زنه، پا میشه،}

می گم : قبل رفتن پسش بده!

{می ره بیرون. صبح، رفته، مجله پشت در اتاقه}

Monday, June 04, 2007

.نمی گویم دوستت دارم؛ دوستت دارم دام است

14 خرداد است و این در دهان ذهن من افتاده:

امیرزاده ای تنها

با تکرار چشم های بادام تلخ ش

در هزار آیینه ی شش گوش کاشی.

...


Tuesday, May 29, 2007

نمی دانم چه


نفهمیدم فرق این با-بودگی با بی چیست.
تنهایی امشب از دیشب تنهاتر است فقط، یک جور ترکِ با، گذر از تنها به بی.
خستگی را مرور می کنم و زندگیِ نزیسته که با کتاب های نخوانده می سنجمش، یادداشت های فقط برای یادداشتِ نمی¬دانم چه.

باید همیشه التماس کرد.
باید همیشه رنجید، رنجاند: تلاش برای قطع این سلسله رنج-افزایی ست.
سکوت را دوست تر دارم و مرگ را از نمی دانم چه: خفه شده باشم یا گربه-مرده ی کنار جاده؛ خیلی فرقی نمی کند، برد کرده ام.

خیلی جنگیده ام یا حرفش را زده ام یا خورده؛ برای زمانی که این جا نشسته باشم:
سکوت و کتاب که باهم می آیند،
خواستنِ نمی دانم یا چه-فرق-می کند چنان خوب ی،
تنیدن تن اش راه را(ه)
...

از نمی دانم کجا، آن جا که تنم یا این جا که منم (جایی حوالی تن)
خواست می ماسد، راه می ماند، معجزه بر م(ت)ن می بارد.
گهش بگیرند! گهش بگیرند!

Tuesday, March 20, 2007

نوروز

!تغییر کردن سخته، نا امید شدن سخت تر

Sunday, March 18, 2007

Ich verlasse heut dein Herz , Lacrimosa
(English Translation-- For those who read Persian weblogs because they can not German)

Today I leave your heart
Today I leave your heart
leave your closeness
the asylum of your arms
the warmth of your skin
We were like children
Players - Night for night
Faithfully loyal to the mirror
So we danced until daylight

Today I leave your heart
leave your closeness

I leave your tears
leave what I have
I order your heart today
To life - to freedom
And to love
So I am calm-
Because I love you

In silence
I let off of you
The last kiss- drifting in the mind
What you are thinking, you will owe me
What I feel I owe you
I thank you for all the love
I thank you eternally

Today I leave your heart
leave your love
I leave your heart
Your life - Your kisses
Your warmth - Your closeness
Your tenderness

Wednesday, November 15, 2006

iBT

چرا امتحان تافل من و یاد این میندازه!؟
Impossibla to live with you
But I could never live without you

Thursday, November 02, 2006

کری


من کر شده ام.. رنگی ندارد صدا و مزه اي.
به هم می خورد حالم از درياچه ی قو. ورژن کودکی هايم چه شيرين بود. يک کاست نارنجی... موسيقی را می شد خورد انگار. سعی می کنم بشنوم گوش بدهم يا يک چنين چيزی. کوارتتی از روسينی* ست انگار. کر شده ام من. تمرين می کنم مثل کسی که کر بوده همه ی عمر. خيال همه راحت شد اما، لازم نيست آقای استاد بگويد "حيف اين گوش، تنبل!"
ديده اي اين تيونر ها را، بيشتر از من می فهمند خيلی بيشتر.
اگال! اپتتيک! کر
!
* Gioacchino Antonio Rossini(1792-1868) , Italian composer, wrote many famous operas including "The Barber of Seville"

Sunday, October 29, 2006

thanatos

سقراط در آستانه مرگ پيش از نوشيدن جام شوكران پيامي براي دوستش مي فرستد كه اگر خود را خردمند مي داند بي درنگ از پي او بيايد و به شاگردانش كه گرداگردش جمع شده اند توضيح مي دهد كه "راستي اين است كه كساني كه از راه درست به فلسفه مي پردازند در همه عمر بي آنكه ديگران بدانند، هيچ آرزويي جز مرگ ندارند". سنتي كهن وجود دارد كه خردمندي را در اساس، انديشيدن به مرگ مي داند. سقراط بدون آن كه بداند با بودائيان همسخن شده بود كه كار درست، آموختن يا خو كردن به مرگ است. خردمند خود را براي مرگ آماده مي كند و مي كوشد تا آن را در يابد. خو كردن به مرگ درست چنين مي نمايد كه ما پس از هزاران سال حتي ذره اي نكته اي در مورد مرگ نياموخته ايم. فلسفه مدرن به ندرت به مرگ توجه كرده است. و مرگ از نظر انديشمند مدرن مسئله اي حاشيه اي و كم اهميت انگاشته شد.

مرگ نقطه پايان گذشته و اكنون ماست. و حكايت اصلي در بنياد هر حكايتي مرگ است.

Friday, October 27, 2006

Frage?

*
Ich verlasse Heut' dein Herz
Ich verlasse heut' dein Herz
Verlasse deine Nähe
Die Zuflucht deiner Arme
Die Warme deiner Haut
Wie Kinder waren wir
Spieler - Nacht fur Nacht
Dem Spiegel treu ergeben
So tanzten wir bis in den Tag

Ich verlasse heut' dein Herz
Verlasse deine Liebe

Ich verlasse deine Tränen
Verlasse was ich hab'
Ich anbefehle heut dein Herz
Dem Leben - der Freiheit
Und der Liebe
So bin ich ruhig -
Da ich dich liebe!

Im Stillen
Lass ich ab von dir
Der letzte Kuss - im Geist verweht
Was du denkst bleibst du mir schuldig
Was ich fuhle das verdanke ich dir
Ich danke dir für all die Liebe
Ich danke dir in Ewigkeit

Ich verlasse heut' dein Herz
Verlasse deine Liebe
Ich verlasse dein Herz
Dein Leben - deine Kusse
Deine Warme - deine Nahe -
Deine Zartlichkeit
--------------
*Ich verlasse heut dein Herz - Lacrimosa

Friday, October 13, 2006

Partitur


* باد، باران، بعدش هم که هوا دو نفره شد. حیف نه من نفر دوم بودم نه او. : دی
* قبل ترش، کافه لرد، استاد موسیقی نت هایش را می نوشت روی کاغذ پنج خط. من زبان می خواندم با آب پرتقال. زن ها بستنی می خوردند پر سر و صدا.
* باد می آید ناجور. زباله هایی که مامورین شهرداری با مهارت زیر فرش پنهان کرده بودند توی هوا چرخ می خورند. سردم است. جدی؟ کاملاً جدی سردم است.
* باران می بارد نه آن چنان سگ و گربه ای. غذای هندی واقعاً تند است، اصلاً شوخی ندارد.
* این دختره فکر می کند خرخوانی هایش کار علمی است. بگذار خوش باشد دلش. بگذار برود استانفورد ببینیم کجا را می گیرد. ما که بخیل نیستیم.
* و اما بحث شیرین دختر شکلاتی؛ می گم شکلاتی نشد، وانیلی، شیری، با طعم ایریش کافی. چه زود گت این می کنی و برک آپ پسر! عجله می کنی یا عجله می کنند؟

Tuesday, October 10, 2006

اوضاع و احوال من*

داستان ام در ده صفحه گی مانده، شخصيت هايش گور به گور شده اند. کلاس داستان تعطيل است ديگر. می گويند داستان کوتاه، پايم را کرده ام توی يک کفش چسبناک که رمان. تعطيل است تعطيل. می خواهی تمام زندگی ات اين باشد و اين همه تعطيل است. اين تمام زندگی، تمام وقت ات نيست، نگاه توست به دنيا. از اين تعطيلات تمام نشدنی که بگذريم باز هم اوضاع جالب نیست: بی تصمیمی، اکشن های هِرت در استیت های نامعین، دیگر پی ِ توصیف هم نیستم. انگار کسی با مداد کنته افتاده به جان دنیا، دور من را سیاه می کند. من دور چشم ها را.
آی نسترن کوچک، چه خوب است اسمت که با نون شروع می شود، من چه دارم بگویم؟!

: روزی 15 لیوان چای و 50 عدد درازنشست. زندگی سیمزی. شب که می شود دلتنگ می شوم. اس.ام.اس بازی می کنم. آهنگ های چرند گوش می دهم و چیزی ازشان نمی شنوم. به هیچ کارم نمی رسم. کسی را نمی بینم. دلم نمی خواهد بیست و یک ساله باشم. تمام زندگی تمرین است برای زلزله ای که همین الان می آید. برای روز مبادایی که بعد از امروز آمد و رفت ...

* Je suis tres fatigue. Je dois partir, A demain!

Friday, October 06, 2006

فانوس بزرگ دلبرانه، ای ماه بتاب!

*

چند روز پيش در خيابان راه می رفتم و همه چيز جور ديگری بود. نه اين که تصويری بود غير از آن چه هميشه می ديده ام، جوری جز آن چه تصور می شد بايد باشد بود. احمقانه بود به غايت. من جداً فکر می کنم که بهتر است آدم ها عاشقی را بگذارند برای وقتی ديگر. حيف اين همه انرژی جوانی که اين چنين هرز می رود. عاشقی ها ژست هايی خالی از انرژی اند. در من تنها حس ميرايی ايجاد می کنند. جوان های بی لبخند - بی نگاه، که حتی نمی روند شب خوبی داشته باشند. بروید درس بخوانید برای همه بهتر است. درس خواندن آن قدرها هم که می گویند شکنجه نیست. بمب انم بسازید. آپولو هوا کنید. عاشقی را بگذارید برای وقتی دیگر.

Thursday, October 05, 2006

فقط محض ياد آوری

دوستان عزيز، دختر های شکلاتی، پیش از پذيرفتن هر نقشی و بيش از آن نقش، خودتان باشيد
!